مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن (بخش دوم) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن

غزل 1386

آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم

تا بخت در رو خفته را چون بخت سرو استان کنیم

جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان

ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان کنیم

ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی

چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم

ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ور زدی

سرور چه سیر آموختت تا ما در آن سیران کنیم

ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی

با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم

ای بلبل آمد داد تو من بنده ی فریاد تو

تو شادِ گل ، ما شادِ تو کی شُکر این احسان کنیم

ای سبزپوشان چون خَضِر ای غیب‌ها گویان به سر

تا حلقه ی گوش از شما پردُرُّ و پرمرجان کنیم

بشنو ز گلشن رازها بی‌حرف و بی‌آوازها

برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان کنیم

آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر

می آورد الحانِ تر جان مستِ آن الحان کنیم

غزل1387

هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم

هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم

زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران

هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم

مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم

آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم

هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر

خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم

آن برف گوید دم به دم بگدازم و سیلی شوم

غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم

تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم

تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم

چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بِجِه

من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم

هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم

چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جان بالاییم

ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا

پرّان کننده جان ، که من از قافم و عنقاییم

من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این

من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم

غزل 1390

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من درِّ شهوار آمدم

ما را به چشم سَر مبین ما را به چشم سِر ببین

آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

غزل 1391

تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم

وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم

بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی

اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم

آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملک بی‌خلل

باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم

دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر

بر جایِ پا چون رُست پر دوران به آسانی کنم

در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد

در خوان سلطان ابد چون غیر سَرخوانی کنم

تا چند گویم ، بس کنم کم یاد پیش و پس کنم

اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم

غزل 1886

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

غزل 1788

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون

نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها

تا چند چینی دانه‌ها دام اجل کردت زبون

برکَن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن

بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون

دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی

دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن‌ها کنون

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ

فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون

کو عشرت شب‌های تو کو شکرین لب‌های تو

کو آن نَفَس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون

کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و بر نان ریزه‌ات

کو طوق و کو آویزه‌ات ای در شکافی سرنگون

این باغ من آن خان من این آن من آن آن من

ای هر منت هفتاد من اکنون کَهی از تو فزون

کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن

کو حمله‌ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون

امروز ضربت‌ها خوری وز رفته حسرت‌ها خوری

زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌سکون

غزل 1789

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان

در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

نک ساربان برخاسته قطّارها آراسته

از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان

این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس

هر لحظه‌ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان

زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را

فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران

ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو

ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله

کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

تو گِل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی

آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان

اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او

آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران

در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او

از حیله ی بسیار او این ذره‌ها لرزان دلان

غزل 1791

بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من

بر یاد من پیمود می آن باوفا خمّار من

کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش

هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

پرده‌ست بر احوال من این گفتن و این قال من

ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من

کو نعره‌ای یا بانگی اندرخور سودای من

کو آفتابی یا مَهی ماننده ی انوار من

نظاره کن کز بام او هر لحظه‌ای پیغام او

از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من

اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من

سینای موسی را نگر در سینه ی افکار من

امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها

در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من

آن پیل بی‌خواب ای عجب چون دید هندستان به شب

لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

کآمد به میرابیِّ دل سرچشمه انهار من

بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای

بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من

صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم کرده‌ای

کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من

این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر

ای هر چه غیر داد او ، گر جان بود اغیار من

ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من

این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من

ای طبله‌ام پرشکَّرت من طبل دیگر چون زنم

ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من

مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر

این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من

بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم

گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من

روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد

گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من

هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم

همواره آنتر می شوم از دولت هموار من

مجنون که باشد پیش او لیلی بود دل ریش او

ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من

دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر

کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من

خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او

ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من

خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر

ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من

جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو

جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من

غزل 1792

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی ست این

خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی ست این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی ست این

سرمه ی سپاهانی است این یا نور سبحانی ست این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این

ساقی خوب ماست این یا باده ی جانی ست این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این

آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر

از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داوود دم آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام

اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا

ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین

در قعر دریا گرد بین موسیِّ عِمرانی است این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند

داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

غزل 1797

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

اندازه ی خود را بدان نامی مبر زین گلستان

این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من؟

غزل 1798

ای یار من ای یار من ای یار بی‌زنهار من

ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر

ای در خطر ما را سپر ای ابر شکَّربار من

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من

ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

ای شب روان را مشعله ای بی‌دلان را سلسله

ای قبله ی هر قافله ای قافله سالار من

هم موسیی بر طور من عیسیِّ هر رنجور من

هم نور نور نور من هم احمد مختار من

هم مونس زندان من هم دولت خندان من

والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ واپس مَجِه ای حیدر کرّارِ من

غزل 1802

چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من

نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من

چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم

تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من

گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر

سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من

تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا

تو بی‌خبر گویی که بس که آرد شد خروار من

او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو

تا آب هست او می تپد چون چرخ در اسرار من

غلبیرم اندر دست او در دست می گرداندم

غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من

غزل 1804

با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن

چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من

ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی

وی بنده‌ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن

گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را

تا زنده‌ای باشم تو را چون شمع در گردن زدن

زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو

آن مرده‌ای اندر قبا وین زنده‌ای اندر کفن

آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود

آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن

غزل 1805

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله ی تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

غزل 1806

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من

ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر

برجوش اندر نیشکر ای چشمه ی حیوان من

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو

از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم

این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت

خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر

بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

غزل 1810

من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان

این دزد ما خود دزد را ، چون می بدزدد از میان

خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند

دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان

عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد

تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان

عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد

در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی‌کران

آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده‌ست

دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان

گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من

گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان

از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده

از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان

خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو

او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان

ای مایه ی هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو

ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان

ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل

بر من بزن زخم و مهل حقا نمی‌خواهم امان

سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش

ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان

زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من

شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان

کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند

جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان

شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر

یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی‌نشان

غزل 1812

ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین

ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین

تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد

جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین

خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق

ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین

ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف

برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین

ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک

از همدگر مسکینترک مخدوم جانم شمس دین

مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها

تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین

دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر

تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین

غزل 2130

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکّان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قلعه ی روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مَشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

غزل 2131

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

غزل 2133

بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو

بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو

در مصر ما یک احمقی نک می‌فروشد یوسفی

باور نمی‌داری مرا اینک سوی بازار شو

بی‌چون تو را بی‌چون کند روی تو را گلگون کند

خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو

مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون

همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو

در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو

وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو

آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان

خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو

این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان

گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو

تو مرد نیک ساده‌ای زر را به دزدان داده‌ای

خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو

خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او

خواهی که غواصی کنی دَم دار شو دَم دار شو

غزل 2134

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او

خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر

گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی

باغ پرانگور وی ای گه باده شو گه بنگ شو

غزل 2275

امروز مستان را نگر در مست ما آویخته

افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته

گفتم که ای مستان جان می‌خورده از دستان جان

ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته

گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را

افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته

بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او

چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته

جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته

و افسردگان بی‌مزه در کارها آویخته

بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان

مانند منصور جوان در ارتضا آویخته

عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن

روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته

من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند

جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته

کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت

بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته

از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران

ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته

چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان

واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته

اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا

خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته

گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد

شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته

غزل 2277

یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده

و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده

هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده

خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده

آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان

بی‌چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده

بسیار مرکب کُشته‌ای گرد جهان برگشته‌ای

در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده

از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان

نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده

سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان

هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده

غزل 2280

ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله

ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله

زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی

وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله

برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان

کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌ست این مشعله

کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی

وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله

سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی

بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله

صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته

بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله

بی‌دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی

کاین عقل جزوی می‌شود در چشم عشقت آبله

اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی

زیرا ز خون عاشقان آغشته‌ست این مرحله

رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله

زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگار حامله

از رنج‌ها مطلق روی اندر امان حق روی

در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی‌گله

چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی

آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان هم از غله

غزل 2281

ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده

وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده

هر صورتی پرورده‌ای معنی است لیک افسرده‌ای

صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده

یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ

چون دید کآخر آب شد در اصل یخ بی‌ظن شده

اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است

ز اندیشه‌ای احسن تند هر صورتی احسن شده

زان سوی کاندازی نظر آن جنس می‌آید صور

پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده

با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است

خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده

ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی

یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده

از جا به بی‌جا آمده اه رفته هیهای آمده

بی‌دست و بی‌پای آمده چون ماه خوش خرمن شده

یا رب که چون می‌بینمش ای بنده جان و دینمش

خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده

هر ذره‌ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او

نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده

ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او

وی می‌دمد در وای او ای طالب معدن شده

هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او

هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده

اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو

چند آب و روغن می‌کنم ای آب من روغن شده

غزل 2427

گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی

ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی

گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب

ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی

ور گنج‌های لعل او یک گوشه بر پستی زدی

هر گوشه ویرانه‌ای صد گنج قارون آمدی

نقشی که بر دل می‌زند بر دیده گر پیدا شدی

هر دست و رو ناشسته‌ای چون شیخ ذاالنون آمدی

مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است

دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی

غزل 2430

ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی

دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی

بی‌همره جسم و عرض بی‌دام و دانه و بی‌غرض

از تلخکامی می‌رهی در کامرانی می‌روی

نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین

نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی

ای چون فلک دربافته  ‌ای همچو مَه درتافته

از ره نشانی یافته در بی‌نشانی می‌روی

ای غرقه ی سودای او ای بیخود از صهبای او

از مدرسه ی اسمای او اندر معانی می‌روی

ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو

تا کس نپندارد که تو بی‌ارمغانی می‌روی

ای آفتاب آن جهان در ذره‌ای چونی نهان

وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی

آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر

تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی

ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان

کی بینمت پنهان چو جان در بی‌زبانی می‌روی

غزل 2431

این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای

که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای

خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بِدَم

کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای

چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی

اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌ای

می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط

بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای

تبریز شد خُلد برین از عکس روی شمس دین

هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حُله‌ای

غزل 2435

من دوش دیدم سِرِّ دل اندر جمال دلبری

سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

از جان و دل گوید کسی پیشِ چنان جانانه‌ای

از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان

دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل

ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین

المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان

اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان

تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود

تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من

ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی بافری

غزل 2442

بانکی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی

می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی

ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر

یک لحظه‌ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی

ساقی در این آخرزمان بگشاد خُمِّ آسمان

از روح او را لشکری وز راح او را رایتی

کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود

شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی

آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی

بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی

از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان

چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی

از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل

باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی

خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود

شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی

غزل 2443

ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی

آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی

بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود

معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی

یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت

برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی

ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین

مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی

ای قطره گر آگه شوی با سیل‌ها همره شوی

سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی

ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی

گوش تو گیرد می‌کشد کو بر تو دارد رافتی

مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم

کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی

شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو

نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی

دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر

طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی

چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک

کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی

غزل 2444

چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی

چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی

گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه

سرخیل عشرت‌ها شوی گر چه ز غم چون مو شوی

هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی

هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی

از جای در بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی

بی‌مرکب و بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی

چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی

هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی

از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری

گرداب‌ها را بردری راهی کنی یک سو شوی

شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را

پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی

خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده ی بی‌نفس

یاهو نگویی زان سپس چون غرقه ی یاهو شوی

دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی

چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی

تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی

مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی

غزل 2447

یک ساعت ار دو قبلگی از عقل و جان برخاستی

این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی

ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل

تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی

ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی

بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی

گر ضعف و سستی نیستی در دیده ی خفاش تن

بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی

گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا

با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی

بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس

گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی

خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن

با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی

از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین

گر ذوق در گفتن بدی هر ذره‌ای گویاستی

غزل 2449

من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری

و اکنون همی‌خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری

بت‌ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی

مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری

آمد بتی بی‌رنگ و بو دستم معطل شد بدو

استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری

دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم

قدر جنون بشناختم ز اندیشه‌ها گشتم بری

گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل

ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری

ترجیع اول

هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا

هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا

ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد

ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا

ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین

ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی

ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته

طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبه ی ثنا

ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو

جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا

ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان

وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا

با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من

خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا

دارم رفیقان از برون دارم حریفان درون

در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا

ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن

شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من

تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی

یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی

در پیش چوگان قدرگویی شدم بی‌پا و سر

برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی

از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا

افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی

بس نادره یار آمدی بس خوب دلدار آمدی

بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو

ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر

یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

ای قبله ی اندیشه ها شیر خدا در بیشه ها

ای رهنمای پیشه ها چون عقل در جان می‌روی

گه جام هش را می‌برد پرده ی حیا برمی‌درد

گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو

چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده

در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده

سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم

یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده

زین بادهشان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم

تا تو نیابی عاقلی در حلقه ی آدم کده

گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت

باده ‌ت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده

بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان

بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده

آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی

آمد قران جام و می بگذشت دور مایده

رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل

آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده

ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم

تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم

ترجیع 23

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین

آتش زند خوبی و در جمله ی خوبان چنین

کی ره برد اندیشه ها، کان شیر نر زان بیشه ها

بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟

گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »

گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »

از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو

از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین

حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم

شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین

اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟

تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین

از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان

وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »

آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا

کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین

ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها

الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین

شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر

چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین

پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد

ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد

گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهٔ او خوردمی

در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی

گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی

شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی

زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش

زین گاو تن وارستمی بر گِرد گردون گَردمی

سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود

فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی

نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی

نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی

نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی

نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی

نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی

نی لاله ی لعلین قبا نی زعفران زردمی

نی غنچه ی بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان

بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی

هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین

پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی »

گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من

با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی

جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو

ای شاد و راد و مؤتلف جان دو صد چون من به تو

مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست