مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن (بخش دوم) گزیده‌یِ غزلیاتِ مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن

مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

غزل 1319

بباید عشق را ای دوست دردک

دل پردرد و رخساران زردک

ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه

بود دعوی مشتاقیت سردک

جهان عشق بس بی‌حد جهانست

تو داری دیدگان نیک خردک

چه داند روستایی مخزن شاه

کماج و دوغ داند جان کردک

بجز بانگ دفت نبود نصیبی

چو هستی چون خصی در روز گردک

اگر خواهی که مرد کار گردی

ز کار و بار خود شو زود فردک

چو چیزی یافتی خود را تو مفروش

به پیش هر دکان مانند قردک

که دعوی مردیت بی‌جان مردان

بدان آرد که گویندت که مردک

اگر ناگاه مردی پیش افتد

به خون خود دری کاری نبردک

تو دیده بسته‌ای در زهد می‌باش

به تسبیح و به ذکر چند وردک

مکن شیخی دروغی بر مریدان

ار آن ناز و کرشمه ای فسردک

شه شطرنجی ار تو کژ ببازی

به شمس الدین تبریزی تو نردک

غزل 1496

چه دیدم خواب شب کامروز مستم

چو مجنونان ز بند عقل جستم

به بیداری مگر من خواب بینم

که خوابم نیست تا این درد هستم

مگر من صورت عشق حقیقی

بدیدم خواب کو را می پرستم

بیا ای عشق کاندر تن چو جانی

به اقبالت ز حبس تن برستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم

مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران

بکندم از همه دل در تو بستم

مرا دل خسته کردی جرمم این بود

چه عالم‌هاست در هر تار مویت

بیفشان زلف کز عالم گسستم

که در هفتم زمین با تو بلندم

که در هفتم فلک بی‌روت پستم

غزل 1501

منم فتنه هزاران فتنه زادم

به من بنگر که داد فتنه دادم

ز من مگریز زیرا درفتادی

بگو الحمدلله درفتادم

عجب چیزی است عشق و من عجبتر

تو گویی عشق را خود من نهادم

بیا گر من منم خونم بریزید

که تا خود من نمردم من نزادم

نگویم سرِّ تو کان غمز باشد

ولی ناگفته بندی برگشادم

غزل 1503

غلامم خواجه را آزاد کردم

منم کاستاد را استاد کردم

منم آن جان که دی زادم ز عالم

جهان کهنه را بنیاد کردم

منم مومی که دعوی من این است

که من پولاد را پولاد کردم

بسی بی‌دیده را سرمه کشیدم

بسی بی‌عقل را استاد کردم

عجب خاکم که من از آتش عشق

دماغ چرخ را پرباد کردم

ملامت نیست چون مستم تو کردی

اگر من فاشم و بیداد کردم

خمش کن کاینه زنگار گیرد

چو بر وی دم زدم فریاد کردم

غزل 1506

همیشه من چنین مجنون نبودم

ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو تو عاقل بدم من نیز روزی

چنین دیوانه و مفتون نبودم

مثال دلبران صیاد بودم

مثال دل میان خون نبودم

در این بودم که این چون است و آن چون

چنین حیران آن بی‌چون نبودم

غزل 1509

سفر کردم به هر شهری دویدم

چو شهر عشق من شهری ندیدم

ندانستم ز اول قدر آن شهر

ز نادانی بسی غربت کشیدم

رها کردم چنان شکرستانی

چو حیوان هر گیاهی می چریدم

به غیر عشق آواز دهل بود

هر آوازی که در عالم شنیدم

از آن بانگ دهل از عالم کل

بدین دنیای فانی اوفتیدم

از آن باده که لطف و خنده بخشد

چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم

ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن

که من محنت سرایی آفریدم

بسی گفتم که من آن جا نخواهم

بسی نالیدم و جامه دریدم

چنانک اکنون ز رفتن می گریزم

از آن جا آمدن هم می رمیدم

بگفت ای جان برو هر جا که باشی

که من نزدیک چون حبل الوریدم

فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد

فسون و عشوه او را خریدم

غزل 1514

خداوندا مده آن یار را غم

مبادا قامت آن سرو را خم

تو می دانی که جان باغ ما اوست

مبادا سرو جان از باغ ما کم

همیشه تازه و سرسبز دارش

بر او افشان کرامت‌ها دمادم

معظم دارش اندر دین و دنیا

به حق حرمت اسمای اعظم

وجودش در بنی آدم غریب است

بدو صد فخر دارد جان آدم

مخلد دار او را همچو جنت

که او جنات جنات است مبهم

ز رنج اندرون و رنج بیرون

معافش دار یا رب و مسلم

دعاهایی که آن در لب نیاید

که بر اجزای روح است آن مقسّم

مجاب و مستجابش کن پی او

که تو داناتری والله اعلم

غزل 1515

چه نزدیک است جان تو به جانم

که هر چیزی که اندیشی بدانم

از این نزدیکتر دارم نشانی

بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به درویشی بیا اندر میانه

مکن شوخی مگو کاندر میانم

میان خانه‌ات همچون ستونم

ز بامت سرفرو چون ناودانم

میان بزم تو گردان چو خمرم

گه رزم تو سابق چون سنانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد

اگر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت

که بدهی به هر(ز) جانی صد جهانم

خمش کن خسروا کم گو ز شیرین

ز شیرینی همی‌سوزد دهانم

غزل 1517

مرا گویی که رایی من چه دانم

چنین مجنون چرایی من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی

به عشقم چون برآیی من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت

مرا گویی کجایی من چه دانم

مرا گویی به قربانگاه جان‌ها

نمی‌ترسی که آیی من چه دانم

مرا گویی اگر کشته خدایی

چه داری از خدایی من چه دانم

مرا گویی چه می جویی دگر تو

ورای روشنایی من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست

اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد

ار آن ترک ختایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا

به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز

ز من یکتا دو تایی من چه دانم

غزل 1518

من آن ماهم که اندر لامکانم

مجو بیرون مرا در عین جانم

تو را هر کس به سوی خویش خواند

تو را من جز به سوی تو نخوانم

مرا هم تو به هر رنگی که خوانی

اگر رنگین اگر ننگین ندانم

گهی گویی خلاف و بی‌وفایی

بلی تا تو چنینی من چنانم

به پیش کور هیچم من چنانم

به پیش گوش کر من بی‌زبانم

گلابه چند ریزی بر سر چشم

فروشو چشم از گِل من عیانم

لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین

تو گِل خواری نشایی میهمانم

گِل است این گُل در او لطفی است بنگر

چو لطف عاریت را واستانم

من آب آب و باغ باغم ای جان

هزاران ارغوان را ارغوانم

سخن کشتی و معنی همچو دریا

درآ زوتر که تا کشتی برانم

غزل 1519

بیا کامروز بیرون از جهانم

بیا کامروز من از خود نهانم

گرفتم دشنه‌ای وز خود بریدم

نه آن خود نه آن دیگرانم

غلط کردم نبریدم من از خود

که این تدبیر بی‌من کرد جانم

به صد صورت بدیدم خویشتن را

به هر صورت همی‌گفتم من آنم

همی‌گفتم مرا صد صورت آمد

و یا صورت نیم من بی‌نشانم

که صورت‌های دل چون میهمانند

که می آیند و من چون خانه بانم

غزل 1520

مرا پرسی که چونی بین که چونم

خرابم بیخودم مست جنونم

مرا از کاف و نون آورد در دام

از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم

پری زادی مرا دیوانه کرده‌ست

مسلمانان که می داند فسونم

پری را چهره‌ای چون ارغوان است

بنالم کارغوان را ارغنونم

درون خرقه ی صدرنگ قالب

خیال بادشکل آبگونم

چه جای باد و آب است ای برادر

که همچون عقل کلی ذوفنونم

ز هجرت می کشم بار جهانی

که گویی من جهانی را ستونم

به صورت کمترم از نیم ذره

ز روی عشق از عالم فزونم

نمی‌گویم من این این گفت عشق است

در این نکته من از لایعلمونم

سخن مقلوب می گویم که کرده‌ست

جهان بازگونه بازگونم

سخن آنگه شنو از من که بجهد

غزل 1521

من از عالم تو را تنها گزینم

روا داری که من غمگین نشینم؟

دل من چون قلم اندر کف توست

ز توست ار شادمان وگر حزینم

بجز آنچ تو خواهی من چه باشم

بجز آنچ نمایی من چه بینم؟

گه از من خار رویانی گهی گل

گهی گل بویم و گه خار چینم

مرا تو چون چنان داری چنانم

مرا تو چون چنین خواهی چنینم

در آن خُمّی که دل را رنگ بخشی

چه باشم من چه باشد مهر و کینم

تو بودی اول و آخر تو باشی

تو بِه کن آخرم از اولینم

چو تو پنهان شوی از اهل کفرم

چو تو پیدا شوی از اهل دینم

بجز چیزی که دادی من چه دارم

چه می جویی ز جیب و آستینم

غزل 1523

نه آن شیرم که با دشمن برآیم

مرا این بس که من با من برآیم

چو خاک پای عشقم تو یقین دان

کز این گِل چون گُل و سوسن برآیم

سیه پوشم چو شب من از غم عشق

وزین شب چون مه روشن برآیم

از این آتش چو دودم من سراسر

که تا چون دود از این روزن برآیم

منم طفلی که عشقم اوستاد است

بنگذارد که من کودن برآیم

شوم چون عشق دایم حی و قیوم

چو من از خواب و از خوردن برآیم

غزل 1524

چو آب آهسته زیر کُه درآیم

به ناگه خرمن کُه درربایم

چکم از ناودان من قطره قطره

چو طوفان من خراب صد سرایم

سرا چه بود فلک را برشکافم

ز بی‌صبری قیامت را نپایم

بلا را من علف بودم ز اول

ولیک اکنون بلاها را بلایم

غزل 1525

ز قند یار تا شاخی نخایم

نماز شام روزه کی گشایم

نمی‌دانم کجا می روید آن قند

کز او خوردم نمی‌دانم کجایم

عجایب آنک نقلش عقل من برد

چو عقلم نیست چونش می ستایم

که دارد روزه همچون روزه ی من

کز او هر لحظه عیدی می ربایم

ز صبح روی او دارم صبوحی

نماز شام را هرگز نپایم

زبانم از شراب او شکسته‌ست

ز دستانش شکسته دست و پایم

غزل 1526

از آن باده ندانم چون فنایم

از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

زمانی قعر دریایی درافتم

دمی دیگر چو خورشیدی برآیم

زمانی از من آبستن جهانی

زمانی چون جهان خلقی بزایم

چو طوطی جان شکر خاید به ناگه

شوم سرمست و طوطی را بخایم

به جایی درنگنجیدم به عالم

بجز آن یار بی‌جا را نشایم

منم آن رند مست سخت شیدا

میان جمله رندان‌های هایم

مرا گویی چرا با خود نیایی

تو بنما خود که تا با خود بیایم

مرا سایه هما چندان نوازد

که گویی سایه او شد من همایم

بدیدم حسن را سرمست می گفت

بلایم من بلایم من بلایم

جوابش آمد از هر سو ز صد جان

ترایم من ترایم من ترایم

تو آن نوری که با موسی همی‌گفت

خدایم من خدایم من خدایم

بگفتم شمس تبریزی کیی گفت

شمایم من شمایم من شمایم

غزل 1527

بیا کامروز گرد یار گردیم

به سر گردیم و چون پرگار گردیم

بیا کامروز گرد خود نگردیم

به گرد خانه خمار گردیم

مگو با ما که ما دیوانگانیم

بر آتش‌های بی‌زنهار گردیم

سبک گردیم چون باد بهاری

حریف سبزه و گلزار گردیم

چرا چون گوش ، جمله باد گیریم

چرا چون موش در انبار گردیم

در آن طبله شکر پر کرد عطار

به گرد طبله عطار گردیم

چو سرمه خدمت دیده گزینیم

چو دیده جملگی دیدار گردیم

غزل 1528

به پیش باد تو ما همچو گردیم

بدان سو که تو گردی چون نگردیم

ز نور نوبهارت سبز و گرمیم

ز تأثیر خزانت سرد و زردیم

ز عکس حلم تو تسلیم باشیم

ز عکس خشم تو اندر نبردیم

عدم را برگماری جمله هیچیم

کرم را برفزایی جمله مردیم

عدم را و کرم را چون شکستی

جهان را و نهان را درنوردیم

چو دیدیم آنچ از عالم فزون است

دو عالم را شکستیم و بخوردیم

زمستان و تموز از ما جدا شد

نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم

زمستان و تموز احوال جسم است

نه جسمیم این زمان ما روح فردیم

چو گفتی بس بود خاموش کردیم

اگر چه بلبل گلزار و وردیم

غزل 1529

شب دوشینه ما بیدار بودیم

همه خفتند و ما بر کار بودیم

حریف غمزه غماز گشتیم

ندیم طره طرار بودیم

به گرد نقطه خوبی و مستی

به سر گردنده چون پرگار بودیم

تو چون دی زاده‌ای با تو چه گویم

که با یار قدیمی یار بودیم

غزل 1535

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم

غزل 1538

بر آن بودم که فرهنگی بجویم

که آن مه رو نهد رویی به رویم

بگفتم یک سخن دارم به خاطر

به پیش آ تا به گوش تو بگویم

که خوابی دیده‌ام من دوش ای جان

ز تو خواهم که تعبیرش بجویم

ندارم محرم این خواب جز تو

تو بشنو ای شه ستارخویم

بجنبانید سر را و بخندید

سری را که بداند مو به مویم

که یعنی حیله با من می سکالی

که من آیینه هر رنگ و بویم

غزل 1539

مگردان روی خود ای دیده رویم

به من بنگر که تا از تو برویم

سبوی جسمم از چشمه‌ات پرآب است

مکن ای سنگ دل مشکن سبویم

تو جویایی و من جویانتر از تو

که داند تو چه جویی من چه جویم

همین دانم که از بوی گل تو

مثال گل قبا در خون بشویم

منم ضراب و عشقت چون ترازو

از این خاموش گویا چند گویم

زهی مشکل که تو خود سو نداری

و من در جستن تو سو به سویم

تو اندر هیچ کویی درنگنجی

و من اندر پی تو کو به کویم

غزل 1543

کجایی ساقیا درده مدامم

که من از جان غلامت را غلامم

می اندرده تهی دستم چه داری

که از خون جگر پر گشت جامم

ز ننگ من نگوید نام من کس

چو من مردی چه جای ننگ و نامم

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

تمامم کن که زنده ناتمامم

گهم زاهد همی‌خوانند و گه رند

من مسکین ندانم تا کدامم

ز من چون شمع تا یک ذره باقی است

نخواهد بود جز آتش مقامم

مرا جز سوختن راه دگر نیست

بیا تا خوش بسوزم زانک خامم

غزل 1897

در این دم همدمی آمد خمش کن

که او ناگفته می داند خمش کن

ز جام باده ی خاموش گویا

تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن

مزن تشنیع بر سلطان عشقش

که او کس را نرنجاند خمش کن

اگر در آینه دم را بگیری

تو را از گفت برهاند خمش کن

ز گردش‌های تو می داند آن کس

که گردون را بگرداند خمش کن

هر اندیشه که در دل دفن کردی

یکایک بر تو برخواند خمش کن

ز هر اندیشه مرغی آفریند

در آن عالم بپراند خمش کن

یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ

که یک یک را نمی‌ماند خمش کن

گر آن مه را نمی‌بینی ببینی

چو چشمت را بپیچاند خمش کن

از این عالم و زان عالم مگو زانک

به یک رنگیت می راند خمش کن

غزل 1899

دل خون خواره را یک باره بستان

ز غم صدپاره شد یک پاره بستان

بکن جان مرا امروز چاره

وگر نی جان از این بیچاره بستان

همه شب دوش می گفتم خدایا

که داد من از آن خون خواره بستان

دل سنگین او چون ریخت خونم

تو خون من ز سنگ خاره بستان

به دست دل فرستادم دو سه خط

یکی خط را از آن آواره بستان

در آن خط صورت و اشکال عشق است

برای عبرت و نظاره بستان

غزل 1900

بیا ای مونس جان‌های مستان

ببین اندیشه و سودای مستان

بیا ای میر خوبان و برافروز

ز شمع روی خود سیمای مستان

نمی‌آیی سر از طاقی برون کن

ببین این غلغل و غوغای مستان

بیا ای خواب مستان را ببسته

گشا این بند را از پای مستان

همه شب می رود تا روز ای مه

به اهل آسمان هیهای مستان

همی‌گویند ما هم زو خرابیم

چنین است آسمان پس وای مستان

فرشته و آدمی دیوان و پریان

ز تو زیر و زبر چون رای مستان

کلاه جمله هشیاران ربودند

در این بازارگه چه جای مستان

میفکن وعده مستان به فردا

تویی فردا و پس فردای مستان

چو مستان گرد چشمت حلقه کردند

کی بنشیند دگر بالای مستان

شنیدم چرخ گردون را که می گفت

منم یک لقمه از حلوای مستان

شنیدم از دهان عشق می گفت

منم معشوقه زیبای مستان

اگر گویند ماه روزه آمد

نیابی جام جان افزای مستان

بگو کان می ز دریاهای جان است

که جان را می دهد سقای مستان

همه مولای عقلند این غریب است

که عقل آمد که من مولای مستان

همه مستان نبشتند این غزل را

به خون دل ز خون پالای مستان

غزل 1903

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان

که از پرده برون آیند خوبان

چنین فرموده است خاقان که امسال

شکر خواهم که باشد سخت ارزان

زهی سال و زهی روز مبارک

زهی خاقان زهی اقبال خندان

درون خانه بنشستن حرام است

که سلطان می خرامد سوی میدان

بیا با ما به میدان تا ببینی

یکی بزم خوش پیدای پنهان

نهاده خوان و نعمت‌های بسیار

ز حلواها و از مرغان بریان

غلامان چو مه در پیش ساقی

نوای مطربان خوشتر از جان

ولیک از عشق شه جان‌های مستان

فراغت دارد از ساقی و از خوان

غزل 1904

کجا خواهی ز چنگ ما پریدن

که داند دام قدرت را دریدن

چو پایت نیست تا از ما گریزی

بنه گردن رها کن سر کشیدن

دوان شو سوی شیرینی چو غوره

به باطن گر نمی‌دانی دویدن

رسن را می گزی ای صید بسته

نبرد این رسن هیچ از گزیدن

دل دریا ز بیم و هیبت ما

همی‌جوشد ز موج و از طپیدن

کُه سنگین اگر آن زخم یابد

ز بند ما نیارد برجهیدن

فلک را تا نگوید امر ما بس

به گرد خاک ما باید تنیدن

هوا شیری است از پستان شیطان

بود عقل تو شیر خر مکیدن

دهان خاک خشک از حسرت ماست

نیارد جرعه‌ای بی‌ما چشیدن

که یارد صید ما را قصد کردن

کی یارد بنده ی ما را خریدن

کسی را که ربودیم و گزیدیم

که را خواهد به غیر ما گزیدن

امانی نیست جان را در جزِ عشق

میان عاشقان باید خزیدن

امان هر دو عالم عاشقان راست

چنین بودند وقت آفریدن

نشاید بره را از جور چوپان

ز چوپان جانب گرگان رمیدن

که این چوپان نریزد خون بره

که او جاوید داند پروریدن

دل از بهر تو یک دیکی بپخته‌ست

زمانی صبر می کن تا پزیدن

دل دل‌هاست شمس الدین تبریز

نتاند شمس را خفاش دیدن

غزل 1905

اگر تو عاشقی غم را رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن

تو دریا باش و کشتی را برانداز

تو عالِم باش و عالَم را رها کن

چو آدم توبه کن وارو به جنت

چه و زندان آدم را رها کن

برآ بر چرخ چون عیسی مریم

خر عیسی مریم را رها کن

وگر در عشق یوسف کف بریدی

همو را گیر و مرهم را رها کن

وگر بیدار کردت زلف درهم

خیال و خواب درهم را رها کن

نفخت فیه من روحی رسیده‌ست

غم بیش و غم کم را رها کن

مسلم کن دل از هستی مسلم

امید نامسلم را رها کن

بگیر ای شیرزاده خوی شیران

سگان نامعلَم را رها کن

بر آن آرد تو را حرص چو آزر

که ابراهیم ادهم را رها کن

چو طالع گشت شمس الدین تبریز

جهان تنگ مُظلَم را رها کن

غزل 1906

تو نقد قلب را از زر برون کن

وگر گوید زرم زوتر برون کن

که بیگانه چو سیلاب است دشمن

ز بامش تو بران وز در برون کن

مگس‌ها را ز غیرت ای برادر

از این بزم پر از شکَّر برون کن

دو چشم خاین نامحرمان را

از آن زیب و جمال و فر برون کن

نران راه معنی عاشقانند

نر شهوت بود چون خر برون کن

چو بنده شمس تبریزی نباشد

تو او را آدمی مشمر برون کن

غزل 1909

دل معشوق سوزیده است بر من

وزان سوزش جهان را سوخت خرمن

بزد آتش به جان بنده شمعی

کز او شد موم جان سنگ و آهن

پدید آمد از آن آتش به ناگه

میان شب هزاران صبح روشن

به کوی عشق آوازه درافتاد

که شد در خانه دل شکل روزن

چه روزن کآفتاب نو برآمد

که سایه نیست آن جا قدر سوزن

از آن نوری که از لطفش برسته‌ست

ز آتش گلبن و نسرین و سوسن

از آن سو بازگرد ای یار بدخو

بدین سو آ که این سوی است مامن

به سوی بی‌سوی جمله بهار است

به هر سو غیر این سرمای بهمن

چو شمس الدین جان آمد ز تبریز

تو جان کندن همی‌خواهی همی‌کن

غزل 1911

تو را پندی دهم ای طالب دین

یکی پندی دلاویزی خوش آیین

مشین غافل به پهلوی حریصان

که جان گرگین شود از جان گرگین

ز خارش‌های دل ار پاک گردی

ز دل یابی حلاوت‌های والتین

بنوش این را که تلقین‌های عشق است

که سودت کم کند در گور تلقین

ز اشکست تجلی فضل دارد

میان کوه‌ها آن طور سینین

خمش کن صبر کن تمکین تو کو

که را ماند ز دست عشق تمکین

غزل 1912

بیا ساقی می ما را بگردان

بدان می این قضاها را بگردان

قضا خواهی که از بالا بگردد

شراب پاک بالا را بگردان

زمینی خود که باشد با غبارش

زمین و چرخ و دریا را بگردان

نیندیشم دگر زین خورده سودا

بیا دریای سودا را بگردان

اگر من محرم ساغر نباشم

مرا لا گیر و الا را بگردان

اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی

دل بی‌دست و بی‌پا را بگردان

شرابی ده که اندر جا نگنجم

چو فرمودی مرا جا را بگردان

غزل 1913

به باغ آییم فردا جمله یاران

همه یاران همدل همچو باران

صلا گفتیم فردا روز باغ است

صلای عاشقان و حق گزاران

در آن باغ بتان و بت پرستان

هزاران در هزاران در هزاران

همه شادان و دست انداز و خندان

همه شاهان عشق و تاجداران

به زیر هر درختی ماه رویی

زهی خوبان زهی سیمین عذاران

نبینی سبزه را با گل حسودی

نباشد مست آن می را خماران

غزل 1914

اگر خواهی مرا می در هوا کن

وگر سیری ز من رفتم رها کن

نیم قانع به یک جام و به صد جام

دوساله پیش تو دارم قضا کن

بده می گر ننوشم بر سرم ریز

وگر نیکو نگفتم ماجرا کن

من از قندم مرا گویی ترش شو

تو ماشی را بگیر و لوبیا کن

سر خم را به کهگل هین مبندا

دل خم را برآور دلگشا کن

مرا چون نی درآوردی به ناله

چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

اگر چه می زنی سیلیم چون دف

که آوازی خوشی داری صدا کن

چو دف تسلیم کردم روی خود را

بزن سیلی و رویم را قفا کن

همی‌زاید ز دف و کف یک آواز

اگر یک نیست از همشان جدا کن

حریف آن لبی ای نی شب و روز

یکی بوسه پی ما اقتضا کن

تو بوسه باره‌ای و جمله خواری

نگیری پند اگر گویم سخا کن

شدی ای نی شکر ز افسون آن لب

ز لب ای نیشکر رو شکرها کن

نه شکر است این نوای خوش که داری

نوای شکرین داری ادا کن

خموش از ذکر نی می باش یکتا

که نی گوید که یکتا را دو تا کن

غزل 2179

تو جام عشق را بستان و می‌رو

همان معشوق را می‌دان و می‌رو

شرابی باش بی‌خاشاک صورت

لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد

بده جان و بخر ارزان و می‌رو

چو دیدی آن چنان سیمین بری را

بده سیم و بنه همیان و می‌رو

اگر عالم شود گریان تو را چه

نظر کن در مه خندان و می‌رو

بگو آن مه مرا باقی شما را

نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو

کیست آن مه خداوند شمس تبریز

درآ در ظل آن سلطان و می‌رو

غزل 2181

دل و جان را طربگاه و مقام او

شراب خم بی‌چون را قوام او

همه عالم دهان خشکند و تشنه

غذای جمله را داده تمام او

غذاها هم غذا جویند از وی

که گندم را دهد آب از غمام او

ز حلم او جهان گستاخ گشته

که گویی ما شهانیم و غلام او

پیمبر را چو پرده کرده در پیش

پس آن پرده می‌گوید پیام او

نکرده بندگان او را سلامی

بر ایشان کرده از اول سلام او

چه باشد گر شبی را زنده داری

به عشق او که آرد صبح و شام او

وگر خامی‌کنی غافل بخسپی

بنگذارد تو را ای دوست خام او

ز خردی تا کنون بس جا بخفتی

کشانیدت ز پستی تا به بام او

ز خاکی تا به چالاکی کشیدت

بدادت دانش و ناموس و نام او

مقامات نوت خواهد نمودن

که تا خاصت کند ز انعام عام او

به خردی هم ز مکتب می‌جهیدی

چه نرمت کرد و پابرجا و رام او

به خاکی و نباتی و به نطفه

ستیزیدی درآوردت به دام او

ز چندین ره به مهمانیت آورد

نیاوردت برای انتقام او

به وقت درد می‌دانی که او او است

به خاکی می‌دهد اویی به وام او

همه اویان چو خاشاکی نمایند

چو بوی خود فرستد در مشام او

نماید چرخ بیت العنکبوتی

چو بنماید مقام بی‌مقام او

همه عالم گرفته‌ست آفتابی

زهی کوری که می‌گوید کدام او

چو درماند نگوید او جز او را

چو بجهد هر خسی را کرده نام او

خمش از پارسی تازی بگویم

فؤاد ما تسلیه المدام

غزل 2183

به پیشت نام جان گویم زهی رو

حدیث گلستان گویم زهی رو

تو این جا حاضر و شرمم نباشد

که از حسن بتان گویم زهی رو

بهار و صد بهار از تو خجل شد

من افسانه خزان گویم زهی رو

تو شاهنشاه صد جان و جهانی

من از جان و جهان گویم زهی رو

حدیثت در دهان جان نگنجد

حدیثت از زبان گویم زهی رو

چو خورشید جمالت بر زمین تافت

ز ماه و اختران گویم زهی رو

چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت

من از وی گر فغان گویم زهی رو

مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست