گزیده‌یِ غزلیاتِ مولانا وزنِ “فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلُن” (بخش دوم)

“فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلُن”

مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی

وزن “فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلُن ”

از غزل شماره‌ی

1095

داد جاروبی به دستم آن نگار

گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت

گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او

گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

آه بی‌ساجد سجودی چون بود

گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

گردنک را پیش کردم گفتمش

ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد

تا برست از گردنم سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل

هر طرف اندر گرفته از شرار

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من

شرق تا مغرب گرفته از قطار

شرق و مغرب چیست اندر لامکان

گلخنی تاریک و حمامی به کار

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت

اندر این گرمابه تا کی این قرار

برشو از گرمابه و گلخن مرو

جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

تا ببینی نقش‌های دلربا

تا ببینی رنگ‌های لاله زار

چون بدیدی سوی روزن درنگر

کان نگار از عکس روزن شد نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان

بر سر روزن جمال شهریار

خاک و آب از عکس او رنگین شده

جان بباریده به ترک و زنگبار

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد

ای شب و روز از حدیثش شرمسار

شاه شمس الدین تبریزی مرا

مست می‌دارد خمار اندر خمار

1096

گر ز سر عشق او داری خبر

جان بده در عشق و در جانان نگر

عشق دریاییست و موجش ناپدید

آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سویی از او

سالکی را سوی معنی راه بر

سر کشی از هر دو عالم همچو موی

گر سر مویی از این یابی خبر

دوش مستی خفته بودم نیم شب

کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر

رحمش آمد شربت وصلم بداد

یافت یک یک موی من جانی دگر

گر چه مست افتاده بودم از شراب

گشت یک یک موی بر من دیده ور

در رخ آن آفتاب هر دو کون

مست لایعقل همی‌کردم نظر

1097

عقل بند ره روانست ای پسر

بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب

راه از این هر سه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی

این یقین هم در گمانست ای پسر

مرد کو از خود نرفت او مرد نیست

عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

سینه ی خود را هدف کن پیش دوست

هین که تیرش در کمانست ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد

در جبینش صد نشانست ای پسر

عشق کار نازکان نرم نیست

عشق کار پهلوانست ای پسر

عشق را از کس مپرس از عشق پرس

عشق ابر درفشانست ای پسر

ترجمانی منش محتاج نیست

عشق خود را ترجمانست ای پسر

گر روی بر آسمان هفتمین

عشق نیکونردبانست ای پسر

هر کجا که کاروانی می‌رود

عشق قبله ی کاروانست ای پسر

هین دهان بربند و خامش چون صدف

کاین زبانت خصم جانست ای پسر

شمس تبریز آمد و جان شادمان

چونک با شمسش قرانست ای پسر

1101

نرم نرمک سوی رخسارش نگر

چشم بگشا چشم خمارش نگر

چون بخندد آن عقیق قیمتی

صد هزاران دل گرفتارش نگر

سر برآر از مستی و بیدار شو

کار و بار و بخت بیدارش نگر

اندرآ در باغ بی‌پایان دل

میوه شیرین بسیارش نگر

شاخه‌های سبز رقصانش ببین

لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر

چند بینی صورت نقش جهان

بازگرد و سوی اسرارش نگر

حرص بین در طبع حیوان و نبات

بعد از آن سیری و ایثارش نگر

حرص و سیری صنعت عشقست و بس

گر ندیدی عشق را کارش نگر

1102

عشق را با گفت و با ایما چه کار

روح را با صورت اسما چه کار

عاشقان گوی‌اند در چوگان یار

گوی را با دست و یا با پا چه کار

هر کجا چوگانش راند می‌رود

گوی را با پست و با بالا چه کار

آینه‌ست و مظهر روی بتان

با نکوسیماش و بدسیما چه کار

1103

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار

چون مرا دیوانه کردی گوش دار

گفت بنگر گوش من در حلقه‌ایست

بسته آن حلقه شو چون گوشوار

زود بردم دست سوی حلقه‌اش

دست بر من زد که دست از من بدار

اندر این حلقه تو آنگه ره بری

کز صفا دری شوی تو شاهوار

حلقه زرین من وانگه شبه

کی رود بر چرخ عیسی با حمار

1104

باز شد در عاشقی بابی دگر

بر جمال یوسفی تابی دگر

مژده بیداران راه عشق را

آنک دیدم دوش من خوابی دگر

ساخته شد از برای طالبان

غیر این اسباب اسبابی دگر

ابرها گر می‌نبارد نقد شد

از برای زندگی آبی دگر

یارکان سرکش شدند و حق بداد

غیر این اصحاب اصحابی دگر

وین جگرهایی که بد پرزخم عشق

شد درآویزان به قلابی دگر

عشق اگر بدنام گردد غم مخور

عشق دارد نام و القابی دگر

گر نداند حرف صوفی دان که هست

دردهای عشق را بابی دگر

از هوای شمس دین آموختم

جانب تبریز آدابی دگر

1257

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش

تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش

کار تو باید که باشد بر مراد

کارهای عاشقان گو زار باش

او طبیبست و به بیماران رود

ای تن وامانده تو بیمار باش

بهر نطق یار خوش گفتار خویش

لب ببند از گفت و کم گفتار باش

1258

آن مایی همچو ما دلشاد باش

در گلستان همچو سرو آزاد باش

چون ز شاگردان عشقی ای ظریف

در گشاد دل چو عشق استاد باش

گر غمی آید گلوی او بگیر

داد از او بستان امیرداد باش

گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند

گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش

گه نشاط انگیز همچون گلشنش

گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش

پیش سروش چون خرامد خاک باش

چون گلش عنبر فشاند باد باش

حاصل اینست ای برادر چون فلک

در جهان کهنه نوبنیاد باش

در میان خارها چون خارپشت

سر درون و شادمان و راد باش

1259

 عقل آمد عاشقا خود را بپوش

وای ما ای وای ما از عقل و هوش

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل

یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

تو چو آبی ز آتش ما دور شو

یا درآ در دیگ ما با ما بجوش

گر نمی‌خواهی که خردت بشکند

مرده شو با موج و با دریا مکوش

گر بگویی عاشقم هست امتحان

سر مپیچ و رطل مردان را بنوش

می‌خروشم لیکن از مستی عشق

همچو چنگم بی‌خبر من از خروش

شمس تبریزی مرا کردی خراب

هم تو ساقی هم تو می هم می فروش

1260

اندرآمد شاه شیرینان ترش

جان شیرینم فدای آن ترش

چشم کژبین را بگفتم کژ مبین

کس کند باور گل خندان ترش

در هر آن زندان که درتابد رخش

کس نماند در همه زندان ترش

گرد باغش گشتم و والله نبود

میوه‌ای اندر همه بستان ترش

در حرم خندان بود سلطان ولیک

می‌نماید خویش در دیوان ترش

1326

عاشقی و آنگهانی نام و ننگ

او نشاید عشق را ده سنگ سنگ

گر ز هر چیزی بلنگی دور شو

راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ

مرگ اگر مرد است آید پیش من

تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

من از او جانی برم بی‌رنگ و بو

او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ

جور و ظلم دوست را بر جان بنه

ور نخواهی پس صلای جنگ جنگ

1346

رفت عمرم در سر سودای دل

وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته

من نشسته تا چه باشد رای دل

خواب شب بر چشم خود کردم حرام

تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من همچون کمان شد از رکوع

تا ببینم قامت و بالای دل

آن جهان یک تابش از خورشید دل

وین جهان یک قطره از دریای دل

1657

می رسد بوی جگر از دو لبم

می برآید دودها از یاربم

می بنالد آسمان از آه من

جان سپردن هر دمی شد مذهبم

اندکی دانستیی از حال من

گر خبر بودی شبت را از شبم

مکتب تعلیم عشاق آتش است

من شب و روز اندرون مکتبم

روی خود بر روی زرد من بنه

دست نه بر سینه‌ام کاندر تبم

گفتمش گویم به گوشت یک سخن

گفت ترسم تا نسوزد غبغبم

1665

عاشقی بر من پریشانت کنم

کم عمارت کن که ویرانت کنم

گر دو صد خانه کنی زنبوروار

چون مگس بی‌خان و بی‌مانت کنم

ور تو افلاطون و لقمانی به علم

من به یک دیدار نادانت کنم

چند می باشی اسیر این و آن

گر برون آیی از این آنت کنم

ای صدف چون آمدی در بحر ما

چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم

بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست

گر چو اسماعیل قربانت کنم

چون خلیلی هیچ از آتش مترس

من ز آتش صد گلستانت کنم

هین قرائت کم کن و خاموش باش

تا بخوانم عین قرآنت کنم

1670

ما به خرمنگاه جان بازآمدیم

جانب شه همچو شهباز آمدیم

سیر گشتیم از غریبی و فراق

سوی اصل و سوی آغاز آمدیم

وارهیدیم از گدایی و نیاز

پای کوبان جانب ناز آمدیم

در کنار محرمان جان پروریم

چونک اندر پرده ی راز آمدیم

او کمند انداخت  ما را برکشید

ما به دست صانع، انگاز آمدیم

پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل

حمدلله خانه پرداز آمدیم

نان ما پخته‌ست و بویش می رسد

تا به بوی نان به خباز آمدیم

هین خمش کن تا بگوید ترجمان

کز مذلت سوی اعزاز آمدیم

1672

روز باران است و ما جو می کنیم

بر امید وصل دستی می زنیم

ابرها آبستن از دریای عشق

ما ز ابر عشق هم آبستنیم

تو مگو مطرب نیم دستی بزن

تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم

روشن است آن خانه گویی آن کیست

ما غلام خانه‌های روشنیم

ما حجاب آب حیوان خودیم

بر سر آن آب ما چون روغنیم

1674

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الا می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح

لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون

تا بدانی که کجاها می رویم

همت عالی است در سرهای ما

از علی تا رب اعلا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا

بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

2005

چه نشستی دور چون بیگانگان

اندرآ در حلقه دیوانگان

شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم

جان چه باشد این هوس و آن گاه جان

می‌فروشد او به جانی بوسه‌ای

رو بخر کان رایگان است رایگان

آنک عشقش خانه‌ها برهم زده‌ست

آمد اندر خانه همسایگان

آتش عشق خدا بالا گرفت

تیر تقدیر خدا جست از کمان

دانه‌ای کان در زمین غیب بود

سر زد و همچون درختی شد عیان

برق جست و آتشی زد در درخت

آتش و برق شگرف بی‌امان

سبزتر می‌شد ز آتش آن درخت

می‌شِکُفت از برق و آتش گلستان

این درختان سبز از آتش شوند

آب دارد این درختان را زیان

تا تویی پیدا نهان گردد درخت

او شود پیدا چو تو گردی نهان

شمس تبریز است باغ عشق را

هم طراوت هم نما هم باغبان

2008

می بده ای ساقی آخرزمان

ای ربوده عقل‌های مردمان

خاکیان زین باده بر گردون زدند

ای می تو نردبان آسمان

بشکن از باده در زندان غم

وارهان جان را ز زندان غمان

2015

فقر را در خواب دیدم دوش من

گشتم از خوبی او بی‌هوش من

از جمال و از کمال لطف فقر

تا سحرگه بوده‌ام مدهوش من

فقر را دیدم مثال کان لعل

تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من

بس شنیدم های و هوی عاشقان

بس شنیدم بانگ نوشانوش من

حلقه‌ای دیدم همه سرمست فقر

حلقه ی او دیدم اندر گوش من

بس بدیدم نقش‌ها در نور فقر

بس بدیدم نقش جان در روش من

از میان جان ما صد جوش خاست

چون بدیدم بحر را در جوش من

2017

آمد آمد در میان خوب ختن

هر دو دستت را بشو از جان و تن

داد شمشیری به دست عشق و گفت

هرچ بینی غیر من گردن بزن

2020

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کشیان مرغ توست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن

گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

2021

صبحدم شد زود برخیز ای جوان

رخت بربند و برس در کاروان

کاروان رفت و تو غافل خفته‌ای

در زیانی در زیانی در زیان

عمر را ضایع مکن در معصیت

تا تر و تازه بمانی جاودان

نفس شومت را بکش کان دیو توست

تا ز جیبت سر برآرد حوریان

چون بکشتی نفس شومت را یقین

پای نه بر بام هفتم آسمان

چون نماز و روزه‌ات مقبول شد

پهلوانی پهلوانی پهلوان

پاک باش و خاک این درگاه باش

کبر کم کن در سماع عاشقان

گر سماع عاشقان را منکری

حشر گردی در قیامت با سگان

2022

ای زیان و ای زیان و ای زیان

هوشیاری در میان مستیان

گر بیاید هوشیاری راه نیست

ور بیاید مست گیر اندرکشان

گر خماری باده خواهی اندرآ

نان پرستی رو که این جا نیست نان

آنک او نان را بت خود کرده است

روسپی باشد نه حوران جنان

تا نگردی پاک دل چون جبرئیل

گر چه گنجی درنگنجی در جهان

چشم خود را شسته عارف بیست سال

مشک مشک آورده از اشک روان

معتمد شو تا درآیی در حرم

اولا بربند از گفتن دهان

شمس تبریزی گشاید راه شرق

چون شوی بسته دهان و رازدان

2223

ای همه سرگشتگان مهمان تو

آفتاب از آسمان پرسان تو

چشم بد از روی خوبت دور باد

ای هزاران جان فدای جان تو

چون فدا گردند جاویدان شوند

ز آنک اکسیر است جان را کان تو

ای خدا این باغ را سرسبز دار

در بهارستان بی‌نقصان تو

تا ملایک میوه از وی می‌کشند

می‌چرند از نخل و سیبستان تو

این شکرخانه همیشه باز باد

پرنبات و شکر پنهان تو

آب این جو ای خدا تیره مباد

تا به هر سو می‌رود ز احسان تو

این دعا را یا رب آمین هم تو کن

ای دعا آن تو آمین آن تو

2227

مطربا اسرار ما را بازگو

قصه‌های جان فزا را بازگو

من گران گوشم بنه رخ بر رخم

وعده آن خوش لقا را بازگو

ماجرایی رفت جان را در الست

بازگو آن ماجرا را بازگو

مخزن انا فتحنا برگشا

سر جان مصطفی را بازگو

مستجاب آمد دعای عاشقان

ای دعاگو آن دعا را بازگو

چون صلاح الدین صلاح جان ماست

آن صلاح جان‌ها را بازگو

2229

ای غذای جان مستم نام تو

چشم و عقلم روشن از ایام تو

منتظر بنشسته‌ام تا دررسد

از پی جان خواستن پیغام تو

2380

پیش جوش عفو بی‌حد تو شاه

توبه کردن از گناه آمد گناه

بس که گمره را کنی بس جست و جو

گمرهی گشته‌ست فاضلتر ز راه

منطقم را کرد ویران وصف تو

راه گفتن بسته شد مانده‌ست آه

آه دردت را ندارم محرمی

چون علی آهی ‌کنم در قعر چاه

2382

ای بخاری را تو جان پنداشته

حبه زر را تو کان پنداشته

ای فرورفته چو قارون در زمین

وی زمین را آسمان پنداشته

ای بدیده لعبتان دیو را

لعبتان را مردمان پنداشته

ای کرانه رفته عشق از ننگ تو

ای تو خود را در میان پنداشته

ای گرفته چشمت آب از دود کفر

دود را نور عیان پنداشته

ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم

عاشقان را همچنان پنداشته

مستی شهوت نشان لعنت است

ای نشان را بی‌نشان پنداشته

ای تو گندیده میان حرف و صوت

وی خدا را بی‌زبان پنداشته

ماهتابش می‌زند بر کوریت

ای تو مه را هم نهان پنداشته

هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام

ای تو هجو دیگران پنداشته

2894

با چنین رفتن به منزل کی رسی

با چنین خصلت به حاصل کی رسی

بس گران جانی و بس اشتردلی

در سبک روحان یک دل کی رسی

با چنین زفتی چگونه کم زنی

با چنین وصلت به واصل کی رسی

چونک اندر سر گشادی نیستت

در گشاد سر مشکل کی رسی

همچو آبی اندر این گل مانده‌ای

پس به پاک از آب و از گل کی رسی

بگذر از خورشید وز مه چون خلیل

ور نه در خورشید کامل کی رسی

چون ضعیفی رو به فضل حق گریز

ز آنک بی‌مفضل به مفضل کی رسی

بی عنایت‌های آن دریای لطف

از چنین موجی به ساحل کی رسی

بی براق عشق و سعی جبرئیل

چون محمد در منازل کی رسی

بی پناهان را پناه خود کنی

در پناه شاه مقبل کی رسی

پیش بسم الله بسمل شو تمام

ور نه چون مردی به بسمل کی رسی

2895

چاره‌ای کو بهتر از دیوانگی

بسکلد صد لنگر از دیوانگی

ای بسا کافر شده از عقل خویش

هیچ دیدی کافر از دیوانگی

رنج فربه شد برو دیوانه شو

رنج گردد لاغر از دیوانگی

در خراباتی که مجنونان روند

زود بستان ساغر از دیوانگی

اه چه محرومند و چه بی‌بهره‌اند

کیقباد و سنجر از دیوانگی

شاد و منصورند و بس بادولتند

فارسان لشکر از دیوانگی

برروی بر آسمان همچون مسیح

گر تو را باشد پر از دیوانگی

شمس تبریزی برای عشق تو

برگشادم صد در از دیوانگی

2897

بوی باغ و گلستان آید همی

بوی یار مهربان آید همی

از نثار جوهر یارم مرا

آب دریا تا میان آید همی

با خیال گلستانش خارزار

نرمتر از پرنیان آید همی

از چنین نجار یعنی عشق او

نردبان آسمان آید همی

جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان

لحظه لحظه بوی نان آید همی

زان در و دیوارهای کوی دوست

عاشقان را بوی جان آید همی

یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار

این چنین را آن چنان آید همی

هر که میرد پیش حسن روی دوست

نابمرده در جنان آید همی

کاروان غیب می‌آید به عین

لیک از این زشتان نهان آید همی

نغزرویان سوی زشتان کی روند

بلبل اندر گلبنان آید همی

پهلوی نرگس بروید یاسمین

گل به غنچه خوش دهان آید همی

این همه رمز است و مقصود این بود

کان جهان اندر جهان آید همی

همچو روغن در میان جان شیر

لامکان اندر مکان آید همی

همچو عقل اندر میان خون و پوست

بی نشان اندر نشان آید همی

وز ورای عقل عشق خوبرو

می‌به کف دامن کشان آید همی

وز ورای عشق آن کش شرح نیست

جز همین گفتن که آن آید همی

بیش از این شرحش توان کردن ولیک

از سوی غیرت سنان آید همی

تن زنم زیرا ز حرف مشکلش

هر کسی را صد گمان آید همی

2899

بار دیگر عزم رفتن کرده‌ای

بار دیگر دل چو آهن کرده‌ای

نی چراغ عشرت ما را مکش

در چراغ ما تو روغن کرده‌ای

الله الله کاین جهان از روی خود

پرگل و نسرین و سوسن کرده‌ای

الله الله تا نگوید دشمنی

دوستی و کار دشمن کرده‌ای

الله الله بندگان را جمع دار

ای که عالم را تو روشن کرده‌ای

بار دیگر تو به یک سو می‌نهی

عشقبازی‌ها که با من کرده‌ای

الله الله کز نثار آستین

نفس بد را پاکدامن کرده‌ای

2902

ای درآورده جهانی را ز پای

بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای

چیست نی آن یار شیرین بوسه را

بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای

آن نی بی‌دست و پا بستد ز خلق

دست و پای و دست و پای و دست پای

نی بهانه‌ست این نه بر پای نی است

نیست الا بانگ پر آن همای

خود خدای است این همه روپوش چیست

می‌کشد اهل خدا را تا خدای

ما گدایانیم و الله الغنی

از غنی دان آنچ بینی با گدای

ما همه تاریکی و الله نور

ز آفتاب آمد شعاع این سرای

در سرا چون سایه آمیز است نور

نور خواهی زین سرا بر بام آی

دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل

دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای

2905

اندرآ در خانه یارا ساعتی

تازه کن این جان ما را ساعتی

این حریفان را بخندان لحظه‌ای

مجلس ما را بیارا ساعتی

تا ببیند آسمان در نیم شب

آفتاب آشکارا ساعتی

تا ز قونیه بتابد نور عشق

تا سمرقند و بخارا ساعتی

روز کن شب را به یک دم همچو صبح

بی درنگ و بی‌مدارا ساعتی

تا ز سینه برزند آن آفتاب

همچو آب از سنگ خارا ساعتی

تا ز دارالملک دل برهم زند

ملک نوشروان و دارا ساعتی

2910

باز گردد عاقبت این در بلی

رو نماید یار سیمین بر بلی

ساقی ما یاد این مستان کند

بار دیگر با می و ساغر بلی

نوبهار حسن آید سوی باغ

بشکفد آن شاخه‌های تر بلی

طاق‌های سبز چون بندد چمن

جفت گردد ورد و نیلوفر بلی

دامن پرخاک و خاشاک زمین

پر شود از مشک و از عنبر بلی

آن بر سیمین و این روی چو زر

اندرآمیزند سیم و زر بلی

این سر مخمور اندیشه پرست

مست گردد زان می احمر بلی

این دو چشم اشکبار نوحه گر

روشنی یابد از آن منظر بلی

گوش‌ها که حلقه در گوش وی است

حلقه‌ها یابند از آن زرگر بلی

شاهد جان چون شهادت عرضه کرد

یابد ایمان این دل کافر بلی

چون براق عشق از گردون رسید

وارهد عیسی جان زین خر بلی

جمله خلق جهان در یک کس است

او بود از صد جهان بهتر بلی

من خمش کردم ولیکن در دلم

تا ابد روید نی و شکر بلی

2912

با من ای عشق امتحان‌ها می‌کنی

واقفی بر عجزم اما می‌کنی

ترجمان سر دشمن می‌شوی

ظن کژ را در دلش جا می‌کنی

هم تو اندر بیشه آتش می‌زنی

هم شکایت را تو پیدا می‌کنی

تا گمان آید که بر تو ظلم رفت

چون ضعیفان شور و شکوی می‌کنی

آفتابی ظلم بر تو کی کند

هر چه می‌خواهی ز بالامی کنی

می‌کنی ما را حسود همدگر

جنگ ما را خوش تماشا می‌کنی

عارفان را نقد شربت می‌دهی

زاهدان را مست فردا می‌کنی

زاغ را مشتاق سرگین می‌کنی

طوطی خود را شکرخا می‌کنی

آن یکی را می‌کشی در کان و کوه

وین دگر را رو به دریا می‌کنی

اندر این دریا همه سود است و داد

جمله احسان و مواسا می‌کنی

این سر نکته است پایانش تو گوی

گر چه ما را بی‌سر و پا می‌کنی

2914

ناگهان اندردویدم پیش وی

بانگ برزد مست عشق او که هی

هیچ می‌دانی چه خون ریز است او

چون تویی را زهره کی بوده‌ست کی

شکران در عشق او بگداختند

سربریده ناله کن مانند نی

پاک کن رگ‌های خود در عشق او

تا نبرد تیغ او پایت ز پی

بر گلستانش گدازان شو چو برف

تا برآرد صد بهار از ماه دی

یا درآ و نرم نرمک مرده شو

تا تو را گویند ای قیوم حی

2917

هیچ خمری بی‌خماری دیده‌ای

هیچ گل بی‌زخم خاری دیده‌ای

در گلستان جهان آب و گل

بی خزانی نوبهاری دیده‌ای

چونک غم پیش آیدت در حق گریز

هیچ چون حق غمگساری دیده‌ای

کار حق کن بار حق کش جز ز حق

هیچ کس را کار و باری دیده‌ای

هیچ دل را بی‌صقال لطف او

در تجلی بی‌غباری دیده‌ای

بی جمال خوب دلدار قدیم

جز خیالی دل فشاری دیده‌ای

2922

هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می

هم بهاری در میان ماه دی

هر طرف از عشق تو پر سوخته

آفتاب و صد هزاران همچو دی

چون همیشه آتشت در نی فتد

رفت شکر زین هوس در جان نی

سر بریدی صد هزاران را به عشق

زهره نی جان را که گوید های و هی

عاشقان سازیده‌اند از چشم بد

خانه‌ها زیر زمین چون شهر ری

نیست از دانش بتر اشکنجه‌ای

وای آنک ماند اندر نیک و بی

آن زنان مصر اندر بیخودی

زخم‌ها خورده نکرده وای وی

در شب معراج شاه از بیخودی

صد هزاران ساله ره را کرده طی

2925

ای دلی کز گلشکر پرورده‌ای

ای دلی کز شیر شیران خورده‌ای

وی دلی کز عقل اول زاده‌ای

حاتم از دست سلیمان برده‌ای

طاقت عشقت ندارد هیچ جان

این چه جان است این چه جان آورده‌ای

آفتابی کآفتاب از عکس او است

زیر دامن طرفه پنهان کرده‌ای

هم چراغ صد هزاران ظلمتی

هم مسیح صد هزاران مرده‌ای

این شرابی را که ساقی گشته‌ای

از کدام انگورها افشرده‌ای

هم زمستان جهان را میوه‌ای

دستگیر صد هزار افسرده‌ای

کار زرکوبان چو زر کردی چو زر

شه صلاح الدین که تو صدمرده‌ای

2926

گر در آب و گر در آتش می‌روی

آن نمی‌دانم برو خوش می‌روی

در رخت پیداست والله رنگ او

رو که سوی یار مه وش می‌روی

نقش‌ها را پشت و پایی می‌زنی

سوی نقش نامنقش می‌روی

ذوق جان‌ها می‌زند بر جان تو

مست و دست انداز و سرکش می‌روی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست