مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن (بخش اول) گزیده‌یِ غزلیاتِ مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن (بخش اول)

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن نام وزن سریع مطوی مکشوف.

غزل شماره ی 250

هین که منم بر درِ در، برگشا

بستن در نیست نشان رضا

در دل هر ذره تو را درگهی‌ست

تا نگشایی بود آن در خفا

فَالِقُ الْإِصْبَاحِی و رَبُ الفَلَق

باز کنی صد در و گویی درآ

نی که منم بر در، بلک توی

راه بده در بگشا خویش را

آمد کبریت بَرِ آتشی

گفت: برون آ بر من دلبرا

در دل تو جمله منم سر به سر

سوی دل خویش بیا مرحبا!

دلبرم و دل برم ایرا که هست

جوهرِ دل زاده ز دریای ما

رو بر ساقی و شنو باقیش

تات بگوید به زبان بقا.

251

پیشتر آ پیشتر، ای بوالوفا

از من و ما بگذر و زوتر بیا

پیشتر آ، درگذر از ما و من

پیشتر آ ، تا نه تو باشی نه ما

کبر و تکبر بگذار و بگیر

در عوض کبر چنین کبریا

گفت: الََست و تو بگفتی بلی

شکر بلی چیست؟ کشیدن بلا

سِرِّ بلی چیست؟ که یعنی منم

حلقه‌زن درگه فقر و فنا

هم برو از جا و هم از جا مرو

جا ز کجا حضرت بی‌جا کجا!؟

پاک شو از خویش و همه خاک شو

تا که ز خاک تو بروید گیا

ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز

تا که ز سوز تو فروزد ضیا

ور شوی از سوز چو خاکستری

باشد خاکسترِ تو کیمیا

بنگر در غیب چه سان کیمیا‌ست

کو ز کفِ(کفی) خاک سازد تو را

از کف دریا بنگارد زمین

دود سیه را بنگارد سما

لقمه‌ی نان را مدد جان کند

بادِ نفس را دهد این علم‌ها

پیش چنین کار و کیا جان بده

فقر به جان دادند جود و سخا

جان پر از علت، او را دهی

جان بستانی خوش و بی‌منتها

بس کنم این گفتن و خامُش کنم

در خمشی به، سخن جان فزا.

254

باده ده آن یار قدح‌باره را

یارِ ُترُش رویِ شکرپاره را

منگر آن سوی بدین سو گشا

غمزه‌ی غمازه‌ی خون خواره را

دست تو می‌مالد بیچاره‌وار

نِه به کَفَش چاره‌ی بیچاره را

خیره و سرگشته و بی‌کار کن

این خِرَد پیرِ همه کاره را

ای کَرَمت شاهِ هزاران کَرَم

چشمه فرستی جگرِ خاره را

کار تو این باشد ای آفتاب

نور فرستی مَه و اِستاره را

رحمت تو مهره دهد مار را

خانه دهد عقرب جَرّاره را

خامش کن گفت از این عالم است

ترک کن این عالم غداره را.

256

داد دهی ساغر و پیمانه را

مایه دهی مجلس و میخانه را

مست کنی نرگسِ مَخمور را

پیش کشی آن بُتِ دُردانه را

جز ز خداوندی تو کی رسد

صبر و قرار این دل دیوانه را؟

تیغ برآور هله‌، ای آفتاب

نور دَه این گوشه‌ی ویرانه را

قاف تویی مسکنِ سیمرغ را

شمع تویی جانِ چو پروانه را

چشمه‌ی حیوان بِگُشا هر طرف

نَقل کُن آن قصه و افسانه را

مست کن ای ساقی و در کار کش

این بدنِ کافر بیگانه را

گر نکند رام چنین دیو را

پس چه شد آن ساغر مردانه را؟

بشکند آن چشم تو صد عهد را

مست کند زلف تو صد شانه را

یک نفسی بام برآ ای صنم!

رقص درآر اُستُن حَنّانه را

شرح فَتَحنا و اشارات آن

قفل بگوید سر دندانه را

شاه بگوید شنود پیش من

ترک کنم گفت غلامانه را.

258

گر بِنَخَسبی شبی ای مَه لقا

رو به تو بنماید گنجِ بقا

گرم شوی شب تو به خورشید غیب

چشم تو را باز کند توتیا

امشب، استیزه کن و سر مَنِه

تا که ببینی ز سعادت عطا

جلوه گه جمله بُتان در شَبَست

نشنود آن کس که بِخُفت اَلصلا

موسیِ عِمران نه به شب، دید نور

سوی درختی که بگفتش بیا؟

نی که به شب احمد، معراج رفت

بُرد براقیش به سوی سما؟

روز پی کسب و شب از بهر عشق

چشم بدی تا که نبیند تو را

خلق بخفتند ولی عاشقان

جمله‌ی شب قصه کنان با خدا

گفت به داوود خدایِ کریم

هر کی کند دعوی سودای ما

چون همه شب خُفت بود آن دروغ

خواب کجا آید مر عشق را؟

زان که بود عاشق، خلوت‌طلب

تا غمِ دل گوید با دلربا

تشنه نخسپید مگر اندکی

تشنه کجا خواب گران از کجا!؟

چون‌ که بخسپید به خواب آب دید

یا لب جو یا که سبو یا سقا

جمله‌ی شب می‌رسد از حق، خَطاب

خیز غنیمت شمر ای بی‌نوا!

ور نه پس مرگ تو حسرت خوری

چون‌ که شود جان تو از تن جدا

من شدم از دست تو باقی بخوان

مست شدم سر نشناسم ز پا

شمسِ حقِ مَفخَر تبریزیان

بستم لب را تو بیا بَرگُشا.

259

پیش کش آن شاه شکرخانه را

آن گُهرِ روشن دُردانه را

آن شهِ فَرُّخ رُخِ بی‌مثل را

آن مَهِ دریادل جانانه را

روح دهد مرده ی پوسیده را

مِهر دهد سینه‌ی بیگانه را

دامنِ هر خار پر از گُل کند

عقل دهد، کَلِّه ی دیوانه را

در خِرَد طفل دوروزه نهد

آن چه نباشد دلِ فرزانه را

طفل که  باشد تو مگر منکری

عربده‌ی اُستُن حَنّانه را

مست شوی و شَهِ مستان شوی

چونه که بگرداند پیمانه را

بیخودم و مست و پراکنده مغز

ور نه نِکو گویم افسانه را.

504

خیز که امروز جهان، آن ماست

جان و جهان ساقی و مهمان ماست

در دل و در دیده‌ی دیو و پری

دبدبه‌ی  فرِّ سلیمان ماست

رُستم دستان و هزاران چو او

بنده و بازیچه‌ی دستان ماست

بس نبود مصرِ مرا این شرف

این که شهش یوسف کنعان ماست؟

خیز که فرمان ده جان و جهان

از کَرَم امروز به فرمان ماست!

زُهره و مَه دف‌زن شادیِّ ماست

بلبلِ جان مستِ گلستانِ ماست

آن مَلِک مَملِکَتِ جان و دل

در دل و در جانِ پریشان ماست

نیست نماینده و خود جمله اوست

خود همه ماییم چو او آنِ ماست

بیش مگو حُجَّت و برهان که عشق

در خَمشی حُجَّت و بُرهان ماست.

505

پیشتر آ روی تو جُز نور نیست

کیست که از عشق تو مَخمور نیست؟

نی غلطم در طلب جانِ جان

پیش میا پس به مرو دور نیست

طلعت خورشید کجا برنتافت

ماه بر کیست که مشهور نیست؟

پرده‌ی اندیشه جز اندیشه نیست

ترک کن اندیشه که مستور نیست

ای شکری دور ز وهمِ مگس

وی عسلی کز تنِ زنبور نیست

هر که خورد غُصه و غم بعد از این

با رخ چون ماه تو مَعذور نیست

پیر و جوان کو خورد آب حیات

مرگ بر او نافذ و میسور نیست

مفخر تبریز تویی شمس دین

گفتن اسرار تو دستور نیست.

506

کار من اینست که کاریم نیست

عاشقم از عشق تو عاریم نیست

تا که مرا شیر غمت صید کرد

جز که همین شیر شکاریم نیست

بر لب بحر تو مقیمم مقیم

مست لبم گر چه کناریم نیست

می‌رسدم باده‌ی تو ز آسمان

منت هر شیره فشاریم نیست

ملک جهان گیرم چون آفتاب

گر چه سپاهی و سواریم نیست

می‌کشم از مصر شکر سوی روم

گر چه شتربان و قطاریم نیست

همچو شکر با گُلت آمیختم

نیست عجب گر سر خاریم نیست

قطب جهانی همه را رو به توست

جُز که به گرد تو دواریم نیست

خویش من آنست که از عشق زاد

خوشتر از این خویش و تباریم نیست

چیست فزون از دو جهان شهر عشق

بهتر از این شهر و دیاریم نیست.

508

شیرِ خدا بند گسستن گرفت

ساقیِ جان، شیشه شکستن گرفت

دزدِ دلم گشت گرفتارِ یار

دزد مرا دست بِبَستَن گرفت

دوش چه شب بود که در نیمِ شب

برق ز رخسار تو جَستن گرفت

عشق تو آورد شراب و کباب

عقل به یک گوشه نشستن گرفت

ساغر می قهقهه آغاز کرد

خابیه خونابه گِرِستن گرفت

در دل خُم، باده چو انداخت تیر

بال و پر غصه گسستن گرفت

طفلِ دلم را به کَرَم شیر ده

چون سر پِستان تو جُستَن گرفت

جان من از شیر تو شد شیرگیر

وز سگی نفس بِرَستَن گرفت

بیش مگو راز که دلبر به خشم

جانب من کژ نِگَرِستَن گرفت.

509

مرغ دلم باز، پریدن گرفت

طوطی جان قند چریدن گرفت

اُشتُر دیوانه‌یِ سرمست من

سلسله‌ی عقل دریدن گرفت

جرعه‌ی آن باده‌ی بی ‌زینهار

بر سر و بر دیده دویدن گرفت

شیرِ نظر با سگ اصحاب کهف

خون مرا باز خوریدن گرفت

باز در این جوی روان گشت آب

بر لب جو سبزه دمیدن گرفت

بادِ صَبا باز وزان شد به باغ

بر گل و گلزار وزیدن گرفت

عشق فروشید به عیبی مرا

سوخت دلش بازخریدن گرفت

دشمنِ من دید که با دوستم

او ز حسد، دست گزیدن گرفت

دل برهید از دَغَل روزگار

در بغلِ عشق، خزیدن گرفت

عشق چو دل را به سوی خویش خواند

دل ز همه خلق رمیدن گرفت

خلق چو شیرند رها کرد شیر

طفل که او لوت کشیدن گرفت

بس کن زیرا که حجاب سخن

پرده، به گِردِ تو تنیدن گرفت.

513

کیست در این شهر که او مست نیست؟

کیست در این دور کز این دست نیست؟

کیست که از دمدمه‌ی روحِ قُدس

حامله چون مریم آبست نیست؟

چیست در آن مجلس بالای چرخ

از می و شاهد که در این پست نیست؟

برپرد آن دل که پرش شه شکست

بر سر این چرخ کش اشکست نیست

نیست شو و واره از این گفت و گوی

کیست کز این ناطقه وارست؟ نیست.

517

ای ز پگه خاسته سر مست مست

مست شرابی و شراب اَلَست

عشق رسانید تو را همچو جام

از بر ما تا بر خود دست دست

بازوی تو قوس خدا یافت یافت

تیر تو از چرخ برون جَست جَست

هر گهری کان ز خزینه‌ی خداست

در دو لب لعل تو آن هست هست

فاش شد این عشق تو بی‌قصد ما

بند بدرید ز دل جَست جَست

فاش شد آن راز که در نیم شب

زیر زبان گفته بدم پست پست

کرم خورد چوب و بروید ز چوب

عشق ز من رُست و مرا خَست خَست.

994

دوست، همان به که بلاکش بود

عود همان بِه، که در آتش بود

جامِ جَفا باشد دشوارخوار

چون زِ کف دوست بود خوش بود

زهر بنوش از قدحی کان قَدَح

از کرم و لطف مُنَقَّش بود

عشق خلیل‌ست درآ در میان

غم مخور ار زیر تو آتش بود

سرد شود آتش پیش خلیل

بید و گل و سنبله(ی) کَش بود

مفخر تبریز تو را شمس دین

شرق نه در پنج و نه در شش بود.

996

گفت کسی خواجه سنایی بمرد

مرگ چنین خواجه نه کاریست خُرد

کاه نبود او که به بادی پرید

آب نبود او که به سرما فِسرد

شانه نبود او که به مویی شکست

دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان

کو دو جهان را به جُوی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان خِرَد سوی سماوات بُرد

جان دوم را که ندانند خلق

مَغلَطه گوییم به جانان سپرد

صاف درآمیخت به دُردیِّ مِی

بر سر خُم رفت جدا شد ز دُرد

در سفر افتند به هم ای عزیز!

مرغزی و رازی و رومیّ و کُرد

خانه‌ی خود بازرود هر یکی

اطلس، کی باشد همتای بُرد

خامش کن چون نُقَط ایرا ملک

نام تو از دفتر گفتن سِتُرد.

1002

چون که کَمَندِ تو دلم را کشید

یوسفم از چاه به صحرا دوید

آن که چو یوسف به چَهَم درفکند

باز به فریادم، هم او رسید

چون رَسَن لطف در این چَه فکند

چنبره‌ی دل گل و نسرین دمید

قیصر از آن قصر به چَه میل کرد

چَه چو بهشتی شد و قصر مَشید

گفتم: ای چَه چِه شد آن ظلمتت

گفت که خورشید به من بنگرید

هر که فسردست کنون گرم شد

جَمره عشقت بگدازد جَلید

تافت ز تبریز رخ شمس دین

شمس بود نور جهان را کلید.

1006

عشق مرا بر همگان برگُزید

آمد و مستانه رُخَم را گَزید

باد تَکَبُّر اَگَرَم در سر است

هم، ز دَمِ اوست که در من دَمید

باده، فراوان و یکی جام نی

بوسه پیاپی شد و لب ناپدید

ای شب کفر از مه تو روز دین

گشته یزید از دم تو بایزید

گو سگ نفس این همه عالم بگیر

کی شود از سگ لبِ دریا پلید؟

قفل خداییش بسی خون که ریخت

خونْش بریزیم چو آمد کلید

جان به سعادت بِکُشَد نفس را

تا به هم افتند سعید و شهید

هیچ شکاری نرهد زان صیاد

کو ز سگی‌های سگ تن رهید

ای خِرِف پیر جوان شو ز سَر

تازه شد از یار هزاران قَدید

وی بدن مرده برون آ ز گور

صور دمیدند ز عرش مَجید.

1169

هست کسی صافی و زیبانظر.

تا بکند جانب بالا نَظَر؟

هست کسی پاک از این آب و گل.

تا بکند جانب دریا نظر؟

پا بِنَهَد بر کمر کوهِ قاف.

تا بِزَند بَر پَرِ عَنقا نظر.

تا که نظر مست شود ز آفتاب.

تا بشود بی‌سر و بی‌پا نظر.

هست کسی را مدد از نورِ عشق.

تا فِتَدَش جمله، بدان جا نظر؟

آب هم از آب مُصَّفا شود.

هم ز نظر، یابد بینا نظر.

جمله، نَظَر شو که به درگاهِ حق.

راه نیابد مگر اِلّا نَظَر.

1170

رحم کن ار زَخم شوم سر به سر

مرهَمِ صبرم ده و رَنجَم بِبَر

ور همه در زهر، دهی غوطه‌ام

زهرِ مرا غوطه ده اندر شکر

ابر تُرُش‌رو که غم‌انگیز شد

مژده، تو دادیش ز رِزق و مَطَر

مادر، اگر چه که همه رحمت است

رحمت حق بین تو ز قهر پدر

سرمه‌ی نو باید در چشمِ دل

ور نه چه داند رَه سُرمه بَصَر

بود به بَصره به یکی کو خراب

خانه‌ی درویش به عهدِ عُمَر

مفلس و مسکین بُد و صاحب عیال

جمله‌یِ آن خانه یک از یک بَتَر

هر یک مشهور، به خواهندگی

خلق ز بس کدیه شان بر حَذَر

بود لحافِ شبشان ماهتاب

روز طواف هَمَشان در به در

گر بکنم قصه  ز ادبیرشان

دردِدل افزاید با دردِ سر

شاهِ کریمی برسید از شکار

شد سوی آن خانه ز گَرد سفر

در بزد از تشنگی و آب خواست

آمد از آن خانه، یتیمی به دَر

گفت: که هست آب ولی کوزه نیست

آب یتیمان، بُوَد از چشمِ تر

شاه، در این بود که لشکر رسید

همچو ستاره، همه گرد قمر

گفت: برای دل من هر یکی

در حق این قوم ببخشید زر

گنج شد آن خانه ز اقبال شاه

روشن و آراسته زیر و زِبَر

ولوله وآوازه به شهر اُوفتاد

شهر به نظاره، پی یک دگر

گفت یکی: کأخر ای مفلسان

کِشت به یک روز نیاید به بَر

حال شما دی همگان دیده‌اند

کُن فَیَکون کس نشود بخت‌ور

ور بشود بخت ور آخر چنین

کی شود او همچو فلک مُشتَهَر

گفت کریمی سوی بر ما گذشت

کرد در این خانه به رحمت نظر

قصه، درازست و اشارت بس است

دیده فزون‌دار و سخن، مُختَصَر

مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست