خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی فَعولُن فَعولُن فَعولُن فَعَل
فَعولُن فَعولُن فَعولُن فَعَل
غزل 239
کرانی ندارد بیابانِ ما ۞۞۞ قراری ندارد دل و جانِ ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت ۞۞۞ کدام است از این نقشها آنِ ما
چو در رَه ببینی بُریده سَری ۞۞۞ که غلطان رَوَد سویِ میدانِ ما
از او پُرس از او پُرس اسرارِ ما ۞۞۞ کز او بشنوی سِرِّ پنهانِ ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی ۞۞۞ حریفِ زبانهای مرغانِ ما
چه گویم چه دانم که این داستان ۞۞۞ فزون است از حَدّ و امکانِ ما
چگونه زنم دَم که هر دَم بِه دَم ۞۞۞ پریشانتر است این پریشانِ ما
از این داستان بگذر از من مپرس ۞۞۞ که درهم شکسته است دستانِ ما
صلاح الحق و دین نماید تو را ۞۞۞ جمال شهنشاه و سلطان ما
غزل 1330
بگردان شراب، ای صنم! بیدرنگ ۞۞۞ که بزم است و چَنگ و تَرنگاتَرَنگ
ولی بزمِ روح است و ساقیِّ غیب ۞۞۞ ببویید بوی و نبینید رنگ!
بده مِی گِزافه به مستانِ حق ۞۞۞ که نی عربده بینی آن جا، نه جنگ!
یکی جام بنمودشان در الست ۞۞۞ که از جامِ خورشید دارند ننگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست ۞۞۞ زِ سَغراقِ خواب و زِ ساقیِّ زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست ۞۞۞ ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند ۞۞۞ همه شهر لَنگَند، تو هم بِلَنگ
رهِ سیرت شمس تبریز گیر ۞۞۞ به جُرات چو شیر و به حمله پلنگ
غزل 2089
تَنَت زین جهان است و دل زان جهان ۞۞۞ هوا یار این و خدا یار آن
دلِ تو غریب و غمِ او غریب ۞۞۞ نیند( نی اند) از زمین و نه از آسمان
اگر یارِ جانیُّ و یارِ خرد ۞۞۞ رسیدی به یار و بِبُردی تو جان
وگر یار جسمی و یار هوا ۞۞۞ تو با این دو ماندی در این خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رِسَد ۞۞۞ که ای من غُلامِ چُنان ناگهان
که یک جذبِ حق، به زِ صد کوشش است ۞۞۞ نشانها چه باشد بَرِ بینشان
نشان چون کف و بینشان، بحر دان ۞۞۞ نشان چون بَیان، بینشان چون عِیان
ز خورشید یک جو چو ظاهر شود ۞۞۞ بِروبَد ز گردون رَهِ کهکشان
خَمُش کن، خمش کن، که در خامُشی است ۞۞۞ هزاران زبان و هزاران بیان
غزل 2090
به پیش آر سُغراقِ گُلگون من ۞۞۞ ندانم که بادهست، یا خونِ من
نَجاتی است جان را زِ غَرقابِ غم ۞۞۞ چو کشتیِّ نوحی به جِیحون من
مرا خوش بشویَد زِ آب و زِ گِل ۞۞۞ رَساند به اصل و به عَرجون من
در اجزای من خوش درآمیخته ۞۞۞ به خویشی چو موسی و هارونِ من
زِهی آب حیوان، زِهی آتشی ۞۞۞ که جمعند هر دو به کانونِ من
برو باقی از ساقیِ من بِجوی ۞۞۞ کز او یافت شیرینی افسونِ من
غزل 2251
چو از سَر بگیرم، بُوَد سَرور او ۞۞۞ چو من دل بجویم، بُوَد دِلبر او
چو من صُلح جویم، شفیع او بود ۞۞۞ چو در جنگ آیم، بود خَنجر او
چو در مجلس آیم، شراب است و نُقل ۞۞۞ چو در گلشن آیم، بود عَبهَر او
چو در کان روم، او عقیق است و لَعل ۞۞۞ چو در بحر آیم، بود گوهر او
چو در دشت آیم، بود روضه او ۞۞۞ چو واچَرخ آیم، بود اَختر او
چو در صبر آیم، بود صَدر او ۞۞۞ چو از غم بسوزم، بود مِجمَر او
چو در رَزم آیم، به وقتِ قِتال ۞۞۞ بود صَف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم، به وقت نشاط ۞۞۞ بود ساقی و مُطرب و ساغَر او
چو نامه نویسم سویِ دوستان ۞۞۞ بود کاغذ و خامه و مِحبَر او
چون بیدار گردم بود هوشِ نو ۞۞۞ چو خوابم بیاید، به خواب اَندَر او
چو جویَم برای غزل قافیه ۞۞۞ به خاطر بود قافیه گُستر او
تو هر صورتی که مُصَوَّر کنی ۞۞۞ چو نقّاش و خامه بود بر سَر او
تو چندانک بَرتَر نظر میکنی ۞۞۞ از آن برترِ تو بُوَد برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو ۞۞۞ که آن بَه که باشد تو را دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور او است ۞۞۞ وزین شش جهت بگذری، داور او
زهی شمس تبریزِ خورشیدوَش ۞۞۞ که خود را بود سخت اَندَر خَور او
غزل 3130
تماشا مرو، نَک تماشا تویی ۞۞۞ جهان و نَهان و هویدا تویی
چه این جا رَویّ و چه آن جا رَوی ۞۞۞ که مقصود از این جا و آن جا تویی
به فردا مَیَفکن فِراق و وِصال ۞۞۞ که سَرخَیلِ امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هَجرم، مگر ۞۞۞ که واصِل تویی، هَجر گیرا تویی
زِ آدم بِزایید حَوّا و گفت ۞۞۞ که آدم تو بودیّ و حَوّا تویی
ز نَخلی بزایید خرما و گفت ۞۞۞ که هم دَخل و هم نَخلِ خرما تویی
تو مجنون و لیلی به بیرون مباش ۞۞۞ که رامین تویی، وِیسِ رَعنا تویی
تو درمان غمها، زِ بیرون مَجو ۞۞۞ که پازَهر و دَرمان غمها تویی
ز هر زحمت اَفزا، فَزایِش مجو ۞۞۞ که هم روح و هم راحَت اَفزا تویی
چو جَمعی، تو از جمعها فارغی ۞۞۞ که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی بَرگُشا پَرِّ بافَرِّ خویش ۞۞۞ که هم صاف و هم قاف و عَنقا تویی
چو دَردِ سَرت نیست، سَر را مَبند ۞۞۞ که سَرفتنه ی روزِ غوغا تویی
اگر عالَمی مُنکِر ما شود ۞۞۞ غمی نیست ما را، که ما را تویی
مَرو زیر و ما را زِ بالا مگیر ۞۞۞ به پَستی بِمَنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مَترس ۞۞۞ که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمایِ خود دَرنِگَر ۞۞۞ که آن یوسُفِ خوب سیما تویی
غَلط، یوسُفی تو و یعقوب نیز ۞۞۞ مَترس و بگو هم زلیخا تویی
گُمان میبری، وین یقین و گُمان ۞۞۞ گمان میبرم من، که مانا تویی
از این ساحل آب و گِل، درگذر ۞۞۞ به گوهر سفر کن، که دریا تویی
از این چاه هستی چو یوسُف بَرآ ۞۞۞ که بُستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم زِ تو ۞۞۞ به پایان نیایَد، سَر و پا تویی
1 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
درود بر روان پاک مولانا
ابراهیمِ خداهای موهوم و تجلی بخشِ:
عشق آمدنی بوَد، نه آموختنی..
و آرزوی توفیق برای استاد عزیز،
آقا محسنِ ناب🙏🌹🌺