مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن (بخش سوم) گزیده‌یِ غزلیاتِ مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن

مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن

غزل 2290

کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده

که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده

بخواه ای دل چه می‌خواهی عطا نقد است و شه حاضر

که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده

به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده ی فردا

شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده

کجا شد آن عنایت‌ها کجا شد آن حکایت‌ها

کجا شد آن گشایش‌ها کجا شد آن گشاینده

همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر

مثل گشته‌ست در عالم که جوینده‌ست یابنده

چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او

غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده

خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد

درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده

خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد

جمالش می‌نماید در خیال نانماینده

خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد

جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده

عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق

وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده

غزل 2291

بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره

چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره

نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی‌جویی

زهی بی‌رزق کو جوید ز هر بیچاره‌ای چاره

بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی

که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره

اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رَستی

که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره

غزل 2293

یکی ماهی همی‌بینم برون از دیده در دیده

نه او را دیده‌ای دیده نه او را گوش بشنیده

زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بیخود

از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده

یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است

نثار خاک جسم او چه باران‌ها بباریده

قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش

خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده

که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت

به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده

به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین

شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده

غزل 2295

سراندازان همی‌آیی نگارین جگرخواره

دلم بردی نمی‌دانم چه آوردی دگرباره

فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت

که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره

برای ماه بی‌چون را کشیدی جور گردون را

مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره

بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش

به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره

بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من

که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره

اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین

بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره

دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه

بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره

غزل 2299

سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده

فسونِ گرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده

به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را

چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده

گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی

چرایی زَلت ما را تو در انگشت پیچیده

تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی

شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده

خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بُستان

که خیز ای مرده ی کهنه برقص ای جسم ریزیده

همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان

همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده

گزافه این نمی‌لافم خیالی بر نمی‌بافم

که صد ره دیده‌ام این را نمی‌گویم ز نادیده

کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم

صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده

خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق

که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده

غزل 2498

مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی

برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی

سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد

شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی

درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه ی مرشد

بدران بند هستی را چه دربند مصلایی

به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن

اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی

بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی

پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی

فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما

بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی

تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی

چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی

چرا تازه نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل

چرا چون گل نمی‌خندی چرا عنبر نمی‌سایی

چرا در خُمِّ این دنیا چو باده بر نمی‌جوشی

که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی

ز برق چهره ی خوبت چه محروم است یعقوبت

الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی

ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان

که مؤمن آینه مؤمن بود در وقت تنهایی

ببیند خاک سر خود درون چهره بستان

که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی

ببیند سنگ سِرِّ خود درون لعل و پیروزه

که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی

ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه

که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی

به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی

که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی

ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت

بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو

درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی

ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو

که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی

تو را دنیا همی‌گوید چرا لالای من گشتی

تو سلطان زاده‌ای آخر منم لایق به لالایی

تو را دریا همی‌گوید منت مرکب شوم خوشتر

که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی

خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم

اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی

غزل 2499

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی

که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان

بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی

چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی

وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی

که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش

که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

غزل 2500

چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی‌گردی

مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی‌گردی

چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی

چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمی‌گردی

چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی

چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمی‌گردی

میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی

چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی‌گردی

سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد

ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی‌گردی

چرا چون ابر بی‌باران به پیش مه ترنجیدی

چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی‌گردی

چو طوافان گردونی همی‌گردند بر آدم

مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی‌گردی

اگر خلوت نمی‌گیری چرا خامش نمی‌باشی

اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی‌گردی

غزل 2503

چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی

براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری

چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی

خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی

رسن بازی من دیدی از این چنبر چه اندیشی

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی

چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو

فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی

خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو

چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه اندیشی

غزل 2504

اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی‌خویشی

کله جویی نیابی سر چه شیرین است بی‌خویشی

چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده ی جامش

برون آیی نیابی در چه شیرین است بی‌خویشی

مترس آخر نه مَردی تو بجنب آخر نمُردی تو

بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بی‌خویشی

چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی

غم هستی تو کمتر خور چه شیرین است بی‌خویشی

در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم

به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی‌خویشی

چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می

مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی‌خویشی

بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان

به دست هر یکی ساغر چه شیرین است بی‌خویشی

یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح‌ها ناظر

ز بی‌خویشی از آن سوتر چه شیرین است بی‌خویشی

غزل 2505

چو بی گه آمدی باری درآ مردانه‌ای ساقی

بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه‌ای ساقی

ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن

پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه‌ای ساقی

اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم

مگیر از من منم بی‌دل تویی فرزانه‌ای ساقی

چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد

بگویم از کی می‌ترسم تویی در خانه‌ای ساقی

زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر

تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه‌ ای ساقی

نمی‌تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن

از آن جام سخن بخش لطیف افسانه‌ای ساقی

سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل

گهی باشد که عاقل را کند دیوانه‌ای ساقی

غزل 2506

مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی

به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی

بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد

هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی

دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق

دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی

بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد

ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین

تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی

زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت

چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی

اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه

وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی

اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر

ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی

که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی

که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی

غزل 2507

بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی‌دانی

غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی

منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو

قدح از دست تو خوشتر که می جان است و تو جانی

بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم

بنه بر دست آن شیشه به قانون پری خوانی

چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده

به حق خویشی ای ساقی که بی‌خویشم تو بنشانی

به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو

بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی

تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری

از آن می‌های روحانی وزان خم‌های پنهانی

میی اندر سرم کردی و دیگر وعده‌ام کردی

به جان پاکت ای ساقی که پیمان را نگردانی

که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو

در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی

غزل 2508

مرا آن دلبر پنهان همی‌گوید به پنهانی

به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی

یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو

سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی

در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو

که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی

نمی‌دانی که خار ما بود شاهنشه گل‌ها

نمی‌دانی که کفر ما بود جان مسلمانی

سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده

که هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی

غزل 2510

مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی

عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی؟

برای آنک واگوید نمودم گوش کرّانه

که یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی

مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر

که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی

شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را

بدان کس گو که او باشد چو تو بی‌عقل و هیهایی

یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش

بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی

چون دعویِّ کری کردم جواب و عذر چون گویم

همه درهام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی

به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو

بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و سودایی

نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش

که شاگرد در اویی چو او عیارسیمایی

مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی

که حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی

مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید

که جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی

غزل 2515

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی

زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان

که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی

ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد

کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی

شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده

جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی

بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را

بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی

غزل 2519

غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی

به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی

غلام باغبانانم که یارم باغبانستی

به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی

نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد

که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی

اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد

بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی

گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را

نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی

کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه

ولیک از های های او در عالم در امانستی

به دست دیدبان او یکی آیینه‌ای شش سو

که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی

چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر

برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی

ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم

ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی‌نشانستی

همه سوها ز بی‌سو شد نشان از بی‌نشان آمد

چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی

چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری

ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی

چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم

که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی

از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن

ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی

ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می‌آید

چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی

لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه ی آن است

سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی

به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی

درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی

زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده

زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی

زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری

که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی

ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است

به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی

بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر

که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی

چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده

چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی

میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا

نماید روح از تأثیر گویی در میانستی

ز تن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماند جان

چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی

نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی‌جان است

که چرخ ار بی‌روانستی بدین سان کی روانستی

زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است

که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی

جهان عقل روشن را مددها از صفات آید

صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی

که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی

کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی

اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است

اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی

چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی

چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی

چو خود را مُلک او بینی جهان اندر جهان باشی

وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی

تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل

و این اجزا در آمد شد مثال کاروانستی

خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید

غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی

خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره

سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی

خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند

و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی

خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است

مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی

وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است

کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی

چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی

که اکسیر است شادی ساز او را کان دهانستی

گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می‌یابد

تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی

ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم

دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی

همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو

همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی

درخت جان‌ها رقصان ز باد این چنین باده

گر آن باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی

درایِ کاروان دل به گوشم بانگ می‌آرد

گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی

درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم

وگر نه عین کرّی هم کران را ترجمانستی

سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی

ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی

ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده

ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی

گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو

گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی

اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو

ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی

چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی

چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی

کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست

تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی

چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ

و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی

خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است

که اندر شهر تبدیلت زبان‌ها چون سنانستی

عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر

تو نور شمع می‌سازی که اندر شمعدانستی

تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه

تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی

ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود

تو کَه را کُه کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی

کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره

که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی

غزل 2538

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری

کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری

رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی

رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری

چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان

چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری

ز بخل ار طوق زر دارم مرا غُلّی بود غُلّی

وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری

برو ای شاخ بی‌میوه تهی می‌گرد چون چرخی

شدستی پاسبان زر هلا می‌پیچ چون ماری

تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری

تو خواجه شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری

چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان

چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری

نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی

غذای گوش‌ها گشته به هر زخمی و هر تاری

کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا

که می‌جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری

چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی

چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری

خمش کردم که رب دین نهان‌ها را کند تعیین

نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری

غزل 2531

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری

چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی

چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی

براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری

چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی

چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو

فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری

گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را

اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری

چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی

چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری

ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان

ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری

خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو

چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری

غزل 2532

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری

نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری

یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو

ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری

چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را

از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری

چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی

که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم

رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری

چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه

چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

پگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی

زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران

چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

غزل 2534

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین

مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو

چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید

که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد

که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان

که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی

تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

که باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی

چه دارد با کمال تو به جز ریشی و دستاری

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون

چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ کَه

ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم

ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد

خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

غزل 2536

مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری

نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری

چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من

نه پر دارم که بگریزم نه بالم می‌کند یاری

الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی

نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری

حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاق است

ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری

تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی

نیابد گَرد ایشان را به معنی مه به سیاری

مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او

به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری

لباس خویش می‌درد قبای جسم می‌سوزد

که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری

به غیر دوست هر چش هست طراران همی‌دزدند

به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری

که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را

بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری

ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است

برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری

بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو

که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری

ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر

اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری

چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی

و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری

تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه

که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری

گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی

گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری

دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین

ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری

غزل 2538

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری

جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری

شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی

هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری

نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی

ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری

بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها

به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری

هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری

در آن بستان بی‌جایی که سبحان الذی اسری

دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد

از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری

ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم

که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری

حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را

عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری

گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین

چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری

غزل 2539

یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی

چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی

دراندازد به جان عاقلان بی‌خبر سوزی

بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی

به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من

ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی

همه عاشق شوندش زار هم بی‌دین و هم بادین

همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی

شود گوش طبیعت هم ز سر غیب‌ها واقف

شود دیده فروبسته ز خاک پای او بازی

شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته

شود دروازه ی عشرت از آن مِی  ‌روی در بازی

شود شب‌های تاریک فراق آن صنم روشن

بگوید وصل خوش نکته به گوش هجر یک رازی

که رسم و قاعده غم‌ها ز جان خلق بردارند

رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی

درون بحر بی‌پایان مرگ و نیستی جان‌ها

بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی

به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی

نبودستت به جز هم مشک زلفین تو غمازی

که از عشقت بسی جان‌ها چو چوب خشک می‌سوزد

ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی

الا ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی

خنک گردد همه دل‌ها نماند حسرت و آزی

الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی

رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی

غزل 2543

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی

اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده

سبک رطل گران درده که تو ساقی آن جامی

قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن

به جامی عقل ویران کن که عقل آن جا بود خامی

غزل 2544

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی

بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی

چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره

دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

در آخر چون درآمد شب بجَست از خواب و دل پرغم

برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی

به نور مه بدید اشتر میان راه استاده

ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت

که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی

خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری

که تا گم کرده ی خود را بیابد عقل انسانی

شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی‌دانی

تو را می‌شورد او هر دم چرا او را نشورانی

تو را دیوانه کردست او قرار جانت بردست او

غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشانی

چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی‌جویی

چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی

غزل 2545

مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی

ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی

مگر نشنیده‌ای دستان ز بی‌خویشان و سرمستان

وگر نشنیده‌ای بستان به جان تو که بستانی

تو دانی من نمی‌دانم که چیست این بانگ از جانم

وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی

صلا مستان و بی‌خویشان صلا ای عیش اندیشان

صلا ای آنک می‌دانی که تو خود عین ایشانی

غزل 2549

چو دید آن طره ی کافر مسلمان شد مسلمانی

صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی

دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان

تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی

بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو

تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی

اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان

درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی

چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد

زهی سرگشتگی جان‌ها زهی تشکیک و حیرانی

همی‌جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم

نمی‌یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی

ز درمان‌ها بری گشتم نخواهم درد را درمان

بمیرم در وفای تو که تو درمان درمانی

الا ای جان خون ریزم همی‌پر سوی تبریزم

همی‌گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی

غزل 2558

الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی

تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

به حق اشک گرم من به حق روی زرد من

به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان

بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی

اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم

مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی

بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی

به جان بی‌وفا مانی چو یار ما گریزانی

ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را

بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم

چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی

غزل 2561

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی

چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری

به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی

مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست

کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را

که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی

مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید

که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی

مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم

بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی

مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم

که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی

به غیر تو نمی‌باید تویی آنک همی‌بایی

مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست