“اوزانِ کم کاربرد” (بخش اول) گزیده‌ی غزلیات مولانا

“اوزانِ کم کاربرد” مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی

غزلیات شمس تبریزی

2260

فاعلاتن مفاعلن فاعلاتن مفاعلن

طیب الله عیشکم لا وحش الله منکم

حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو

دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو

شبه مهجور عاشق من وصال مصرم

دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او

می‌کند شرح بی‌زبان یا ظریفون فافهموا

ما همان دست جعفریم فی انقطاع الا ارحموا

جنبشی که همی‌کنیم جمله قسری است فاعلموا

جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او

بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم

238

 متفاعلن متفاعلن

هله ای کیا نفسی بیا

در عیش را سره برگشا

این فلان چه شد آن فلان چه شد

نبود مرا سر ماجرا

نهلد کسی سر زلف او

نرهد دلی ز چنین لقا

نکند کسی ز خوشی سفر

نرود کسی ز چنین سرا

بهل این همه بده آن قدح

که شنیده‌ام کرم شما

قدحی که آن پر دل شود

بپرد دلم به سوی سما

خمش این نفس دم دل مزن

که فدای تو دل و جان ما

1269

مفتلن فع مفتعلن فع مفتعلن فع مفتعلن فع

آینه‌ام من آینه‌ام من تا که بدیدم روی چو ماهش

چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش

چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت مأوی راحت جان‌ها

تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش

پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت

چون نشود شه چون نشود شه آنک تو باشی پشت و پناهش

شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری

سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش

روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر

گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش

سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون

چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش

دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کآمد روز مبارک

کیست مبارک کیست مبارک آن که ببیند هم ز پگاهش

3007

دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی

اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی

جمله جان‌ها جمله جان‌ها بسته پر و پا بسته پر و پا

همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی

دام تو خوشتر دام تو خوشتر از می احمر وز زر اخضر

از زر پخته از زر پخته نادره‌تر بد خام حبیبی

نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره

صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبیبی

مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملک همایون

گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی

عام شده‌ست این عام شده‌ست این نظم سخن‌ها لیک تو این بین

ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی

383

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت

هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت

یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی

چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت

در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی

آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت

بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی

نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت

مهتر تجار بودی خویش قارون می‌نمودی

خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت

بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی

می‌خور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت

مخلص و معنی این‌ها گر چه دانی هم نهان کن

اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت

3028

مفتعلن مفعملن مفتعلن مفعولن

ای صنم گلزاری چند مرا آزاری

من چو کمین فلاحم تو دهیم سالاری

چند مرا بفریبی هر چه کنی می‌زیبی

چند به دل آموزی مغلطه و طراری

آن که از آن طراری باز بر او برشکنی

افتد و سودش نکند در دغلی هشیاری

ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا

تار هم از لطف فنا زین فرح و زین زاری

هر کی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین

هر کی بخندد بود او در حجب ستاری

من که ز دور آمده‌ام با شر و شور آمده‌ام

بازبنگشاده‌ام این دان خبر سرباری

بار که بگشاده شود از پی سرمایه بود

مایه نداری تو ولی خایه خود می‌خاری

بس کن و بسیار مگو روی بدو آر بدو

مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری

2267

مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن

هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب

تن و دل ما مسخر او که می‌نپرد بجز بر او

فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا

عجب خبری که می‌دهدم دم و غم او کر و فر او

فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا

مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او

فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا

عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او

اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب

حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او

لقد ملئت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب

سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او

سکت او ناوهم سکتوا و لا سئمو و لا عتبوا

خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز مخبر او

فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا

درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او

1494

مفعولن مفعولن مفعولن مفعولن

افتادم افتادم در آبی افتادم

گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم

بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم

بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم

در عشق دلداری مانند گلزاری

جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم

می خوردم می خوردم در شهرت می گردم

سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم

گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم

گر سروم گر سوسن آزادم آزادم

از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی

خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم

مولایم مولایم در حکم دریایم

در اوجش در موجش منقادم منقادم

ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب

شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم

هر ذره هر پره می جوید می گوید

ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم

3183

ای جان، چندان خوبی، نوباوهٔ یعقوبی

خرخاشی، آشوبی، جانها را مطلوبی

جان جان مایی، معنی اسمایی

هستی اشیایی سر فتنهٔ غوغایی

چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم

از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم

یا مولی یا مولی، اخبرنی عن لیلی

لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلی

مولانا مولانا قد صرنا حیرانا

غفرانا غفرانا، سبحانا سبحانا

3196

مفتعلن مفتعلن فع مفتعلن مفتعلن فع

بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی

چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی

حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی

اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربة ربی

وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟!

شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی

طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی

انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی

جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی

چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی

عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی

کم تنم‌اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی

خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه‌بری کن

طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن

یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی

کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی

جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن

هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهٔ ترک مکان کن

قد طلع‌البدر علینا، قد وصل‌الوصل الینا

یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا

ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟!

ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟!

کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح

قد یس‌المحزن منا، التحق الحزن بصاح

بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن

باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن

بسکم‌الهجر فعودوا، فی طلب‌الوصل سعود

امتنع‌الوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا

963

 متفاعلاتن متفاعلاتن

دل من که باشد که تو را نباشد

تن من کی باشد که فنا نباشد

فلکش گرفتم چو مهش گرفتم

چه زنند هر دو چو ضیا نباشد

به درون جنت به میان نعمت

چه شکنجه باشد چو لقا نباشد

چو تو عذر خواهی گنه و جفا را

چه کند جفاها که وفا نباشد

چو خطا تو گیری به عتاب کردن

چه کند دل و جان که خطا نباشد

دو هزار دفتر چو به درس گویم

نه فسرده باشم چو صفا نباشد

سمنی نخندد شجری نرقصد

چمنی نبوید چو صبا نباشد

تو به فقر اگر چه که برهنه گردی

چه غمست مه را که قبا نباشد

چه عجب که جاهل ز دلست غافل

ملکی و شاهی همه را نباشد

همه مجرمان را کرمش بخواند

چو به توبه آیند و دغا نباشد

بگداز جان را مه آسمان را

به خدا که چیزی چو خدا نباشد

چه کنی سری را که فنا بکوبد

چه کنی زری را که تو را نباشد

همه روز گویی چو گلست یارم

چه کنی گلی را که بقا نباشد

مگریز ای جان ز بلای جانان

که تو خام مانی چو بلا نباشد

چه خوشست شب‌ها ز مهی که آن مه

همه روی باشد که قفا نباشد

چه خوشست شاهی که غلام او شد

چه خوشست یاری که جدا نباشد

تو خمش کن ای تن که دلم بگوید

که حدیث دل را من و ما نباشد

3110

فاعلن مفعولن فاعلن مفعولن

جان جان مایی، خوشتر از حلوایی

چرخ را پر کردزینت و زیبایی

دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها

سرده مستانی، و افت سرهایی

باغ و گنج خاکی، مشعلهٔ افلاکی

از طوافت کیوان یافته بالایی

وعده کردی کایم، وعده را می‌پایم

ای قمر سیمایم، تو کرا می‌پایی؟

وقت بخشش جانا، کانی و دریایی

وقت گفتن مانا، که شکر می‌خایی

بی‌توم پروانی، جای تو پیدا نی

در پی تو دلها، خیره و هر جایی

هوش را برباید، عمر را افزاید

چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی

اندران مجلسها، که تو باشی شاها

جان نگنجد، تا تو ندهیش گنجایی

تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان

آن بود که مانم، تا تو ندهیش گنجایی

تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان

آن بود که مانم، بی‌تو در تنهایی

خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی

آن بود که گویی:« چونی ای سودایی؟»

پختگان را خمری، بهر خامان شیری

بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی

عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی

دست تو خون‌ریزی، دست را نالایی

گر شود هر دستی دستگیر مستی

نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی

روحها دریادان، جسمها کفها دان

تو بیا، ای آنک گوهر دریایی

سیدی مولایی، مسکنی مشوایی

مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء

فالق‌الصباح، خالق‌الرواح

یا کریم الراح، ساعة السقاء

من نهادم دستم، بر دهان مستم

تا تو گویی که تو دادهٔ گویایی

1887

مفاعیل فعولن مفاعیل فعولن

گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان

وگر عاشق شاهی روان باش به میدان

صلا روز وصال است همه جاه و جمال است

همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان

کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی

وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی‌جان

یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی

از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان

اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق

چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان

چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین

زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان

بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز

بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان

زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز

از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان

بجو باده گلگون از آن دلبر موزون

که این دم مه گردون روان گشت به میزان

بنوش از می بالا لب و ریش میالا

شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان

بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش

دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان

1888

بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن

اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن

چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است

شوم جان مجرد برون آیم از این تن

مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت

گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن

پی بوسه گل را که فر بخشد مل را

جهانی است زبان‌ها برون کرده چو سوسن

غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید

هلا بوسه مخواهید از آن دلبر توسن

درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم

شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من زن

در گفت فروبند و گشا روزن دل را

ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن

3114

مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن

عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری

نیکو نگر که منم آن را که می‌نگری

من نزل و منزل تو من برده‌ام دل تو

که جان ز من ببری والله که جان نبری

این شمع و خانه منم این دام و دانه منم

زین دام بی‌خبری چون دانه می‌شمری

دوری ز میوه ما چون برگ می‌طلبی

دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری

اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست

زین حشر بی‌خبرند این مردم حشری

ارواح بر فلک‌اند پران به قول نبی

ارواح امتنانی طائر خضری

ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند

انظر الی ملک فی صورت البشری

این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین

فالجسم جامده و الروح فی السفری

زین برج‌ها بگذر چون همپر ملکی

و اطلع علی افق کالشمس و القمری

3115

در لطف اگر بروی شاه همه چمنی

در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی

دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند

املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی

عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود

تو عقل عقل منی تو جان جان منی

من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو

کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی

تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما

بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی

حارس تویی رمه را ایمن کنی همه را

اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی

آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم

لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی

ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی

وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی

ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما

آخر رفیق بدی در راه ممتحنی

2097

مفعولن فع مفعولن فع

چون دل جانا بنشین بنشین

چون جان بی‌جا بنشین بنشین

بلکا دلکا کم کن یغما

ای خوش سیما بنشین بنشین

عمری گشتی همچون کشتی

اندر دریا بنشین بنشین

افلاطونی جالینوسی

بشکن صفرا بنشین بنشین

چون می چون می تلخی تا کی

همچون حلوا بنشین بنشین

خونم خوردی تا کی گردی

یک دم بازآ بنشین بنشین

تا کی لالا سوزد ما را

بی‌او تنها بنشین بنشین

همچون میزان گشتی لرزان

همچون جوزا بنشین بنشین

دفعم جویی فردا گویی

پیش از فردا بنشین بنشین

همچون کوثر صافی خوشتر

بی‌هر سودا بنشین بنشین

یار نغزم اندر مغزم

همچون صهبا بنشین بنشین

هان ای مه رو برگو برگو

ای جان افزا بنشین بنشین

2418

ای جان ای جان فی ستر الله

اشتر می‌ران فی ستر الله

جام آتش درکش درکش

پیش سلطان فی ستر الله

ساغر تا لب می‌خور تا شب

اندر میدان فی ستر الله

چشمش را بین خشمش را بین

پنهان پنهان فی ستر الله

یاری شنگی پروین رنگی

آمد مهمان فی ستر الله

دیدم مستش خستم دستش

آسان آسان فی ستر الله

ساقی برجه باده درده

پنگان پنگان فی ستر الله

53

مفتعلن مفتعلن مفتعلن فع

عشق تو آورد قدح پر ز بلاها

گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها

داد می معرفتش آن شکرستان

مست شدم برد مرا تا به کجاها

از طرفی روح امین آمد پنهان

پیش دویدم که ببین کار و کیاها

گفتم ای سر خدا روی نهان کن

شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

گفتم خود آن نشود عاشق پنهان

چیست که آن پرده شود پیش صفاها

عشق چو خون خواره شود وای از او وای

کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

شاد دمی کان شه من آید خندان

باز گشاید به کرم بند قباها

گوید افسرده شدی بی‌نظر ما

پیشتر آ تا بزند بر تو هواها

گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی

بنده خود را بنما بندگشاها

گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم

تازه‌تر از نرگس و گل وقت صباها

گویم ای داده دوا هر دو جهان را

نیست مرا جز لب تو جان دواها

میوه هر شاخ و شجر هست گوایش

روی چو زر و اشک مرا هست گواها

1022

دی سحری بر گذری گفت مرا یار

شیفته و بی‌خبری چند از این کار

چهره من رشک گل و دیده خود را

کرده پر از خون جگر در طلب خار

گفتم کی پیش قدت سرو نهالی

گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار

گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت

نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار

گفت منم جان و دلت خیره چه باشی

دم مزن و باش بر سیمبرم زار

گفتم کی از دل و جان برده قراری

نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار

قطره دریای منی دم چه زنی بیش

غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار

1889

مفاعلن فعولن مفاعلن فعولن

دل دل دل تو دل مرا مرنجان

چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان

بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه

مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان

تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو

سبکتر از صبایی چرا شوی گران جان

منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو

فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان

بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت

حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان

بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان

هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان

تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی

سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران

ستون این سرایی ز در برون چرایی

سرا که بی‌ستون شد نه پست گشت ویران

تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری

شبی که مه نباشد غلس بود فراوان

تو پادشاه شهری و ما کنار شهری

چو شهر ماند بی‌شه چه سر بود چه سامان

مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان

چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان

تویی به جای موسی و ما تو را عصایی

بجز به کف موسی عصا نیافت برهان

مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی

دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان

تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی

چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان

تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش

که بی‌خلیل آتش نمی‌شود گلستان

تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد

هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان

تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته

نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان

تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت

صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان

تو جان آفتابی که او است جان عالم

سزد گرت بگویم که جان جان کیهان

به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی

که عین عین عینی و اصل اصل ایمان

خمش که تا قیامت اگر دهی علامت

جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان

237

فاعلاتن فاعلن فاعلاتن فاعلن

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما

یوسف دیدار ما رونق بازار ما

بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما

مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما

کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما

خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما

خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما

ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما

دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما

سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما

پس جوابم داد او کز توست این کار ما

هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما

گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما

زانک که را اختیار نبود ای مختار ما

گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما

هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما

گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما

بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما

هستی تو فخر ما هستی ما عار ما

احمد و صدیق بین در دل چون غار ما

می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما

خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما

چون بخسپد در لحد قالب مردار ما

رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما

خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما

بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما

گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما

ور به زندان با توایم گل بروید خار ما

گر در آتش با توایم نور گردد نار ما

ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما

از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما

بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما

2086

من کجا بودم عجب بی‌تو این چندین زمان

در پی تو همچو تیر در کف تو چون کمان

تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده

گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان

برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را

تا رود خاکی به خاک تا روان گردد روان

من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش

ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون پاسبان

گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج

سود من بی‌روی تو بد زیان اندر زیان

ور تو ای استاسرا متهم داری مرا

روی زرد و چشم تر می‌دهد از دل نشان

رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد

ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان

ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی

ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران

باری این دم رسته‌ام با تو درپیوسته‌ام

ای سبک روح جهان درده آن رطل گران

واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی

سیرم از غمخوارگی منت غمخوارگان

مست جام حق شوم فانی مطلق شوم

پر برآرم در عدم برپرم در لامکان

جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود

بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان

همچو ذره مر مرا رقص باره کرده‌ای

پای کوبان پای کوب جان دهم ای جان جان

ای عجب گویم دگر باقیات این خبر

نی خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان

اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات

و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان

قد هدانا ربنا من سقام طبنا

قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان

اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری

الدر ریز سواری کمدر اول الپ ارسلان

نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری

ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن

دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا

قد سقانا ما یشا فی کأس کالجفان

ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق

و ارغبوا فی الاتفاق و افتحوا باب الجنان

وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود

عشرت و شرب مرا می‌نباید شد نهان

از کف این نیکبخت می‌خورم همچون درخت

ور نه من سرسبز چون می‌روم مست و جوان

چون سنان است این غزل در دل و جان دغل

بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان

فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات

شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان

3109

کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی

نیمشب بر بام مایی، تا کرمی طلبی

گه سیه‌پوش و عصا، که منم کالویروس

گه عمامه و نیزهٔ که غریبم عربی

هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر

هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی

ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا

نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی

چون غم دل می‌خورم، رحم بر دل می‌برم

کای دل مسکین چرا در چنین تاب و تبی

دل همی‌گوید که:« تو از کجا من از کجا

من دلم تو قالبی، رو همی‌کن قالبی

پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها

پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟»

کالی میرا لییری، پوستن کالاستن

شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی

اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو

سردهی کن لحظهٔ، زانک شیرین مشربی

من خمش کردم، مرا بی‌زبان تعلیم ده

آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی

“اوزانِ کم کاربرد”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست