بهلول و هارونُالرشید
حکایت اول
بهلول و هارونُالرشید “شکار”
روزی خلیفه هارونُالرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی را دیدند. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خلیفه عصبانی شد و گفت: مرا مسخره میکنی؟
بهلول جواب داد: احسنت من برای آهو بود که خوب فرار کرد نه برای شما.
حکایت دوم
بهلول و هارونُالرشید “کمک به نیازمندان“
روزی هارونُالرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند.
سربازان پَس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند
و او را به نزد هارون الرشید بردند.
هارونُالرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.
بهلول پول را از خزانه هارونُالرشید گرفت ولی چند لحظه بعد دوباره به پیش هارونُالرشید برگشت.
هارونُالرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت چرا هنوز اینجایی!
چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفتهای؟
بهلول گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاجتر و فقیرتر پیدا نکردم چون میبینم ماموران تو با شلاق از مردم باج و خراج (مالیات) میگیرند و در خزانهی تو میریزند
از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا پول را آوردم تا به خودت برگرداندم!
حکایت سوم
بهلول و هارونُالرشید “قیمت خلیفه”
روزی بهلول در حمام بود که ناگاه هارونُالرشید و جمعی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارونُالرشید به بهلول افتاد و از او پرسید که اگر بخواهی من را بخری چه قیمتی روی من میگذاری؟!
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارونُالرشید عصبانی شد و گفت: ای نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من میارزد.
بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط قیمت لُنگتان را قیمت گفتم و گرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد.
حکایت چهارم
بهلول و هارونُالرشید “شیههی اسب”
روزی بهلول پیش هارونُالرشید نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان پیش خلیفه بودند، طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیههی اسبی بلند شد. خلیفه به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه میگوید، گویا با تو کار دارد. بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشستهای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.
حکایت پنجم
بهلول و هارونالرشید “نشستن به جای خلیفه”
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و جای مخصوص خلیفه را خالی دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون نشست. چون غلامان خلیفه فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از تخت هارون پایین آوردند. بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند. از پاسبانان دلیل گریه بهلول را سوال کرد. غلامان ماجرا را به هارون گفتند. هارون آنها را سرزنش کرد و بهلول را دلداری داد و نوازش کرد. بهلول گفت اما من به حال تو گریه میکنم نه به حال خودم چون من به اندازهی چند لحظه به جای تو نشستم، اینقدر کتک خوردم و آزار شدم و تو که در مدت عمرت این همه بالای این مسند نشستهای چقدر آزار و اذیت میشوی و تو چرا از عاقبت کار خود نمیترسی؟
حکایت ششم
بهلول و هارونالرشید “غذای خلیفه”
آوردهاند که هارونُالرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد. خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری. بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت. خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاشتی؟ بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد.
2 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
بسیار زیباست انسان باتوجه به نفس خود می تواند خود را ارزیابی کند در اصل خلیفه همان نفس ما نیز می تواند باشد در قالب طنز می شود پی به بطن کلام برد بهلول هم همان وجدان آدمی است که در اصل از هر بنده ای آزاده تر است و آزاد می اندیشد و آزاد بیان می کند.در زندگی روز مره با دید باز می توان آگاهان از هر موضوعی درس گرفت اگر که عاشق دانستن باشیم.
چه تفسیر نمادین خوبی ارایه دادید شما عالی بود