این قسمت فاعِلاتُن مَفاعِلُن فَعْلَن (قسمت اول و تنها قسمت)

خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات مجموعه‌ای برگرفته از دیوان غزلیات شمس (غزلیات مولانا) شامل ۱۵۰۰۰ بیت بر اساس سادگی اشعار و به ترتیب‌بندی اوزان شعر (بحور عروضی) برای آشنایی با این گزیده‌ی غزلیات مولانا یعنی خورشید انوار به لینک زیر مراجعه کنید

http://nafireney.ir/p/26388

برای آشنایی با اوزان شعر فارسی (بحر‌های عروضی) روی کلمه‌ی عروض قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم کلیک کنید.

عروض قسمت اول http://nafireney.ir/p/26414

عروض قسمت دوم http://nafireney.ir/p/26431

عروض قسمت سوم هنوز بارگذاری نشده!!

نمونه‌های خوانش وزن فاعِلاتُن مَفاعِلُن فَعْلَن

بخشی از غزل ۱۷۵۴ با صدای محسن محمد

غزل ۱۷۵۹ که در همین وزن سروده شده را با صدای احمد شاملو بشنوید.

آوازی بر روی غزل ۱۷۵۹ با صدای شهرام ناظری (آلبوم سفر به دیگر سو گروه دستان)

در ادامه گزیده‌ی غزلیات مولانا (خورشید اَنور) را، در وزن فاعِلاتُن مَفاعِلُن فَعْلَن میخوانید. خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات

غزل شماره‌‌ی ۲۴۵

از برای صلاحِ مجنون را / بازخوان ای حکیم، افسون را

از برای علاجِِ بی‌خبری / دَرج کن، در نَبیذ اَفیون را

چون نداری خلاص، بی‌چون شو / تا ببینی، جمالِ بی‌چون را خورشید

دل پرخون ببین تو ای ساقی! / دَردِه آن جامِ لَعلِ چون خون را

زان که عقل از برای مادونی / سجده آرَد ز حرص، هر دون را

باده‌خواران به نیم‌جو نخرند / این دو قرصِ دُرُست گردون را

نخوَت عشق را، ز مجنون پرس / تا که در سر چه‌هاست مجنون را

شمس تبریز، موسی عهدی / در فِراقت مدار هارون را.

غزل شماره‌ی ۲۴۶

صد دُهُل می‌زنند در دلِ من / بانگ آن بشنویم ما فردا

پنبه در گوش و موی در چشم‌است / غم فردا و وسوسه‌ی سودا

آتشِ عشق، زن در این پنبه / همچو حَلّاج و همچو اهل صَفا

آتش و پنبه را چه می‌داری؟! / این دو ضدَّند و ضِد نکرد بقا

چون ملاقات عشق نزدیک‌ست / خوش لِقا شو برای روز لَقا

مرگ ما شادی و ملاقات‌ست / گر تو را ماتم‌ست رُو زین جا

چون‌ که زندان ماست این دنیا / عیش باشد خراب زندان‌ها

آن‌ که زندان او چنین خوش بود / چون بود مجلس جهان آرا

تو وفا را مجو در این زندان / که در این جا وفا نکرد وفا.

غزل شماره ی ۲۴۹

دل، بَرِ ما شُدَست دِلبرَ ما / گُل ما بی‌حَدَست و شکَّرِ ما

ما همیشه میان گُل‌شکریم / زان دل ما قویست در بر ما

زَهره دارد حوادث طبعی / که بگردد بگرد لشکر ما؟

ما به پر می‌پریم سوی فلک / زان که عرشی‌ست اصلِ جوهر ما

ساکنان فلک بُخور کنند / از صفات خوش مُعَنَبر ما

همه نسرین و ارغوان و گل است / بر زمین شاهراه کشور ما

نه بخندد نه بشکفد عالم / بی نسیمِ دمِ منورِ ما

ذره‌های هوا پذیرد روح / از دمِ عشقِ روح پرورِ ما

گوش‌ها گشته‌اند محرمِ غیب / از زبان و دل سخنور ما

شمس تبریز ابرسوز شدست / سایه‌اش کم مباد از سر ما.

غزل شماره‌ی 315

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب

چشم بگشا و جمع را دریاب

بنگر آخر که بی‌قرار شدست

چشم در چشم خانه، چون سیماب

گشت شب دیر و خلق افتادند

چون ستاره میانه‌ی مهتاب

هم سیاهی و هم سپیدی چشم

از می خواب هر دو گشت خراب

جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت

گَرد بنشست بر همه اسباب

عقل شد گوشه‌ای و می‌گوید

عقل اگر آن توست هین دریاب

بنگی شب نگر که چون دادست

جمله‌ی خلق را از این بنگاب

چشم در عین و غین افتادست

کار بگذشت از سؤال و جواب

آن سواران تیزاندیشه

همه ماندند چون خران به خَلاب.

غزل شماره‌ی ۲۴۹

صوفیان آمدند از چپ و راست

در به در کو به کو که باده کجاست؟

درِ صوفی دل‌ست و کویش جان

باده‌ی صوفیان ز خُمِّ خداست

سَر خُم را گشاد ساقی و گفت:

اَلصَلا هر کسی که عاشق ماست

این چنین باده و چنین مستی

در همه مذهبی حلال و رواست

توبه بشکن که در چنین مجلس

از خطا توبه صد هزار خطاست

چون شکستی تو زاهدان را نیز

اَلصَلا زن که روز روز صَلاست

مردمت گر ز چشم خویش انداخت

مردمِ چشمِ عاشقانَت جاست.

غزل شماره‌ی ۴۹۹

عشق جز دولت و عنایت نیست

جز گشاد دل و هدایت نیست

عشق را بوحَنیفه درس نکرد

شافعی را در او روایت نیست

لایَجوز و یَجوز تا اجل‌ است

علم عشّاق را نهایت نیست

عاشقان غرقه‌اند در شِکَراب

از شکر مصر را شکایت نیست

جان مَخمور چون نگوید شُکر؟

باده‌ای را که حَدُّ و غایت نیست

هر که را پرغم و تُرُش دیدی

نیست عاشق و زان ولایت نیست

مبتدی باشد اندر این رهِ عشق

آن که او واقف از بَدایت نیست

نیست شو نیست، از خودی زیرا

بَتَر از هَستی‌ات جنایت نیست

بس کن این آب را نشانی‌هاست

تشنه را حاجت وَصایت نیست.

غزل شماره‌ی ۵۰۲

اندر آ عیش بی‌تو شادان نیست

کیست کو بنده‌ی تو از جان نیست؟

ای تو در جان، چو جانِ ما در تن

سخت پنهان ولیک پنهان نیست

دست بر هر کجا نهی جان‌ست

دست بر جان نهادن آسان نیست

جان که صافی شدست در قالب

جز که آیینه‌دار جانان نیست

جمع شد آفتاب و مه این دَم

وقت افسانه‌ی پریشان نیست

مستی افزون شدست و می‌ترسم

کاین سخن را مجال جولان نیست

دست نِه بر دهان من تا من

آن نگویم چو گفت را آن نیست.

غزل شماره‌ی ۹۶۶

دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد

دل من از جنون نمی‌خسبد

مرغ و ماهی ز من شده خیره

کاین شب و روز چون نمی‌خسبد

پیش از این در عجب همی‌بودم

کآسمان نگون نمی‌خسبد

آسمان خود کنون ز من خیره است

که چرا این زبون نمی‌خسبد

عشق بر من فسون اعظم خواند

جان شنید آن فسون نمی‌خسبد

این یقینم شدست پیش از مرگ

کز بدن جان برون نمی‌خسبد

هین خمش کن به اصل راجع شو

دیده(ی) راجعون نمی‌خسبد.

غزل شماره‌ی ۹۷۰

دیده‌ها شب فراز باید کرد

روز شد دیده باز باید کرد

تُرک ما هر طرف که مرکب راند

آن طرف تُرک‌تاز باید کرد

مطبخ جان به سوی بی‌سوییست

پوز آن سو دراز باید کرد

چون غیورست آن نبات حیات

زین شکر اِحتراز باید کرد

چون چنین نازنین به خانه‌ی ماست

وقت ناز است ناز باید کرد

با گل و خار ساختن مردی‌ست

مرد را سازِ ساز باید کرد

قبله‌ی روی او چو پیدا شد

کعبه‌ها را نماز باید کرد

سجده‌هایی که آن سری باشد

پیش آن سرفراز باید کرد

پیش آن عشقِ عاقبت محمود

خویشتن را ایاز باید کرد

چون حقیقت نهفته در خمشی‌ست

تَرک گفتِ مَجاز باید کرد.

غزل شماره‌ی ۹۷۱

عشقِ تو مست و کف زنانم کرد

مستم و بیخودم چه دانم کرد

غوره بودم کنون شدم انگور

خویشتن را تُرُش نتانم کرد

شکرینست یار حلوایی

مُشت حلوا در این دهانم کرد

تا گشاد او دکان حلوایی

خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد

خلق گوید چنان نمی‌باید

من نبودم چنین چنانم کرد

اولا خُم شکست و سرکه بریخت

نوحه کردم که او زیانم کرد

صد خُم می به جای آن یک خُم

درخورم داد و شادمانم کرد

در تنور بلا و فتنه‌ی خویش

پخته و سرخ رو چو نانم کرد

چون زلیخا ز غم شدم من پیر

کرد یوسف دعا جوانم کرد

می‌پریدم ز دست او چون تیر

دست در من زد و کمانم کرد

پُر کنم شُکر آسمان و زمین

چون زمین بودم آسمانم کرد

از ره کهکشان گذشت دلم

زان سوی کهکشان کشانم کرد

نردبان‌ها و بام‌ها دیدم

فارغ از بام و نردبانم کرد

چون جهان پر شد از حکایت من

در جهان همچو جان نهانم کرد

بس کن ای دل که در بیان ناید

آن چه آن یار مهربانم کرد.

غزل شماره‌ی ۹۷۳

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قََدید کنند

شمع‌ها می‌زنند خورشیدند

تا که ظلمات را شهید کنند

چرخ کهنه به گردشان گردد

تا کُهَن‌هاش را جدید کنند

رَغم آن حاسدان که می‌خواهند

تا قَریب تو را بعید کنند

حاسدان را هم از حسد بخرند

همه را طالب و مُرید کنند

خُنُک آن دم که جمله اجزا را

بی ز ترکیب‌ها وحید کنند

بس کن این و سر تنور ببند

تا که نان‌هات را ثَرید کنند.

غزل شماره‌ی ۹۷۴

گر تو را بخت یار خواهد بود

عشق را با تو کار خواهد بود

عمر بی‌عاشقی مدان به حساب

کان برون از شمار خواهد بود

هر زمانی که می‌رود بی‌عشق

پیش حق شرمسار خواهد بود

هر چه اندر وطن تو را سبک‌ است

ساعت کوچ بار خواهد بود

بر تو این دم که در غم عشقی

چون پدر بردبار خواهد بود

فقر کز وی تو ننگ می‌داری

آن جهان افتخار خواهد بود

تلخی صبر اگر گلوگیر است

عاقبت خوشگوار خواهد بود

چون رهد شیر روح از این صندوق

اندر آن مَرغزار خواهد بود

چون از این لاشه‌خر فرود آید

شاه دل، شهسوار خواهد بود

دامن جهد و جِد را بگشا

کز فلک زر، نثار خواهد بود

تو نهان بودی و شدی پیدا

هر نهان آشکار خواهد بود

هر کی خود را نکرد خوار امروز

همچو فرعون خوار خواهد بود

چون شکار خدا نشد نمرود

پشه‌ای را شکار خواهد بود

هر که را اختیار کردش عشق

مست و بی‌اختیار خواهد بود

هر که او پست و مست عشق نشد

تا ابد در خُمار خواهد بود

هر که را مُهر و مِهر این دَم نیست

اُشتری بی‌مهار خواهد بود

در سر هر که چشم عبرت نیست

خوار و بی‌اعتبار خواهد بود

بس کن ار چه سخن نِشاند غبار

آخر از وی غبار خواهد بود

شمس تبریز چون قرار گرفت

دل از او بی‌قرار خواهد بود

غزل شماره‌ی ۹۷۷

عید بر عاشقان مبارک باد

عاشقان عیدتان مبارک باد

عید ار بوی جانِ ما دارد

در جهان همچو جان مبارک باد

بر تو ای ماه آسمان و زمین

تا به هفت آسمان مبارک باد

عید آمد، به کف نشان وصال

عاشقان این نشان مبارک باد

روزه مَگشای جز به قند لبش

قند او در دهان مبارک باد

عید بنوشت بر کنار لَبَش

کاین می بی‌کران مبارک باد

عید آمد که ای سبک روحان

رطل‌های گران مبارک باد

چند پنهان خوری صلاح الدین

بوسه‌های نهان مبارک باد

گر نصیبی به من دهی گویم

بر من و بر فلان مبارک باد.

غزل شماره‌ی ۹۸۱

شعر من نان مصر را ماند

شب بر او بگذرد نتانی خورد

آن زمانش بخور که تازه بود

پیش از آن که بر او نشیند گرد

گرمسیر ضمیر جای وی‌ست

می‌ بمیرد در این جهان از بَرد

همچو ماهی دمی به خشک طپید

ساعتی دیگرش ببینی سرد

ور خوری بر خیال تازگیش

بس خیالات نقش باید کرد

آنچ نوشی خیال تو باشد

نبود گفتن کهن ای مرد.

غزل شماره‌ی ۹۸۲

یوسف آخر زمان خَرامان شد

شکَّر و شهدِ مصر ارزان شد

لَعلِ عَرشیِّ تو چو رو بنمود

تن که باشد، که سنگ‌ها جان شد

عشق مهمان بس شگرف آمد

خانه‌ها خُرد بود ویران شد

پر و بال از جلال حق رویید

قفس و مرغ و بیضه پَرّان شد

بادلان، خیره گشته کین دل کو

بی دلان بی‌خبر که دل آن شد

زر چو درباخت خواجه‌ی صراف

صَرفه او برد زان که در کان شد

شمس تبریز نردبانی ساخت

بام گردون برآ که آسان شد.

غزل شماره‌ی ۹۸۴

هین که هنگام صابران آمد

وقت سختی و امتحان آمد

این چنین وقت عهدها شکنند

کارد، چون سوی استخوان آمد

عهد و سوگند سخت، سست شود

مرد را کار چون به جان آمد

هله ای دل تو خویش سست مکن

دل قوی کن که وقت آن آمد

چون زر سرخ اندر آتش خند

تا بگویند زرِّ کان آمد

گرم خوش رو به پیش تیغ اجل

بانگ برزن که پهلوان آمد

با خدا باش و نُصَرت از وی خواه

که مددها ز آسمان آمد

ای خدا! آستین فَضل فشان

چون که بنده بر آستان آمد

چون صدف، ما دهان گشادستیم

کابر فَضل تو دُرفشان آمد

ای بسا خار خشک، کز دل او

در پناه تو گلستان آمد

من نشان کرده‌ام تو را که ز تو

دلخوشی‌های بی‌نشان آمد

وقت رحمست و وقت عاطِفَت است

که مرا زخمِ بس گران آمد

ای اَبابیل! هین که بر کعبه

لشکر و پیل بی‌کران آمد

عقل گوید مرا: خَمُش کن بس!

که خداوند غیب دان آمد

من خمش کردم ای خدا لیکن

بی من از خان من فغان آمد

ما رَمَیتْ اِذ رَمَیتْ هم ز خداست

تیر ناگه کز این کمان آمد.

غزل شماره‌ی ۹۸۶

عشق را جان بی‌قرار بود

یاد جان پیش عشق عار بود

سر و جان پیش او حقیر بود

هر که را در سر این خُمار بود

همه بر قلب می‌زند عاشق

اندر آن صف که کارزار بود

نکند جانب گریز نظر

گر چه شمشیر صد هزار بود

عشق خود مرغزار شیران‌ است

کی سگی، شیر مرغزار بود

عشق جان‌ها در آستین دارد

در ره عشق جان نثار بود

نام و ناموس و شرم و اندیشه

پیش جاروبشان غبار بود

همه کس را شکار کرد بَلا

عاشقان را بَلا شکار بود

مر بلا را چنان به جان بخرند

کان بلا نیز شرمسار بود

جان عشق است شَه صلاح الدین

کو ز اسرار کردگار بود.

غزل شماره‌ی ۹۸۷

هر که را ذوق دین پدید آید

شهد دنیاش کی لذیذ آید؟

آن چنان عقل را چه خواهی کرد؟

که نگونسار یک نَبیذ آید

عقل بفروش و جمله حیرت خر

که تو را سود از این خرید آید

نشود باز این چنین قفلی

گر همه عقل‌ها کلید آید

گر درآیند ذره ذره به بانگ

آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم از این دریا

بنده گر پاک وگر پلید آید

هر که رو آورد بدین دریا

گر یزیدست بایزید آید.

غزل شماره‌ی ۱۱۵۶

مطربِ عاشقان بجنبان تار

بزن آتش به مؤمن و کفار

مصلحت نیست عشق را خَمُشی

پرده از روی مصلحت بردار

تا بِنَگریست طفلِ گهواره

کی دهد شیر مادر غمخوار

هر چه غیر خیال معشوقست

خار عشقست اگر بود گلزار

مطربا چون رسی به شرح دلم

پای در خون نهاده‌ای هش دار!

پای آهسته نه که تا نجهد

چَکره‌ای خون دل به هر دیوار

مطربا زخم‌های دل می‌بین

تا ندانند خویشتن خوش دار

مطربا نام بر ز معشوقی

کز دل ما ببرد صبر و قرار

من چه گفتم کجا بماند دلی

گر دلم کوه بود رفت از کار

شمس تبریز عیسی عهدی

هست در عهد تو چنین بیمار.

غزل شماره‌ی ۱۱۵۷

گر تو خواهی وطن پر از دلدار

خانه را رو، تهی کن از اغیار

ور تو خواهی سماع را گیرا

دور دارش ز دیده‌ی اِنکار

هر که او را سماع مست نکرد

منکرش دان اگر چه کرد اقرار

هر که اقرار کرد و باده شناخت

عاقلش نام نِه مگو خَمّار

به بهانه، به ره کن آن‌ها را

تا شوی از سماع برخوردار

وز میان خویش را برون کن تیز

تا بگیری تو خویش را به کنار

سایه‌ی یار به که ذکر خدای

این چنین گفته است صَدرِ کِبار

تا نگویی که گل هم از خارست

زانک هر خار گل نیارد بار

خارِ بیگانه را ز دل برکن

خار گل را به جان و دل می‌دار

موسی اندر درخت آتش دید

سبزتر می‌شد آن درخت از نار

شهوت و حرصِ مردِ صاحب دل

همچنین دان و همچنین پندار

صورت شهوتست لیکن هست

همچو نارِ خلیل ، پرانوار

شمس تبریز را بشر بینند

چون گشایند دیده‌ها کفار.

ناله‌ی عاشقان نباشد خوار

غزل شماره‌ی ۱۱۵۸

رحم بر یار کی کند؟ هم یار

آهِ بیمار کی شنود؟ بیمار

اشک‌های بهار مشفق کو

تا ز گل پُر کنند دامن خار

ز آه عاشق فُلَک شکاف کُنَد

فلک از بهر عاشقان گردد

بهر عشقست گنبد دوار

نی برای خباز و آهنگر

نی برای دروگر و عطار

آسمان گرد عشق می‌گردد

خیز تا ما کنیم نیز دَوار

مدتی گرد عاشقی گردیم

چند گردیم گرد این مُردار

در و دیوار نکته گویانند

آتش و خاک و آب قصه‌گزار

چون ترازو و چون گز و چو مَحَک

بی‌زبانند و قاضی بازار

عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد

خامش از گفت و جملگی گفتار.

غزل شماره‌ی ۱۱۵۹

عشق جانست عشق تو جان‌تر

لطف درمان وز تو درمان‌تر

کافری‌های زلف کافر تو

گشته ز ایمان جمله ایمان‌تر

جان سپردن به عشق آسان است

وز پی عشق توست آسان‌تر

همه مهمان خوان لطف تواند

لیک این بنده زاده مهمان‌تر

بی‌تو هستند جمله بی‌سامان

لیک من بی‌طریق و سامان‌تر

عشق تو کان دولت ابدست

لیک وصل جمال تو کان‌تر

تیغ هندی هجر برانست

لیک هندیِّ عشق بران‌تر

هر دلی چارپَرّه در پی توست

دل ما صدپرست و پران‌تر

گر چه این چرخ نیک گردان است

چرخ افلاک عشق، گردان‌تر

همه ز افلاک عشق، در ترسند

وان فلک در غم تو ترسان‌تر

شمس تبریز همتی می‌دار

تا شوم در تو من عجب دان‌تر.

غزل شماره‌ی ۱۱۶۴

خلق را زیر گنبد دوار

چشم‌ها کور و دیدنی بسیار

جور او کش از آن که شورش دل

نور چشمست یا أُولِی الْأَبْصَارِ

بر دو دیده نَهََم غمتَ، کاین درد

داروی خاص خسروی‌ست به بار

باغ جان خوش ز سنگ باران‌ است

ما نخواهیم قطره، سنگ ببار

شمس تبریز گوهر عشق است

گوهر عشق را تو خوار مدار.

غزل شماره‌ی ۱۱۷۷

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

آفتابی برآمد از اَسرار

جامه‌شویی کنیم صوفی‌وار

تن ما خرقه‌ای‌ست پرتَضریب

جان ما صوفی است معنی‌دار

خرقه‌ی پر ز بند روزی چند

جان و عشق است تا ابد بر کار

به سر توست شاه را سوگند

با چنین سر چه می‌کنی دستار

چون رُخ توست ماه را قبله

با چنین رُخ چه می‌کنی گلزار

توبه‌ها کرده بودی ای نادان

گشته بودی ز عاشقی بیزار

عشق ناگه جمال خود بنمود

توبه سودت نکرد و اِستِغفار

این جهان همچو موم رنگارنگ

عشق چون آتشی عظیم شرار

موم و آتش چو گشت همسایه

نقش و رنگش فنا شود ناچار.

غزل شماره‌ ۱۲۹۰

مست گشتم ز ذوق دشنامش

یا رب آن مِی بِه است یا جامش

طرب افزاتر است از باده

آن سَقَط‌های تلخ آشامش

بهر دانه نمی‌روم سوی دام

بلک از عشق محنت دامش

آن مَهی که نه شرقی و غربی‌ست

نور بخشد شَبَش چو ایامش

سرد شد نعمت جهان بر دل

پیش حُسن ولیِّ اِنعامش.

غزل شماره‌ ۱۷۵۴

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

آتشی از تو در دهان دارم

لیک صد مُهر بر زبان دارم

دو جهان را کُند یکی لقمه

شعله‌هایی که در نهان دارم

گر جهان جملگی فنا گردد

بی‌جهان، مُلکِ صد جهان دارم

کاروان‌ها که بار آن شِکَر است

من ز مصر عَدَم روان دارم

من ز مستیِّ عشق بی‌خبرم

که از آن سود یا زیان دارم

چشمِ تَن بود دُرفشان از عشق

تا کنون جانِِ دُرفشان دارم

بَندِ خانه نی‌ام که چون عیسی

خانه بر چارم آسمان دارم

شکر آن را که جان دهد تن را

گر بِشُد جان، جانِ جان دارم

آنچ داده‌ست شمس تبریزی

ز من آن جو که من همان دارم.

غزل شماره‌ی ۱۷۵۷

هِمَّتم شد بلند و تدبیرم

جز به پیش تو من نمی‌میرم

تو دهانم گرفته‌ای که خموش

تو دهان گیر و من جهان گیرم

پیر، ما را ز سر جوان کرده‌ست

لاجرم هم جوان و هم پیرم

چون گشاد من از کمان تو است

راست‌رو، خصم‌دوز، چون تیرم

دیدن غیر تو، نِفاق بود

من نه مرد نفاق و تزویرم

با من آمیختی چو شکر و شیر

چون شکر در گداز از آن شیرم.

غزل شماره‌ی ۱۷۵۸

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

در وصالت چه را بیاموزم؟

در فراقت چه را بیاموزم؟

یا تو با درد من بیامیزی

یا من از تو دوا بیاموزم

می‌گریزی ز من که نادانم

یا بیامیزی یا بیاموزم

پیش از این ناز و خشم می‌کردم

تا من از تو جدا بیاموزم

چون خدا با تو است در شب و روز

بعد از این از خدا بیاموزم

در فراقت سزای خود دیدم

چون بدیدم سزا بیاموزم

خاک پای تو را به دست آرم

تا از او کیمیا بیاموزم

آفتابِ تو را شوم ذره

معنی وَالضُحی بیاموزم

کهربای تو را شوم کاهی

جذبه‌ی کهربا بیاموزم

از دو عالم دو دیده بردوزم

این من از مصطفی بیاموزم

بند هستی فروگشادم تا

همچو مه بی‌قبا بیاموزم

همچو ماهی زره ز خود سازم

تا به بحر آشنا بیاموزم

همچو دل خون خورم که تا چون دل

سِیرِ بی‌دست و پا بیاموزم

در وفا نیست کس تمام استاد

پس وفا از وفا بیاموزم

ختمش این شد که خوش لقای منی

از تو خوش خوش لقا بیاموزم.

غزل شماره‌ی ۱۷۵۹

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم!

کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور

کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن

این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعَجَب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم

طُرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت:

عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی، بگفت‌ های خموش

در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد

اینت گویای بی‌زبان که منم

می شدم در فنا چو مه بی‌پا

اینت بی‌پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می‌دوی بنگر

در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم.

غزل شماره‌ی ۱۷۶۰

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

به خدایی که در ازل بوده‌ست

حَی و دانا و قادر و قَیّوم

نور او شمع‌های عشق فروخت

تا بِشُد صد هزار، سِر معلوم

از یکی حکم او جهان پر شد

عاشق و عشق و حاکم و محکوم

در طِلسمات شمس تبریزی

گشت گنج عجایبش مَکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی

از حلاوت جدا شدیم چو موم

همه شب همچو شمع می‌سوزیم

ز آتشش جفت وَ زَانگبین محروم

در فَراق جمال او ما را

جسم ویران و جان در او چون بوم

آن عنان را بدین طرف برتاب

زَفت کن پیل عیش را خُرطوم

بی‌حضورت سماع نیست حلال

همچو شیطان طَرب شده مرحوم

یک غزل بی‌تو هیچ گفته نشد

تا رسید آن مُشَرَّفه مفهوم

بس به ذوق سماع نامه‌ی تو

غزلی پنج شش بشد منظوم

شام ما از تو صبح روشن باد

ای به تو فخر شام و ارمن و روم.

غزل شماره‌ی ۱۷۶۱

ما همه از اَلَست همدستیم

عاقبت شُکر باز پیوستیم

ما همه همدلیم و همراهیم

جمله از یک شراب سرمستیم

ما ز کُونِین، عشق بگزیدیم

جز که آن عشق هیچ نَپرَستیم

چند تلخی کشید جان ز فراق

عاقبت از فِراق وارستیم

آفتابی درآمد از روزن

کرد ما را بلند اگر پستیم

آفتابا مَکِش ز ما دامن

نی که بر دامن تو بنشستیم؟

از شعاع تو است اگر لعلیم

از تو هستیم ما اگر هستیم

پیش تو ذره‌وار رقصانیم

از هوای تو بند بشکستیم.

غزل شماره‌ ۱۷۶۲

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

آمدستیم تا چنان گردیم

که چو خورشید جمله جان گردیم

مونس و یار غَمگِنان باشیم

گل و گلزار خاکیان گردیم

چند کس را نییم خاص چو زَر

بر همه همچو بحر و کان گردیم

جان نماییم جسم عالم را

قُرَه العین دیدگان گردیم

چون زمین نیستیم یغماگاه

ایمن و خوش چو آسمان گردیم

هین خمش کن از آن هم افزونیم

که بر اَلفاظ و بر زبان گردیم.

غزل شماره‌ی ۱۷۶۳

ما که باده ز دست یار خوریم

کی چو اُشتر گیاه و خار خوریم

ایمنیم از خُمار مرگ ایرا

می باقیِّ بی‌خُمار خوریم

جام مردان بیار تا کامروز

بی‌محابا و مَردوار خوریم

به دَم ناشمرده زنده شویم

اندر آن دَم که بی‌شمار خوریم

پی این شیرِ مست می‌پوییم

تا کباب از دلِ شکار خوریم

زان دیاریم کز حَدَث پاک است

روزی پاک از آن دیار خوریم

نه چو کرکس اسیر مرداریم

نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم.

غزل شماره‌ی ۱۷۶۵

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

عاشقِ روی جان فزایِ توییم

رحمتی کن که در هوایِ توییم

تو، به رخسار آفتابی و مَه

ما همه ذره در هوای توییم

تا تو زین پرده روی بنمایی

منتظر بر درِ سرایِ توییم

ای که ما در میان مجلس انس

بیخود از شربت لِقای توییم

خیره چون دشمنان مکش ما را

کآخر ای دوست آشنای توییم

تو رضا می‌دهی به کشتن ما

ما همه بنده‌ی رضای توییم

گر چه با خاتم سلیمانیم

ای پری زاده خاک پای توییم

شمس تبریز جان جان‌هایی

ما همه بنده و گدای توییم.

غزل شماره‌ی ۱۷۶۶

خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم

یک زمان از زمانه، بگریزیم

بر بساط نشاط بنشینیم

همه از پیش خویش برخیزیم

جز حَریف ظریف نگزینیم

با کَسانِ خَسان نیامیزیم

غم بیهوده در جهان نخوریم

می آسوده در قدح ریزیم

ما گرفتار شادی و طربیم

نه گرفتار زهد و پرهیزیم

گر ستیزه کند فلک با ما

بر مرادش رویم و نستیزیم

چون نداریم هیچ دست آویز

چند با هر کسی درآویزیم

عیش باقی است شمس تبریزی

مست جاوید شاه تبریزیم.

غزل شماره‌ی ۱۷۶۷

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

تو چه دانی که ما چه مرغانیم؟!

هر نفس زیر لب چه می خوانیم؟!

چون به دست آورد کسی ما را

ما گهی گنج، گاه ویرانیم

چرخ از بهر ماست در گردش

زان سبب همچو چرخ گردانیم

کی بمانیم اندر این خانه

چون در این خانه جمله مهمانیم

گر به صورت گدای این کوییم

به صفت بین که ما چه سلطانیم

چون که فردا شهیم در همه مصر

چه غم امروز اگر به زندانیم

تا در این صورتیم از کس ما

هم نرنجیم و هم نرنجانیم

شمس تبریز چون که شد مهمان

صد هزاران هزار چندانیم.

غزل شماره‌ی ۲۰۹۹

چند نظّاره‌ی جهان کردن؟؟

آب را زیر کَه نهان کردن

رنج گوید که گنج آوردم

رنج را باید امتحان کردن

آن که از شیر خون روان کردست

شیر داند ز خون روان کردن

آسمان را چو کرد همچون خاک

خاک را داند آسمان کردن

بعد از این شیوه‌ی دگر گیرم

چند بیگار دیگران کردن.

غزل شماره‌ی ۲۱۰۳

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

گر چه اندر فغان و نالیدن

اندکی هست خویشتن دیدن

آن نباشد مرا چو در عشقت

خوگرم من به خویش دزدیدن

به خدا و به پاکی ذاتش

پاکم از خویشتن پسندیدن

دیده که از رخ تو برگردد

به که آید( به جانب چه کسی) به وقت گردیدن

در چنین دولت و چنین میدان

ننگ باشد ز مرگ لنگیدن

عاشقانِ تو را مسلم شد

بر همه مرگ‌ها بخندیدن

فرع‌های درخت، لرزانند

اصل را نیست خوفِ لرزیدن

باغبانان عشق را باشد

از دلِ خویش میوه برچیدن

جان عاشق نوال‌ها می‌پیچ

در مکافات رنج پیچیدن

زهد و دانش بورز ای خواجه

نتوان عشق را بورزیدن

پیش از این گفت شمس تبریزی

لیک کو گوش بهر بشنیدن.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۱

حکم نو کن که شاه دورانی

سکه‌ی تازه زن که سلطانی

حکم مطلق تو راست در عالم

حاکمان قالب‌اند و تو جانی

آن چه شاهان به خواب می‌جُستند

چون مسلم شدت به آسانی؟

همه مرغان چو دانه چین تواند

تو همایی میان مرغانی

برتر آید ز جانِ مُلک و مَلِک

گر دهی دل به روحِ حیوانی

شرط‌ها را ز عاشقان برگیر

که تو احوال‌شان همی‌دانی

دام‌ها را ز راه‌شان بردار

خواه تقدیر و خواه شیطانی

تا شوم سرخ‌رو در این دعوی

که تو چون حق، لطیف فرمانی

شمس تبریز رحمتِ صِرفی

ز آن که سِرِّ صفاتِ رحمانی.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۲

مستی و عاشقانه می‌گویی

تو غریبی و یا از این کویی؟

پیش آن چشم‌های جادوی تو

چون نباشد حرام جادویی؟

پیش رویت چو قرص مه خجلست

به چه رو کرد زهره بی‌رویی؟

عاشقان را چه سود دارد پند؟

سیل‌شان برد رو چه می‌جویی

تو چه دانی ز خوبی بت ما؟

ما از آن سو و تو از این سویی

ما ز دستان او ز دست شدیم

دست از ما چرا نمی‌شویی؟

رو به میدان عشق سجده کنان

پیش چوگان عشق چون گویی

آفتابا نه حدِّ تو پیداست

که نه در خانه‌ی ترازویی

هله ای ماه خویش را بشناس

نی به وقت مُحاق چون مویی؟

هله! ای زهره زیر چادر رو

رو نداری وَقیحه بانویی

تو بیا ای کمالِ صورتِ عشق

نورِ ذاتِ حقی و یا اویی

اندر این ره نماند پای مرا

زانوم را نماند زانویی

همچو کشتی روم به پهلو من

ای دل من هزارپهلویی

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست

سوی بی‌چپُّ و راست می‌پویی

نی چَپَ ست و نه راست در جان است

بو ز جان یابی ار بینبویی

ز آن شکر، روی اگر بگردانی(اگر از او که مانند شکر است روی گردان شوی)

گر نباتی بدان که بدخویی

ور تو دیوی و رو بدو آری

الله الله چه ماه ده تویی؟!

دلم از جا رود چو گویم او

همه اوها غلام این اویی

هین ز خوهای او یکی بشنو

گاه شیری کند(به نقش شیر درآمدن) گه آهویی.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۳

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

بحر ما را کنار بایستی

وین سفر را قرار بایستی

شیر بیشه میان زنجیرست

شیر در مرغزار بایستی

ماهیان می‌طپند اندر ریگ

راه در جویبار بایستی

بلبل مست سخت مخمور است

گلشن و سبزه زار بایستی

دیده‌ها از غبار خسته شدست

دیده‌ی اعتبار بایستی

همه گِل خواره‌اند این طفلان

مشفقی دایه وار بایستی

اندر این شهر قحط خورشیدست

سایه‌ی شهریار بایستی

شهر، سرگین پرست پُر گشته‌ست

مشک نافه‌ی تتار بایستی

مُشک از پُشک کس نمی‌داند

مُشک را انتشار بایستی

مرگ تا در پی است روز شب است

شبِ ما را نهار بایستی

چون بمیری بمیرد این هنرت

زین هنرهات عار بایستی

طالب کار و بار بسیارند

طالب کردگار بایستی

دمِ معدودِ اندکی ماندست

نفسی بی‌شمار بایستی

نَفَس ایزدی ز سوی یمن

بر خلایق نثار بایستی

مرگ دیگی برای ما پخته‌ست

آن خورش را گوار بایستی

یاد مردن چو دافع مرگست

هر دمی یادگار بایستی

هر دمی صد جنازه می‌گذرد

دیده‌ها سوگوار بایستی

مُلک‌ها ماند و مالکان مردند

مُلکتی پایدار بایستی

عقل بسته شد و هوا مختار

عقل را اختیار بایستی.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۴

آوخ آوخ، چو من وفاداری

در تمنای چون تو خون خواری

آوخ آوخ، طبیبِ خون‌ریزی

بر سر زار زار بیماری

آن جفاها که کرده‌ای با من

نکند هیچ یار با یاری

گفتمش: قصد خون من داری

بی خطا و گناه؟ گفت: آری

عشق جز بی‌گناه می‌نکشد

نکشد عشق من گنه‌کاری

هر زمان گلشنی همی‌سوزم

تو چه باشی به پیش من؟ خاری

بشکستم هزار چنگ طرب

تو چه باشی به چنگ من؟ تاری

شهرها از سپاه من ویران

تو که باشی؟ شکسته دیواری

گفتمش: از کمینه بازی تو

جان نبرده‌ست هیچ عیاری

ای ز هر تار موی طره‌ی تو

سرنگون‌سار بسته طراری

آن که نخرید و آن که او بخرید

شد پشیمان، غریب بازاری

و آن که بخرید گوید آن همه را

کاش من بودمی خریداری

و آن که نخرید دست می‌خاید

ناامید و فتاده و خواری

فرع بگرفته، اصل افکنده

جان بداده، گرفته مرداری

پا بریده، به عشقِ نعلینی

سر بداده، به عشق دستاری

با چنین مشتری کند صرفه؟

از چنین باده، مانده هشیاری

خر، علف زار تن گُزید و بماند

خرِ مردارِ در علف زاری.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۵

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

ای دل، ار محنت و بلا داری

بر خدا اعتمادها داری

اینچنین حضرتی و تو نومید؟

مکن ای دل، اگر خدا داری

رخت اندیشه می‌کشی هرجا

بنگر آخر، جز او که را داری؟

لطف‌هایی که کرد چندین گاه

یاد آور اگر وفاداری

چشم سَر داد و چشم سِر ایزد

چشم جای دگر چرا داری؟

عمر ضایع مکن، که عمر گذشت

زرگری کن، که کیمیا داری

هر سحر مر تو را ندا آید

سوی ما آ، که داغ ما داری

پیش ازین، تن تو جان پاک بدی

چند خود را ازان جدا داری؟

جان پاکی، میان خاک سیاه

من نگویم، تو خود روا داری؟

خویشتن را تو از قَبا بشناس

که ازین آب و گِل قبا داری

می‌روی هر شب از قبا بیرون

که جز این دست، دست و پا داری

بس بود، این قدر بدان گفتم

که درین کوچه آشنا داری.

غزل شماره‌‌ی ۳۱۴۶

ساقیا ساقیا روا داری.

که رود روز ما به هشیاری.؟

گر بریزی تو نُقل‌ها در پیش.

عقل‌ها را ز پیش برداری.

عوض باده نکته می‌گویی.

تا بَری وقت ما به طَراری.

درد دل را اگر نمی‌بینی.

بشنو از چنگ ناله و زاری.

ناله‌ی نای و چنگ حال دلست.

حال دل را تو بین که دلداری.

گفته را دانه‌های دام مساز.

که ز گفتست این گرفتاری.

گه کلیدست گفت و گه قفل‌ است.

گاه از او روشنیم و گه تاری

مَشک بربند کوزه‌ها پر شد

مَشک هم می‌درد ز بسیاری.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۷

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

تا شُدستی امیر چوگانی

ما شُدستیم گویِ میدانی

ما در این دور مست و بی‌خبریم

سرِّ این دور را تو می‌دانی

گوش موشان خانه کی شنود

نعره‌ی بلبلِ گلستانی؟

چشم پیرانِ کور کی بیند

شیوه ی شاهدانِ روحانی؟

هر کی کورست عشق می‌سازد

بهر او سرمه‌ی سپاهانی

هر کی پیرست هم جوان گردد

چون دهد عشق آب حیوانی

جمله یاران ز عشق زنده شدند

تو چنین مانده‌ای چه می‌مانی

خرسواری پیاده شو از خر

خر به میدان نباشد ارزانی

خرسواره چرا شدی شاها؟

خسروی وز نژادِ سلطانی

گفتنی‌ها بگفتمی ای جان

گر نترسیدمی ز ویرانی.

غزل شماره‌ی ۳۱۴۹

من مرید توام مراد تویی

من غلامم چو کیقباد تویی

دل مرید تو و تو را خواهد

کاین در بسته را گشاد تویی

خاک پای توام ولی امروز

گَردَم اندر هوا که باد تویی

زُهدِ من مِی، جهادِ من ساغر

چو مرا زهد و اجتهاد تویی

گر چه من بدنهاد و بدگُهرم

شاکرم چون در این نهاد تویی

زهر، باده شود چو جام تویی

ظلم احسان شود چو داد تویی

بس کنم ذکر تو نگویم بیش

ذکرِ هر ذکر و یادِ یاد تویی

غزل شماره‌ی ۳۱۵۳

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

ز اول بامداد سرمستی؟

ور نه دستارِ کژ چرا بستی؟

سخت مست است چشم تو امروز

دوش گویی که صرف خوردستی

جان مایی و شمعِ مجلس ما

السلامٌ عَلیک، خوش هستی؟

باده خوردی و بر فلک رفتی

مست گشتی و بند بشکستی

صورت عقل جمله دلتنگی‌ست

صورت عشق نیست جز مستی

مست گشتی و شیرگیر شدی

بر سرِ شیرِ مست بنشستی

باده‌ی کهنه، پیر راه تو بود

رو که از چرخ پیر وارستی

ساقی! انصاف حق به دست تو است

که جزِ آن شراب نپرستی

عقل ما بُرده‌ای ولیک این بار

آن چنان بر که بازنفرستی.

غزل شماره‌ی ۳۱۵۶

آن که چون ابر خواند کفِّ تو را

کرد بیداد بر خردمندی

او همی‌گرید و همی‌بخشد

تو همی‌بخشی و همی‌خندی

همچو یوسُف گناه تو خوبی‌ست

جُرمِ تو دانش است و خرسندی

او چو سرکه‌ست و می‌کند ترشی

دوست قندست و می‌کند قندی

ای دل اندر اصول وصل گریز

که بسی در فِراق، جان کندی

قطره‌‌ای باز رو سوی دریا

بنگر تا به پیش او چندی؟

غزل شماره‌ی 3157 از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

رو، مُسَلَّم توراست بی‌کاری

چون که اندر عنایت یاری

همچو بت باش پیش آن بتگر

که همه نقش و رنگ ازو داری

گر بپرسد، چه صورتت باید؟

گو: « همان صورتی که بنگاری »

گر مرا تن کنی، تو جان منی

ور مرا دل کنی، تو دلداری

لطف گل، خار را تو می‌بخشی

چه کند شاخ خار، جز خاری؟

باده ده، باده خواهمان کردی

که حرامست با تو هشیاری

فاعِلاتُن مَفاعِلُن فَعْلَن

از خورشید اَنور گزیده‌ی غزلیات شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید