خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفعولُ فاعِلاتُن مَفعولُ فاعِلاتُن
مَفعولُ فاعِلاتُن مَفعولُ فاعِلاتُن
غزل 188
این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمه ی ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه ی حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرِآبند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
غزل 189
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مستِ هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بیهنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد رنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگها برآید
با مرغ جان سراید بیبال و پر به رقص آ
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
غزل 193
جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو
همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را
غزل 305
آواز داد اختر بس روشنست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب
تا روز دلبر ما اندر بَرَست چون دل
دستش به مهر ما را در گردنست امشب
تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنک ماهت بر روزنست امشب
داوود وار ما را آهن چو موم گردد
کاهن رباست دلبر دل آهنست امشب
بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده در مأمنست امشب
آن کو به مکر و دانش میبست راه ما را
پالان خر بر او نه کو کودنست امشب
شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش چون سوزنست امشب
خرگاه عنکبوتست آن قلعه ی حصینش
برگستوان و خودش چون روغنست امشب
خاموش کن که طامع الکن بود همیشه
با او چه بحث داری کو الکنست امشب
غزل 307
کار همه محبان همچون زرست امشب
جان همه حسودان کور و کرست امشب
دریای حسن ایزد چون موج میخرامد
خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب
دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب
امشب مخسب ای دل میران به سوی منزل
کان ناظر نهانی بر منظرست امشب
پهلو منه که یاری پهلوی تست آری
برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب
چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب
والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب
غزل 436
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اَشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
غزل 437
هر جُور کز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جُور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنیِّ جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
غزل 439
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بُدست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
غزل 440
امروز شهر ما را صد رونقست و جان است
زیرا که شاه خوبان امروز در میان است
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمان است
بر چرخ سبزپوشان پر میزنند یعنی
سلطان و خسرو ما آن است و صد چنان است
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بیامان است
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبان است
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربان است
آن کو کشید دستت او آفریده استت
وان کو قرین جان شد او صاحب قران است
او ماه بیخسوف است خورشید بیکسوف است
او خمر بیخماراست او سود بیزیان است
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگان است
خامش که تا بگوید بیحرف و بیزبان او
خود چیست این زبانها گر آن زبان زبان است
غزل 840
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسی
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب
رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد
غزل 841
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جانها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
آمد ندای بیچون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد
آن سو که میوهها را این پختگی رسیدست
آن سو که سنگها را اوصاف گوهر آمد
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد
غزل 843
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
در راه رهزنانند وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غمهای عالم او را شادی دل فزاید
دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین قاصد تُرُش نماید
در عشق جوی ما را در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید
غزل 307
کار همه محبان همچون زرست امشب
جان همه حسودان کور و کرست امشب
دریای حسن ایزد چون موج میخرامد
خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب
دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب
امشب مخسب ای دل میران به سوی منزل
کان ناظر نهانی بر منظرست امشب
پهلو منه که یاری پهلوی تست آری
برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب
چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب
والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب
غزل 845
مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد
بشکست دامها را بر لامکان برآمد
وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد
جان را چو شست از گِل معراج برشد آن دل
آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد
زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند
در نقش دین بماند والله که کافر آمد
ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد
الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد
غزل 850
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جانهای جمله مستان دلهای دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ برپریدند
مستان سبو شکستند بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مُل چشیدند
من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند
آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر که بیند جز دیدهها که دیدند
غزل 853
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره
پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد
وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست
پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد
آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد
الا که رای ماهی آن را مشیر باشد
گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان
وان بحر بینهایت او را وزیر باشد
گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را
هر قطرهای به قهرش مانند تیر باشد
تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد
روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد
مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند
کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد
گر خارهای عالم الطاف او ببینند
در نرمی و لطافت همچون حریر باشد
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
غزل 858
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
و آنک از حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو مانندهاند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم طپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانهها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر بدید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضه خموشان چندی چرید باید
غزل 860
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کاین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیهتر است او کاین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
غزل 1112
بر منبرست این دم مذکِر مذِکر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرِر مکرِر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودست معجز نو
چون نیست معجزه او مشهر مشهر
مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی
محکوم از اوست نفسی مزور مزور
این منبر و مذکِر در نفس توست در سِر
اما در این طلب تو مقصر مقصر
غزل 1113
ای جان جان جانها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کانها کانی و چیز دیگر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر
زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
پُرَّست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
غزل 1263
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشهای که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کیَست آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
پس این جهان مرده زندهست از آن جهانش
غزل 1264
میگفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و میگفت
هرگز کی دید دنبه بیدام در گیاهش
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بیخبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بیگناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش
ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
ز اندیشه میگدازم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش
غزل 1265
آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خُلق چون بهارش
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش
غزل 1266
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی یک لحظهای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظهای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
غزل 1690
اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم
من بر دریچه ی دل بس گوش جان نهادم
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطف بیحد تو آن را سبب ندیدم
ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
ای عشق بیتناهی وی مظهر الهی
هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
پولادپارههاییم آهن رباست عشقت
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم
خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم
ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جانها
غزل 1693
من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفس ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گر چه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گِل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم
آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پرهنر را بادی است در سر او
آن باد او نماند چون بادهای درآرم
غزل 1694
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مُشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوشتر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بینوا فقیرم
از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذکرم بادهست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بیتو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
ای پردهها دریده کی می هلی ستیزم
غزل 1965
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم
چون باده ی تو خوردم من محو چون نگردم
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه می پذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق می نمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
و اندر تنور گرمان من پختهتر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
غزل 1698
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم
غزل 2028
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر، قدم کن تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن؟
گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
عار است هستی تو وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
غزل2030
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بیما زین طعنهها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد رو قصه ی دگر کن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن
غزل 2032
من از کی باک دارم خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من
از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هَراسَم میرِ شکار با من
در بزم چون نیایم ساقیم میکشاند
چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من
در خُمِّ خُسروانی مِی بهرِ ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خُمار با من
غزل 2033
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
این راه بینهایت گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی ، اماره را امیری
ما را امیر گردان او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت خورشیدیِ دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان
غزل 2037
چون جان تو میستانی چون شِکَّر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مَگریز اگر چه حالی شور و شَرَ است مردن
وَالله به ذاتِ پاکش نُه چَرخ گشت خاکش
با قندِ وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن
چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تورا بخواند سوی خودت کشاند
چون جَنَّت است رَفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حُسنَت در آینه درآمد
آیینه بر بگوید خوش منظر است مردن
گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینهات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مُضطَر است مردن
غزل 2039
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای ، آسیا کن
خیره کُشی است ما را دارد دلی چو خارا
بُکشَد کَسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زُمُرُّد
از برق این زُمُرُّد هین دفع اژدها کن
غزل 2042
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن
چون صد هزار دُر در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن دُر در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیه ی جگر کن
بس شیوهها که کردند جانها و ره نبردند
ای چاره ساز جانها یک شیوه ی دگر کن
مرغان آب و گِل را پرها به گِل فروشد
ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن
هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن
پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن
آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن
ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر
ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن
غزل 2387
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه ی او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده ی لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه
غزل 2389
در خانه ی دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمورِ مِی چه خواهد جز نُقل و جام و باده
نُقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم اَبَد نهاده
ای بس دَغَل فُروشان در بَزمِ باده نوشان
هُش دار تا نیفتی ای مردِ نرم و ساده
در حلقه ی قَلاشی زنهار تا نباشی
چون غُنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کِشنده هم کشته هم کُشنده
هم جمله عقل گَشته هم عقل باده داده
2390
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده
اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خُنبِ باده
سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
غزل 2393
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیدهاش ندیده گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی میداد رایگانی
از قطره قطره ی او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم بیرونِ پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دُم بریده
یَخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را(آفریدن) این جانِ آفریده
غزل 2395
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
با زخمه ی چو آتش میزد ترانه ی خَوش
مست و خراب و دلکَش از باده ی ُمغانه
در پرده ی عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش ساقی بُدش بهانه
ساقیِّ ماه رویی در دستِ او سَبویی
از گوشهای درآمد بنهاد در میانه
پر کرد جام اول زان باده یِ مُشَعَّل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را
آنگه بکردِ سجده بوسید آستانه
بِستَد نگار از وی اندرکشید آن مِی
شد شعلهها از آن می بَر روی او دَوانه
میدید حُسن خود را میگفت چشم بَد را
نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
غزل 2396
ای پاک از آب و از گِل پایی در این گِلم نه
بیدست و دل شُدستَم دستی بر این دلم نه
من آب تیره گشته در راه خیره گشته
از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه
هر حاصلی که دارم بیحاصلی است بیتو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز ار مُقبِل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مُقبِلم نه
غزل 2931
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری بیلشکری امیری
هم مُلک غیب گیری هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی
در آینه ی مبارک آن صاف صاف بیشک
نقش بهشت یک یک هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل یک دم امان بیابی
غزل 2932
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی
چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی
عیسیِّ روزگاری ، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو که راهها را در شب توان بریدن
گر شهرِ یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه ی خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد؟
تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی
غزل 2937
از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
غزل 2939
ما را مسلَّم آمد هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا
بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی
جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب
کارد به پیش نورش خورشید چاپلوسی
از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی
بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد اقبال بینحوسی؟
غزل 2940
چون زخمه ی رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را کوریِّ رهزنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گلروی خارخو را در خار میکشانی
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی
و آن کو در آب آید در نار میکشانی
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند
ما را تو کش ازیرا شهوار میکشانی
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
غزل 2941
ای گوهر خدایی آیینه ی معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تابِ کیست بر من
فرمایَدَش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرتِ الهی در عرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی صد ماهِ آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتریِّ لعلت بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید در غیب دلستانی
غزل 2943
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نَگَشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند دل سِرِّ جان بداند
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
غزل 2949
در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی
یک هستِ نیست رنگی، کز او است هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی
ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا
از زیر هفت دریا در بقا ربودی
غزل 2951
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری
غزل 2959
ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی
زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی
در جان چرا نیایی چون جان جان جانی
ماییم چون درختان صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی از میوه کی ستانی
در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را آخر همیرسانی
غزل 2961
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
تو ذرهای نداری آهنگ زندگانی؟
گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم نقشِ خیال فانی
گفتم چی ای تو گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صُلحند بُردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
غزل 2962
با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زَردم پنداشتی که مُردم؟
آخر چگونه میرد آنک تواَش قَرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی
یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی
بس اِحتراز کردم صبرِ دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد بینقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله
بر بنده ی کمینه تو نیز در کمینی
غزل 2963
میزن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی
بی زیر و بیبم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی
ای آشنای شاهان در پرده سپاهان
بنواز جان ما را از راه آشنایی
در جمع سست رایان رو زنگله سرایان
کاری ببر به پایان تا چند سست رایی
از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری ور قول راست داری
در راست قول برگو تا در حجاز آیی
در پرده حسینی عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی ای خوش که میسرایی
غزل 2964
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد
تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
غزل 2965
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده ی خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخِ گردان ، والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شُکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
غزل 2970
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی
این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری
تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را از مهر او عیاری
گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم
گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری
رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه
میتاخت شاد و خندان آن ماه در غباری
تیری ز غمزه ی خود انداخت بر من آمد
تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری
از گلستان عشقش خاری در این جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری
در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری
مَفعولُ فاعِلاتُن مَفعولُ فاعِلاتُن