فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلَن (بخش اول) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلَن

فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلَن

ترتیب قرار گرفتن هجاها در این وزن برای اطلاعات بیشتر به آموزش وزن(عروض) مراجعه کنید لینک بخش اول لینک بخش دوم

غزل167

که بپرسد جُزِ تو خسته و رنجورِ تو را

ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا

آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست

گستران بر سر او سایه احسان و رضا

این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست

لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا

آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی

مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من

بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی

سپه رنج گریزند و نمایند قفا

به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات

از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه

کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا

ای تو سرچشمه ی حیوان و حیات همگان

جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا

جز از این چند سخن در دل رنجور بماند

تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا

غزل 300

کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب

وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب

گر چه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم

گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب

شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست

من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب

جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسد

من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب

سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود

کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب

دام شب آمد جان‌های خلایق بربود

چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب

آنک جان‌ها چو کبوتر همه در حکم ویند

اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب

غزل 406

چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست

چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست

چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم

خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست

بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو

تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست

گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس

ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست

این قدر عقل نداری که ببینی آخر

گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست

شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم

چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست

غزل 407

چشم پرنور که مست نظر جانانست

ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد

سجده گاه ملک و قبله ی هر انسانست

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم

بهر ناموس منی، آن نفس او شیطانست

و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو

او کم از دیو بود زانک تن بی‌جانست

دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او

گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست

دست بردار ز سینه چه نگه می‌داری

جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست

جمله را آب درانداز و در آن آتش شو

کآتش چهره او چشمه گه حیوانست

سر برآور ز میان دل شمس تبریز

کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست

غزل 409

تا نلغزی ، که ز خون راهِ پس و پیش‌ تر است

آدمی دزد ز زر دزد کنون بیشتراست

خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان

که جهان طالب زرُّ و خودِ تو کان زراست

که رسولِ حق ، الناسُ معادن گفته ‌ست

معدن نقره و زرست و یقین پرگهراست

گنج یابی و درو عمر نیابی تو به گنج

خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست

خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی

که یکی دزد سبک دست در این ره حذراست

سحر ار چند که تاریست ، حسابِ روزاست

هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست

روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک

صبح را روی به شمس است و حریف نظراست

مغز پالوده و بر هیچ نه ، در خواب شدی

گوییا لقمه ی هر روزه ی تو مغز خراست

بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش

که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی

صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خوراست

از سر درد و دریغ از پس هر ذره ی خاک

آه و فریاد همی‌آید گوش تو کراست

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک

توشه راه تو خون دل و آه سحراست

دل پراومید کن و صیقلیش ده به صفا

که دل پاک تو آیینه ی خورشید فَراست

غزل 410

دوش آمد بر من آنک شب افروز منست

آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست

آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک

چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست

تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست

گفت و گو جمله کلوخ‌ست و یقین دل شکنست

گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست

میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است

زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو

که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است

همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند

زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست

بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی

عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست

غزل 412

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جانِ جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه ی چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خَست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رَست کجاست

غزل 418

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست

بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جَوِّ هوا عشاقند

طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشِشِ تو است

جرس و طبلِ رحیل از جهت رحلت توست

هر که را همت عالی بود و فکر بلند

دانک آن همت عالی اثر همت توست

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر

هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست

ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا

هم از او شبهه ی تو است و هم از او حجت توست

هم خمار از می   آید ، هم از او دفع خمار

هم از او عُسرت تو است و هم از او عِشرت توست

بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست

نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست

غزل 422

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست

غیرِ پیمودنِ بادِ هوسِ تو بادست

کار او دارد کاموخته ی کار توست

زانک کار تو یقین کارگه ایجادست

آسمان را و زمین را خبرست و معلوم

کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست

روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن

نه که امروز خماران تو را میعادست

می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش

این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست

غزل 775

هله هش دار که در شهر دو سه طرارند

که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند

دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند

که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند

سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند

ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست

همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند

صورتی‌اند ولی دشمن صورت‌هااند

در جهانند ولی از دو جهان بیزارند

همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند

دشمن همدگرند و به حقیقت یارند

خرفروشانه یکی با دگری در جنگند

لیک چون وانگری متفق یک کارند

همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند

مَثَلِ ماه و ستاره همه شب سیارند

گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود

روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند

دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان

سرورانند که بیرون ز سر و دستارند

شکرانند که در معده نگردند ترش

شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند

مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو

زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند

بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست

زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند

غزل 779

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد

همه شب دیده ی من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی

خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد

هیچ کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد

گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین

آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد

آستینم ز گهرهای نهانی پر دار

آستینی که بسی اشک از این دیده سترد

غزل 780

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من کُه نکشید

و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست

دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه ی تیرافکن تو خسته نشد

زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است

در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک

وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

غزل 781

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد

همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد

من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران

خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست

سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد

هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان

آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد

غزل 782

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

خبرت هست که ریحان و قَرنفُل در باغ

زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید

در سماع آمد و استاد همه مرغان شد

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت

مژده ی نو بشنید از گل و دست افشان شد

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار

سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد

خبرت هست ز دزدی دی دیوانه

شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد

شاهدان چمن ار پار قیامت کردند

هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد

گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند

کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد

بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت

باز آن باد صبا باده ده بستان شد

نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی

باغ‌ها آینه سِرِّ دل ایشان شد

آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی

آینه نقش شود لیک نتاند جان شد

مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند

کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد

غزل 783

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند

باده عشق عمل کرد و همه افتادند

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست

نه همه همره و هم قافله و هم زادند

ساقیا دست من و دامن تو مخمورم

تو بده داد دل من دگران بیدادند

من عمارت نپذیرم که خرابم کردی

بنده آن نفرم کز خود خود آزادند

دختران دارم چون ماه پس پرده ی دل

ماه رویان سماوات مرا دامادند

دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند

خسروان فلک اندر پیشان فرهادند

همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند

دل ندارند و عجب این که همه دلشادند

شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود

همه در عشق تو موم‌اند اگر پولادند

غزل 784

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند

عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی

عاشقان از جزِ بازار تو بیزار شدند

سُفَها سوی مجالس گرو فرج و گلو

فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست

پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود

جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند

مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند

غزل 785

ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند

و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند

ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز

آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند

چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم

از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند

ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست

چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند

در فروبند و بده باده که آن وقت رسید

زرد رویان تو را که می احمر گیرند

به یکی دست می خالص ایمان نوشند

به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند

آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی

عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند

غزل 789

آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند

آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند

آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند

چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند

با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست

دل تشنه لب من در شب هجران چه کند

دست و پا و پر و بال دل من منتظرند

تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند

آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد

سرد و افسرده میان صف مستان چه کند

آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش

چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند

گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد

او حدیث چو دُرِ موسی عمران چه کند

آنک او لقمه ی حرص است به طمع خامی

او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند

شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی

عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند

غزل 792

هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد

هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد

غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند

همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد

چونک سرزیر شود توبه کند بازآید

نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد

گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد

مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد

آن خیال خوش او مشعله ی دل‌ها باد

وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد

کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر

دل چون شیشه ی ما هم قدح ایشان باد

شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول

نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد

غزل 794

هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد

همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است

شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر

طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد

پشه باشد که به هر باد مخالف برود

دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند

صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد

و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت

سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد

آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار

که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد

غزل 796

وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد

مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد

هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود

همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد

جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح

تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز

از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست

از غم آنک ورا تره به نانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی

پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد

آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد

تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

غزل 803

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا

خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست

سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم

چون عیان جلوه کند چهره ، گمان برخیزد

هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان

آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

غزل 1086

هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر

هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر

بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست

جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر

یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی

همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر

در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق

صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر

عشق داوود شود آهن از او نرم شود

شیر آهو شود آن جا و ازو آهوتر

هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی

مرگ جان بخش شود بلک ز جان دلجوتر

اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو

گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر

دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم

تا بگوید خردی کوست ز ما خوشگوتر

1090صنما این چه گمانست فرودست حقیر

تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر

کوه را که کند اندر نظر مرد قضا

کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر

خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد

خنک آن قافله‌ای که بودش دوست خفیر

حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم

جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر

ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند

سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر

زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان

ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر

ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان

جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر

تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر

ور کسی نشنود این را انما انت نذیر

بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست

بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر

مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد

عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر

رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم

گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر

بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست

گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر

گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر

گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر

گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد

تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر

نیست را هست گمان برده‌ای از ظلمت چشم

چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر

هله ای شارح دل‌ها تو بگو شرح غزل

من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر

غزل 1093

روستایی بچه‌ای هست درون بازار

دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار

که از او محتسب و مهتر بازار بدرد

در فغانند از او از فقعی تا عطار

چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی

دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار

او دو صد عهد کند گوید من بس کردم

توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار

بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم

که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار

باز در حین ببرد از بر همسایه گرو

بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار

خویشتن را به کناری فکند رنجوری

که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار

این هم از مکر که تا درفکند مسکینی

که بر او رحم کند او به گمان و پندار

پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است

پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار

هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه

بکند در عوض آن بکنم من صد بار

تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند

به طریق گرو و وام به چار و ناچار

چون بداند برود خاک کند بر سر او

جامه زد چاک به زنهار از این بی‌زنهار

چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق

صوفیی گردد صافی صفت بی‌آزار

یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست

چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار

به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند

شکرابت دهد او از شکر آن گفتار

همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی

که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار

و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند

که بگویی تو که لقمان زمانست به کار

تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند

سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار

روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را

که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار

چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری

آفتی مزبله‌ای جمله شکم طبلی خوار

هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس

پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار

محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست

کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار

زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ

همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار

محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار

وان دغل هست در او نفس پلید مکار

چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند

جمله گفتند که سحرست فن این طرار

چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله

برویم از کف او نزد خداوند کبار

صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین

که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار

چو از او داد بخواهیم از این بیدادی

او به یک لحظه رهاند همه را از آزار

که اگر هیبت او دیو پری نشناسد

هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار

برهندی همه از ظلمت این نفس لئیم

گر از او یک نظری فضل بتابند بهار

خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است

بس از او برخورد آن جان و روان زوار

غزل 1250

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش

وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش

لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند

با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش

صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست

کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش

لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند

گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش

نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست

گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش

عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم

ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش

جملگی تشنه دلان قوت از او می‌یابند

با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش

غزل 1253

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش

نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش

جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست

وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش

دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد

تو مگیر آن کرم وان دهش بی‌عددش

ملک الموت برید از دلم آن روز طمع

که مشرف شدم از طوق حیات ابدش

برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان

کاروانی که غم عشق خدا راه زدش

کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت

که بهار کرمش بازنبخشید صدش

میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی

آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش

آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند

چه زیان کرد از آن شاه ، که جان شد جسدش

هر که امروز کند شهوت خود را در گور

هر یکی حور شود مونس گور و الحدش

بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش

که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش

غزل 1254

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

مکش ای دوست تو بر سایه ی خود خنجر خویش

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست

سایه‌ها را بنواز و مبر از گوهر خویش

سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور

برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش

عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی

تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش

غزل 1344

شتران مست شدستند ببین رقص جمل

ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل

علم ما داده او و ره ما جاده او

گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل

دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر

کار او کن فیکون‌ست نه موقوف علل

ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم

ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل

شتران وحلی بسته این آب و گلند

پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل

ناقه الله بزاده به دعای صالح

جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل

هان و هان ناقه ی حقیم تعرض مکنید

تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل

سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم

تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل

هله بنشین تو بجنبان سر و می‌گوی بلی

شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل

غزل 1345

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل

چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

چو گه خدمت شه آید من می‌دانم

گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل

در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس

نه چو زاغم که بود نعره ی او وصل گسل

من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت

دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل

لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب

صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل

پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم

سخنانی که نیاید به زبان و به سجل

گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی

هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل

سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم

فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل

شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت

که گرفتار شدست او به چنین علت سل

غزل 1628

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

رای او دیدم و رای کژ خود افکندم

نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم

او به دست من و کورانه به دستش جُستم

من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم

ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه

ترس ترسان ز زر خویش همی‌دزدیدم

از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم

همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم

بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ

که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم

شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست

گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم

غزل 1629

دل چه خورده‌ست عجب دوش که من مخمورم

یا نمکدان کی دیده‌ست که من در شورم

هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست

هر چه امروز بگویم بکنم معذورم

بوی جان هر نفسی از لب من می آید

تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم

گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی

آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم

ساقیا آب درانداز مرا تا گردن

زانک اندیشه چو زنبور بود من عورم

شب گه خواب از این خرقه برون می آیم

صبح بیدار شوم باز در او محشورم

گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن

ور نه پاره‌ست دلم پاره کن از ساطورم

باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد

ساقی آمد به خرابی تن معمورم

روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم

بی‌کمر چست میان بسته که گویی مورم

سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم

خم سر خویش گرفته‌ست که من رنجورم

ما همه پرده دریده طلب می رفته

می نشسته به بن خم که چه؟ من مستورم

تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما

که دلت را ز جهان سرد کند کافورم

چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه

بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم

نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم

خالدین ابدا شد رقم منشورم

اگر آمیخته‌ام هم ز فرح ممزوجم

وگر آویخته‌ام هم رسن منصورم

جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند

جان موسی است روان در تن همچون طورم

هله خاموش که سرمستِ خموش اولیتر

من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم

شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است

من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم

غزل 1633

در فروبند که ما عاشق این انجمنیم

تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم

نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم

سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم

چو تویی مشعله ی ما ز تو شمع فلکیم

چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم

رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه

ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم

عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی

واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم

چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند

ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم

همچو سیمرغِ دعاییم که بر چرخ پریم

همچو سرهنگِ قضاییم که لشکر شکنیم

ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم

به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم

شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق

ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم

غزل 1636

از بت باخبر من خبری می رسدم

وز لب چون شکر او شکری می رسدم

شکر اندر شکر اندر شکر است

شکری در دهن است و دگری می رسدم

خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی

عاشق سوخته ی خیره سری می رسدم

آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم

وین دگر هست که از وی نظری می رسدم

وان دگر بر در آن خانه او بنشسته

که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم

غزل 1637

منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم

سر صندوق گشادم گهری دزدیدم

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد

که من از گردش او بس چو فلک گردیدم

هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان

از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم

زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم

زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم

اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم

و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم

شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور

من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم

غزل 1638

مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم

فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود

در چهی گر بروم گردد چَه باغ ارم

آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ

خاتم وقت شود پیش من از جود و کرم

خاک چون در کف من زر شود و نقره ی خام

چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟

صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود

جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم

بستاند به ستم او دل هر که خواهد

عدل‌ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم

گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم

تو تمامش کنی و شرح کنی؟ گفت نعم

غزل 1639

ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم

پیش کان شکر تو شکرافشان میرم

صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید

چونک در سایه آن سرو گلستان میرم

شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی

بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم

چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم

چون بهار از لب خندان تو خندان میرم

بارها مردم من وز دم تو زنده شدم

گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان میرم

چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را

این محالست که در چشمه ی حیوان میرم

غزل 1641

من چو در گور درون خفته همی‌فرسایم

چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم

نفخ صور منی و مَحشَرِ من پس چه کنم

مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم

مثل نای جمادیم و خمش بی‌لب تو

چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم

نی مسکین تو با شکَّرلب خو کرده‌ست

یاد کن از من مسکین که تو را می پایم

فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلَن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست