خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفعولُ مَفاعیلُ مفاعیلُ فَعولُن
مَفعولُ مَفاعیلُ مفاعیلُ فَعولُن
غزل 96
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب شکرِبوس مسیحا
از نعمت فرعون چو موسی کف و لب شست
دریایِ کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ ، همیباش چو دریا
هین چشم فروبند که آن چشم غیورست
هین معده تهی دار که لوتیست مهیا
سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جوعست تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک
کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا
غزل 97
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
در شهر که دیدست چنین شهره بتی را
در بر که کشیدست سهیل و قمری را
بنشاند به ملکت ملکی بنده ی بد را
بِخرید به گوهر کرمش بیگهری را
خِضر خِضِرانست و از هیچ عجب نیست
کز چشمه ی جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید(شایسته است) که نخسپیم به شب چونک نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به مؤثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حَجَری را
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بِکِشد عاشق خود را
تا چند کِشی دامن هر بیهنری را
غزل 98
ای از نظرت مست شده اسم و مُسَمّا
ای یوسف جان گشته ز لبهای شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت؟
هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
هم دایهی جانهایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سِدره خَضرا
جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محالست و علالا
خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی
میغرد و میبُرَّد از آن جای دل ما
برخیز بخیلانه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست
این نور خداییست تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نَگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر حاذق جدست وگر عشوه ی تیبا
غزل 330
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه ی خمار مرا یافت
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده که آن غمزه ی غماز مرا جست
وی بخت که آن طره ی طرار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
غزل 332
این خانه که پیوسته در او بانگِ چَغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست
این صورت بت چیست اگر خانه ی کعبهست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانهست
گنجیست در این خانه که در کُون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
بر خانه مَنه دست که این خانه طلسمست
با خواجه مگویید که او مست شبانهست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک است
بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست
فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانهست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانهست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمینست فسونست و فسانهست
حیران شده بُستان که چه برگ و چه شکوفهست
واله شده مرغان که چه دامست و چه دانهست
این خواجه چرخست که چون زهره و ماه است
وین خانه ی عشق است که بیحد و کرانهست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
مستان خدا گر چه هزارند یکی اند
مستان هوا جمله دوگانهست و سه گانهست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانهست
غزل 333
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستست
وی خوار عزیزی که در این ظِلِّ شَجَر نیست
بُسکَل ز جز این عشق اگر دُرِّ یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست
در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست(ما فوق بشر است)
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست
غزل 639
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقه ی زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آنست که امسال عرب وار برآمد
آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه به در کرد و دگربار برآمد
آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
بنگر که چه خوش بر سر خَمّار برآمد
ای قوم گمان برده که آن مشعلهها مُرد
آن مشعله زین روزن اسرار برآمد
این نیست تناسخ سخنِ وحدت محضست
کز جوشش آن قلزم زخار برآمد
یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست
کآدم ز تک صلصل فخار برآمد
گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار برآمد
گفتار رها کن بنگر آینه ی عین
کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد(بی کمالی های انسان از سخن پیدا شود)
شمس الحق تبریز رسیدست مگویید
کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد
غزل 642
در خانه نشسته بت عیار که دارد
معشوقِ قمررویِ شکربار که دارد
بی زحمت دیده، رخ خورشید که بیند
بی پرده عیان، طاقت دیدار که دارد
گفتی به خرابات دگر کار ندارم
خود کار تو داری و دگر کار که دارد
ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق
آن کان شکرهای به قنطار کی دارد
یک غمزه دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار کی دارد
جانها چو از آن شیر، ره صید بدیدند
اکنون چو سگان میل به مردار که دارد
ای در رخ تو زلزله ی روز قیامت
در جنت حسن تو غم نار کی دارد
با غمزه ی غمازه ی آن یار وفادار
اندیشه ی این عالم غَدار کی دارد
ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف
یاری ده و برگو که چنین یار کی دارد
بازار بتان از تو خرابست و کسادست
بازار چه باشد دل بازار کی دارد
امروز ز سودای تو کس را سَر سَر نیست
دستار کی دارد سَر دستار کی دارد
شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا
از پار کی گوید غم پیرار کی دارد
غزل 643
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دیدُ نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد
آنها که بگفتند که ما کامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد
غزل 644
تا نقش تو در سینه ی ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد
آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یک چو رخ حوری و چون لُعبت چین شد
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد
زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم
خاری که ورا جُست گلستان یقین شد
هر غوره ز خورشید شد انگور و شِکَر بست
وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد
گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف
از بهر برون آمدنش حبل متین شد
خاموش که گفتار تو ماننده نیلست
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد
غزل 647
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهادست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلِکُ الموت رهاند
شه را تو شکاری شو، کم گیر شکاری
کاشکار تو را بازِ اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
غزل 648
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوقِ تو همسایه ی و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحرِ خدایید
با این همه آن رنجِ شما گنجِ شما باد
افسوس که بر گنجِ شما پرده شمایید
غزل 649
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که بِرباید مرغی به گَه صید
بِربود مرا آن مَه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر کردم خود را بِنَدیدَم
زیرا که در آن مَه تنم از لطف چو جان شد
در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم
تا سِرِّ تجلیِّ ازل جُمله بیان شد
نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد
کشتی وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد
آن بحر کَفی کرد و به هر پاره از آن کف
نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد
هر پاره ی کف جسم کز آن بحر نشان یافت
در حال گذارید و در آن بحر روان شد
بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز
نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
غزل 653
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهره ی ما خاک، چو گلگونه نماید
اشکم چو دهل گشتهِ و دل حامل اسرار
چون نُه مَهه گشتست ندانی که بزاید
شاهیست دل اندر تن ماننده ی گاوی
وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید
وان دانه که افتاد در این هاون عشّاق
هر سوی جَهَد لیک به ناچار بِساید
از خانه ی عشق آنک بپرَّد چو کبوتر
هر جا که رود عاقبتِ کار بیاید
آیینه که شمس الحق تبریز بسازد
زِنگار کُجا گیرد و صِیقل به چه باید
غزل 654
هر نکته که از زهر اجل تلختر آید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زَنَخدانِ تو هر جان که وطن ساخت
زود از رَسَنِ زلف تو بر چرخ برآید
هین توشه ده از خوشه ی ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخه ی خون جگر آید
غزل 655
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و مُحالست
در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنانست که گفتار
پنهان چو نمیماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فُسا بوی بیاید
در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل، مشرف جان، سخت غیورست
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
هر گمشده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خود را گرو نفس علف خوار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غَرست و غُرورست
هین عشق بر آن غَرِّه ی غَرّار مدارید
گه زلف برافشانَد و گه جِیب گشاید
گُلگونه ی او را به جُز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
غزل 657
گر یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
آن را که دمی روی نمایی، ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهره ی زیبا
از چهره ی خورشید و مه آثار نماند
در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
غزل 1457
المنه لله که ز پیکار رهیدیم
زین وادی خَم در خَم پرخار رهیدیم
زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکرِ جگرخوار رهیدیم
دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم
در سایه ی آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غَرقه ی آن قلزم زُخّار رهیدیم
بیاسب همه فارِس و بی می همه مستیم
از ساغر و از منت خمّار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم
زان عیسی عشّاق و ز افسون مسیحش
از علَّت و قاروره و بیمار رهیدیم
ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت
ز افسانه ی پار و غم پیرار رهیدیم
در عشق زِ سِه روزه و از چِلّه گذشتیم
مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم
خاموش کز این عشق و از این علم لدنّیش
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
خاموش کز این کان و از این گنج الهی
از مَکسَبه و کیسه و بازار رهیدیم
هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد
از حارس و از دزد و شبِ تار رهیدیم
غزل 1479
آن خانه که صد بار در او مائده خوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانه دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانه ی مردی است در او شیردلانند
از خانه مردی بگریزیم چه مردیم
آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشه زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکَّر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشتهتر از مهره ی نردیم
چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
غزل 1482
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگ سیه نعره ی اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزار رخ دوست چو بیپرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل و گلزار برآریم
بر دُلدُلِ دل چون فِکَنَد دولتِ ما زین
بس گَرد که ما از رَهِ اَسرار برآریم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خُم و خَمّار برآریم
غزل 1483
امروز مَها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم
در عشق تو از عاقله ی عقل برستیم
جز حالتِ شوریده ی دیوانه ندانیم
در باغ به جز عکسِ رخِ دوست نبینیم
وز شاخ به جز حالتِ مستانه ندانیم
گفتند در این دام یکی دانه نهادهست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم
امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم
باده ده و کم پرس که چَندُم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
غزل 1484
بشکن قدح باده که امروز چنانیم
کز توبه شکستن سَرِ توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت فنا باده ی ما بس
ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر(از) باده بمانیم از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز
کاین چیز نه پردهست نه ما پرده درانیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است
کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که جدا ماندهای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم
غزل 1487
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره که در از دار ندانم
از خوف و رَجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهره ی زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
چون چنگم از زمزمه ی خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همیسازم و بازار ندانم
غزل 1489
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولیِّ تو کُند است زبانم
می پرَّم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بِمَشکَن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
غزل 2336
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست بگویید که در کُون جُز او نیست
شاهی به در خانه ی بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
دلها همه لرزان شده جانها همه بیصبر
یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
خاموش ادب نیست مثلهای مُجَسَّم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
غزل 2625
گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به توبَر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین برِ تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسسستی
گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خِرَدِ تو به تَبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش که اینها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی داعیه فریادرسستی
غزل 2628
هر روز پگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شگفانی و فزایی
یا رب چه خجستهست ملاقات جمالت
آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی
هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست
خود ذوق و نمک بخشِ وصالی و لقایی
معنی ندهد وصلتِ این حرف بدان حرف
تا تو ننهی در کلمه، فایده زایی
این مَشک به خود چون رود و آب کشاند
تا خواجه سقا نکند جهد سقایی
این چرخ که میگردد بیآب نگردد
تا سر نبود پای کجا یابد پایی
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی
اصداف حواسی که به شب ماند ز دُر دور
دانند که دُر هست ز دریای عطایی
دُرهاست در آن بحر در اصداف نگنجد
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید
گوید بر ما آی اگر حاجی مایی
این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا
میگوید العزه و الحسن ردایی
هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو
معدوم چو گشتی همگی حمد و ثنایی
غزل 2632
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانه ی بینش
وی کُشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفتهای مقدس
وز دلقِ دو صدپاره ی آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بیکار ز عالم
آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته مگر جانِ بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
غزل 2634
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از جادُویِّ چشمِ یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بیزخم نیابی تو در این شهر یکی دل
از تیر نظرهای چنین سَخته کمانی
امروز در این مصر از این یوسف خوبی
بیزجر و سیاست شده هر گرگ شبانی
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
او حاکم دلها و روانهاست در این شهر
ماننده تقدیر خدا حکم روانی
صد نور یقین سجده کنِ روی چو ماهش
کی سوی مهش راه بزد ابرِ گمانی
صد چون من و تو محو چنان بیمن و مایی
چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه ی خورشیدِ رخش نیست امانی
از حیله او یک دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم که بگویم که فلانی
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم
زین باده شکافیده شود شیشه جانی
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق
پازهر چو داری نکند زهر زیانی
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی
دکان محیط است و جز این نیست دکانی
غزل 2635
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیدهست بنوشید
ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی؟
وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند در این دور خلایق
کاین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعره ی صد ناقه صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بُدستیم و از این دم
هستی پذرفتیم ز دَمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی
غزل 2640
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
مگریز ز یاران تو چو باران و مَکِش سر
گر سر کشی سرگشتهی ایام بمانی
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
غزل 2641
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او جنبش این پرده نبینی
از تابش آن مه که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگِ پریشان شده در بادِ مخالف
گر باد نبینی تو نبینی که چنینی
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی
عرش و فلک و روح در این گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
میجنب تو بر خویش و همیخور تو از این خون
کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز
ای آنک امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
غزل 2642
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی؟
آن جا که نه جای است چراگاه تو بودهست
زین شُهره چراگاه تو محروم چرایی؟
جاندار سراپرده ی سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر بگریز از این سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعده ی هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی
همچون ختن غیب پر از تُرک خطایی
این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی
و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
غزل 2644
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانه ی آن زلفِ چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبه ی خوبی تو احرام ببستیم
بس تَلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزه ی چون تیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تأخیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
ترجیع 26
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
جان را به ستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
باشند درختان تو از میوه خمیده
چون گنج بر آ زین حدث ای جان و، جهان گیر
در گوش کن این پند من، ای گوشه گُزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسه ی ایام
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته
بیکام و دهان هر فرس روح چریده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،
این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »
میگوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس
ای برده مرا از سر و، ای داده مرا می
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »
گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
پرسیدم کای باغِ عجایب تو چه باغی؟
گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گیرم که نبینی به نظر چشمه ی خورشید
نی گرمیت از شمس بُد افسردگی از فی؟
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟