خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی این قسمت وزن فَعَلاتُ فاعِلاتُن فَعَلاتُ فاعِلاتُن
برای آشنایی با دیوان غزلیات شمس روی لینک کلیک کنید
فَعَلاتُ فاعِلاتُن فَعَلاتُ فاعِلاتُن
غزل 163
بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را ۞۞۞ به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین ۞۞۞ بِکِشید سوی خانه مَهِ خوبِ خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دَمی دگر بیایم ۞۞۞ همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون ۞۞۞ بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید ۞۞۞ بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان ۞۞۞ که رخ چو آفتابش بِکُشَد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من ۞۞۞ برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
غزل 164
چو مرا به سوی زندان بِکِشید تَن زِ بالا ۞۞۞ ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد ۞۞۞ که فکند در دِماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی ۞۞۞ چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او ۞۞۞ که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان نظری بهرو پریشان ۞۞۞ نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا
چو بود حریف، یوسف نرمد کسی چو دارد ۞۞۞ به میان حبس، بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را ۞۞۞ ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد ۞۞۞ اثری ز نور آن مَه خبری کنید ما را
چو بدین گُهر رسیدی رسدت که از کَرامت ۞۞۞ بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها نرسد به ماه و اختر ۞۞۞ که چو ماه او برآید بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم ۞۞۞ چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقّا
غزل 165
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا ۞۞۞ بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تَفَرُج و تماشا که رسد ز جام اول ۞۞۞ دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند(فرو دراند) ۞۞۞ پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی ۞۞۞ بِجَهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
بده آن می رَواقی هِله، ای کریم ساقی! ۞۞۞ چو چنان شوم بگویم سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده ۞۞۞ بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو که تو کردهای مرا خو ۞۞۞ که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
غزل 166
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا ۞۞۞ صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار میخرامد ۞۞۞ که به تیر غمزه ی او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم ۞۞۞ که دو چشمم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی(یای وحدت) شکستم به دعا نمود نفرین ۞۞۞ که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری ۞۞۞ که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد ۞۞۞ دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره ۞۞۞ تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش ۞۞۞ چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد ۞۞۞ به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان ۞۞۞ که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد ۞۞۞ که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
غزل 766
خَضِری(خضر هستی تو) که عمر ز آبت بِکِشَد دراز گردد ۞۞۞ در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اَعلا ۞۞۞ دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایه ی تو سوی مفسدان مجرم ۞۞۞ همه جرمهای ایشان چِله و نماز گردد
چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد ۞۞۞ دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد
همه زَهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد ۞۞۞ غم و دردِ سینه سوزان ز تو دلنواز گردد
همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند ۞۞۞ که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد
در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی ۞۞۞ ز کجا رسد گشایش چو دری فراز گردد
خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن ۞۞۞ به فنا چو ساز گیری همه کارساز گردد
غزل 767
صنما جفا رها کن کَرَم این روا ندارد ۞۞۞ بنگر به سوی دَردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم ۞۞۞ به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم ۞۞۞ ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رُخانِ چون زر من به بر چو سیم خامت ۞۞۞ به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در ۞۞۞ تو بگو به هر که آید که سَرِ شما ندارد
همه عمر این چنین دم، نَبُدَست شاد و خرم ۞۞۞ به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی ۞۞۞ چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب ۞۞۞ چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد
به چه روزِ وصل دلبر همه خاک میشود زر ۞۞۞ اگر آن جمال و منظر فَرِ کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن ۞۞۞ اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت ۞۞۞ چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد
غزل 770
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد ۞۞۞ چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خُنبها گشادم ز هزار خُم چشیدم ۞۞۞ چو شراب سَرکَشِ تو به لب و سَرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد ۞۞۞ که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پِیات مراد خود را دو سه روز ترک کردم ۞۞۞ چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر ۞۞۞ به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت بَرپَر ز مسافران گردون ۞۞۞ چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل ۞۞۞ به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پِیِ کبوتر دل به هوا شدم چو بازان ۞۞۞ چه همای ماند و عَنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان، تو وآن دل پشیمان ۞۞۞ که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
غزل 771
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند ۞۞۞ دلتان به چرخ، پَرَّد چو بدن گِران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید ۞۞۞ هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست ۞۞۞ جُزِ عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان ۞۞۞ پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست ۞۞۞ چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها ۞۞۞ تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را ۞۞۞ منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش ۞۞۞ چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
غزل 772
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد ۞۞۞ بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد
به دو چشم نرگسینت، به دو لعلِ شکرینت ۞۞۞ به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد
به پلنگ عزت تو، به نهنگ غیرت تو ۞۞۞ به خدنگ غمزه ی تو که هزار لشکر آمد
به حق دل لطیفی، خوش و مقبل و ظریفی ۞۞۞ که بر او وظیفه یتو ابدا مقرر آمد
که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی ۞۞۞ به خیال خانه ی تو شب و روز بتگر آمد
تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی ۞۞۞ تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد
به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب ۞۞۞ که غبار از سواری حَسَن و منور آمد
دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر ۞۞۞ که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
غزل 733
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد ۞۞۞ به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم ۞۞۞ که هزار موج باده به دِماغ من برآمد
بگشاد این دِماغم پر و بال بینهایت ۞۞۞ که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد
به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم ۞۞۞ ز جمال او دو دیده ز دو کُون برتر آمد
غزل 744
به میان دل خیال مَهِ دِلگُشا درآمد ۞۞۞ چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد؟
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند ۞۞۞ چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
به چه نوع شُکر گویم که شِکَرستانِ شُکرم ۞۞۞ ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد ۞۞۞ صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقشها برون شد همه بحر آبگون شد ۞۞۞ همه کبرها برون شد همه کبریا درآمد
همه خانهها که آمد در آن به سوی دریا ۞۞۞ چو فزود موج دریا همه خانهها درآمد
همه خانهها یکی شد دو مبین به آب بنگر ۞۞۞ که جدا نِیَند اگر چه که جُدا جُدا درآمد
همه کوزهها بیارید همه خُنبها بشویید ۞۞۞ که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
غزل 1085
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر ۞۞۞ سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی ۞۞۞ منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی ۞۞۞ نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش ۞۞۞ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی ۞۞۞ نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس ۞۞۞ بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد ۞۞۞ هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند ۞۞۞ نبدست مرغ جان را جُزِ او مطار دیگر
غزل 1197
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز ۞۞۞ به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن ۞۞۞ چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی ۞۞۞ ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف ۞۞۞ همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید ۞۞۞ تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر ۞۞۞ که به است یک قَدِ خوش ز هزار قامت کوز
غزل 1620
هوسی است در سر من که سَرِ بشر ندارم ۞۞۞ من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شهِ عشق هر زمانی ۞۞۞ من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاهِ عشقش به دو کُون مَر مرا بس ۞۞۞ چه شد ار کُلَه بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی ۞۞۞ که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی ۞۞۞ که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو دیده دُر فشاند ۞۞۞ تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد ۞۞۞ که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن ۞۞۞ دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید ۞۞۞ بنهم به شکر، این سَر که به غیر سَر ندارم
غزل 1621
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم ۞۞۞ نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسولِ آفتابم به طریق ترجمانی ۞۞۞ پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
به قَدَم چو آفتابم به خرابهها بتابم ۞۞۞ بگریزم از عِمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم ۞۞۞ به میانهی قُشورم همه از لُباب گویم
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم ۞۞۞ من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش ۞۞۞ خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فَرُّخ ۞۞۞ تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن ۞۞۞ تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم ۞۞۞ به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم ۞۞۞ نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شُکر ترسد ۞۞۞ به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم ۞۞۞ بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم
چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم ۞۞۞ چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم ۞۞۞ دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
غزل 1624
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
عَلَمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که منارههاست فانی و ابدی است این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفهها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست این جا همه جیبها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بیقرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سَر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پردهها بدران دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو ز پگه بدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
غزل 1625
دو هزار عهد کردم که سَرِ جنون نخارم
ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم
همه حَلُّ و عَقدِ عالم چو به دستِ غیب آمد
من بوالفضولِ مُعجِب تو بگو که بر چه کارم
چو قضا به سُخره خواهد که ز سبلتی بخندد
سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم
چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین
بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم
اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر
همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم
نه ز دام من ملالی نه ز جام من وَبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم
خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او
بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم
غزل 1627
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
چه کمی درآید آخر به شرابخانه ی تو
اگر از شراب وصلت ببری زِ سَر خمارم
چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بیغم
که در این میان همیشه غم توست غمگسارم
غزل 1985
صنما بیار باده بنشان خمارِ مستان
که بِبُرد عشقِ رویت همگی قرار مستان
میِ کهنه را کِشان کن به صَبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عِقارِ مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان
قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کَرَم غبار مستان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دِماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عِذار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
بِبُرَد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی غم و غُصه سوز مایی
ز تو است ای مُعَلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شکار مستان
سخنی بماند جانی که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی سَر و افتخار مستان
غزل 1986
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهیدِ عشقت به درونِ گور قالب
سوی گور این شهیدان، بگذر زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده، همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن
تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بینیازی، بده و خسارتی کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون کُه ما نظرِ حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بُد که نظیف و آدمی شد
ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گِل شد
تو ز دار حَرب گِلشان بِرَهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جُزِ حرف پرمعانی عَلَم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جُزِ دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
غزل 1978
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن
نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن
شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد
حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه
پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن
ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم
سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن
غزل 2212
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سَر که سَر همه شکست او
بنواز نغمه یِ تَر به نشاط جام احمر
صدفی است بحرپیما که دُر آورد به دست او
چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهره ی خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور، سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چُستی
مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم
مَدِهَم به دست فکرت که کِشد به سوی پست او
غزل 2828
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری؟
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری؟
قمری است رونموده پَرِ نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری
مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری
به درون توست مصری که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری
شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو که وِرا چو ماه گویی؟
ز چه روش ماه گویی تو مگر بَصَر نداری؟
تن توست همچو اشتر که برد به کعبه ی دل
ز خری(خریّت) به حج نرفتی نه از آنک خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری
غزل 2829
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همی کند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری
به هلاک میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری
غزل 2830
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی!؟
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو بِجَه و بکن عَلالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری
که به بیشه ی حقایق بِدَرَد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی که سفینهای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سَر همه سَرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مَه را رخ خویش ارمغانی
چو غلام توست دولت کُندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره سر خُم اگر بگیری
دل خُنب برشکافد چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سَیَران او بدانی
غزل 2831
چو نمازِ شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خَمُش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
غزل 2835
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو
ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی
که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد
نکند به کِشتی جان جُزِ باده بادبانی
مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
هله ای بلای توبه بدران قبای توبه
بر تو چه جای توبه که قضای ناگهانی
عجب آن دگر بگویم که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی
غزل 2838
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر که ز غیب برگشایی
ز تو است این تقاضا به درون بیقراران
و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی
فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان
فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی
نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی
ز چه خاک میپرستی نه تو قبله دعایی
چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی
فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده ی توست
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی
فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید
که اگر کَهی بپرد بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشتهست من اگر سخن نگویم
مَلَک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی
چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دِماغ است
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
غزل 2840
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
تو به روح بیزوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی
تو چو باز پای بسته تن تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
غزل 2848
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری
سر خُنب برگشای و بِرسان شراب ناری
چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری
قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید
برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری
ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت
که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به کف کَرَم بخاری
که ز فکرت دقیقه خللی است در شقیقه
تو روان کن آبِ درمان بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق
که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان خوششان همیفشاری
غزل 2849
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شکوفههات دانم که تو هم ز وی خماری
بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم
چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی
چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری
چو نسیم شاخهها را به نشاط اندرآرد
بوزد به دشت و صحرا دم نافه ی تتاری
چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان
که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری
همه شاخههاش رقصان همه گوشههاش خندان
چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده ز میان خاک تاری
به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم
جهت تو کردم آن هم که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری
غزل 2856
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو
به کف آورند زاغان همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو
تویی بحر بیکرانه ز صفات کبریایی
به وصال میبنالم که چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه چه بود خدای داند
که گه فراق باری طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
غزل 2859
صنما تو همچو آتش قدحِ مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند جام داری
ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
ز خداش وحی آید که هنوز وام داری
چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داری
ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری
تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت
بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری
نظر خدای خواهم که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داری
نرسید در تو هر چند که تو لطف عام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی
چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو میبگویم دل من همیبلرزد
تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری