مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن (بخش اول) خورشید انوار گزیده‌یِ غزلیاتِ مولانا

مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن

مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی

مَفاعیلُن مَفاعیلُن فَعولُن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

بخشی از غزل 683 با صدای استاد شهرام ناظری آلبوم مطرب مهتاب زو

غزل شماره‌ی 99

دلارامِ نهان گشته ز غوغا

همه رفتند و خلوت شد برون آ

برآور بنده را از غرقه ی خون

فرح ده روی زردم را ز صفرا

کنار خویش دریا کردم از اشک

تماشا چون نیایی سوی دریا

چو تو در آینه دیدی رخ خود

از آن خوشتر کجا باشد تماشا

غلط کردم در آیینه نگنجی

ز نورت می‌شود لا کل اشیاء

رهید آن آینه از رنج صیقل

ز رویت می‌شود پاک و مصفا

تو پنهانی چو عقل و جمله از تست

خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا

هر آنک پهلوی تو خانه گیرد

به پیشش پست شد بام ثریا

چه باشد حال تن کز جان جدا شد

کسی کز جان شیرین گشت تنها

به از صبحی تو خلقان را به هر روز

به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها

تو را در جان بدیدم بازرستم

چو گمراهان نگویم زیر و بالا

چو در عالم زدی تو آتش عشق

جهان گشتست همچون دیگ حلوا

بدان شد شب شفا و راحت خلق

که سودای توش بخشید سودا

چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع

که از زیب خودش کردی تو زیبا

هر آن پروانه که شمع تو را دید

شبش خوشتر ز روز آمد به سیما

همی‌پرد به گرد شمع حسنت

به روز و شب ندارد هیچ پروا

نمی‌یارم بیان کردن از این بیش

بگفتم این قدر باقی تو فرما

بگو باقی تو شمس الدین تبریز

که به گوید حدیث قاف عنقا

100

بیا ای جان نو داده جهان را

ببر از کار عقل کاردان را

چو تیرم تا نپرانی نپرم

بیا بار دگر پر کن کمان را

ز عشقت باز طشت از بام افتاد

فرست از بام باز آن نردبان را

مرا گویند بامش از چه سویست

از آن سویی که آوردند جان را

از آن سویی که هر شب جان روانست

به وقت صبح بازآرد روان را

از آن سو که بهار آید زمین را

چراغ نو دهد صبح آسمان را

از آن سو که عصایی اژدها شد

به دوزخ برد او فرعونیان را

از آن سو که تو را این جست و جو خاست

نشان خود اوست می‌جوید نشان را

تو آن مردی که او بر خر نشسته است

همی‌پرسد ز خر این را و آن را

خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت

که در دریا درآرد همگنان را

101

بسوزانیم سودا و جنون را

درآشامیم هر دم موج خون را

حریف دوزخ آشامان مستیم

که بشکافند سقف سبزگون را

فروبریم دست دزد غم را

که دزدیدست عقل صد زبون را

شراب صرف سلطانی بریزیم

بخوابانیم عقل ذوفنون را

چو گردد مست حد بر وی برانیم

که از حد برد تزویر و فسون را

چنانش بیخود و سرمست سازیم

که چون آید نداند راه چون را

درون خانه ی دل او ببیند

ستون این جهان بی‌ستون را

تن با سر نداند سر کُن را

تن بی‌سر شناسد کاف و نون را

یکی لحظه بنه سر ای برادر

چه باشد از برای آزمون را

یکی دم رام کن از بهر سلطان

چنین سگ را چنین اسب حرون را

تو دوزخ دان خودآگاهی عالم

فنا شو کم طلب این سرفزون را

چنان اندر صفات حق فرو رو

که برنایی نبینی این برون را

102

سلیمانا بیار انگشتری را

مطیع و بنده کن دیو و پری را

بدین سان مهتری یابد هر آن کس

که بهر حق گذارد مهتری را

به کاسی کاسه سر را طرب ده

تو کن مخمور چشم عبهری را

ز صورت‌های غیبی پرده بردار

کسادی ده نقوش آزری را

ز چاه و آب چه رنجور گشتیم

روان کن چشمه‌های کوثری را

جهاد نفس کن زیرا که اجری

برای این دهد شه لشکری را

بدان دریادلی کز جوش و نوشش

به دست آورد گوهر گوهری را

که باقی غزل را تو بگویی

به رشک آری تو سحر سامری را

103

دل و جان را در این حضرت بپالا

چو صافی شد رود صافی به بالا

اگر خواهی که ز آب صاف نوشی

لب خود را به هر دردی میالا

از این سیلاب درد او پاک ماند

که جانبازست و چست و بی‌مبالا

نلرزد دست وقت زر شمردن

چو بازرگان بداند قدر کالا

اگر خواهی که این در باز گردد

سوی این در روان و بی‌ملال آ

رها کن صدر و ناموس و تکبر

میان جان بجو صدر معلا

کلاه رفعت و تاج سلیمان

به هر کل کی رسد حاشا و کلا

خمش کردم سخن کوتاه خوشتر

که این ساعت نمی‌گنجد علالا

112

ز روی تست عید آثار ما را

بیا ای عید و عیدی آر ما را

تو جان عید و از روی تو جانا

هزاران عید در اسرار ما را

چو ما در نیستی سر درکشیدیم

نگیرد غصه دستار ما را

چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم

نباشد غصه اغیار ما را

شما را اطلس و شعر خیالی

خیال خوب آن دلدار ما را

کتاب مکر و عیاری شما را

عتاب دلبر عیار ما را

شما را عید در سالی دو بارست

دو صد عیدست هر دم کار ما را

شما را سیم و زر بادا فراوان

جمال خالق جبار ما را

شما را اسب تازی باد بی‌حد

براق احمد مختار ما را

اگر عالم همه عیدست و عشرت

برو عالم شما را یار ما را

بیا ای عید اکبر شمس تبریز

به دست این و آن مگذار ما را

چو خاموشانه ی عشقت قوی شد

سخن کوتاه شد این بار ما را

294

بریده شد از این جوی جهان آب

بهارا بازگرد و وارسان آب

از آن آبی که چشمه خضر و الیاس

ندیدست و نبیند آن چنان آب

زهی سرچشمه‌ای کز فر جوشش

بجوشد هر دمی از عین جان آب

چو باشد آب‌ها نان‌ها برویند

ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب

برای لقمه‌ای نان چون گدایان

مریز از روی فقر ای میهمان آب

سراسر جمله عالم نیم لقمه‌ست

ز حرص نیم لقمه شد نهان آب

زمین و آسمان دلو و سبویند

برون‌ست از زمین و آسمان آب

تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود

که تا بینی روان از لامکان آب

رهد ماهی جان تو از این حوض

بیاشامد ز بحر بی‌کران آب

در آن بحری که خضرانند ماهی

در او جاوید ماهی جاودان آب

از آن دیدار آمد نور دیده

از آن بام‌ست اندر ناودان آب

از آن باغ‌ست این گل‌های رخسار

از آن دولاب یابد گلستان آب

از آن نخل‌ست خرماهای مریم

نه ز اسباب‌ست و زین ابواب آن آب

روان و جانت آنگه شاد گردد

کز این جا سوی تو آید روان آب

296

مخسب ای یار مهمان دار امشب

که تو روحی و ما بیمار امشب

برون کن خواب را از چشم اسرار

که تا پیدا شود اسرار امشب

بحمدالله که خلقان جمله خفتند

و من بر خالقم بر کار امشب

زهی کر و فر و اقبال بیدار

که حق بیدار و ما بیدار امشب

اگر چشمم بخسبد تا سحرگه

ز چشم خود شوم بیزار امشب

اگر بازار خالی شد تو بنگر

به راه کهکشان بازار امشب

شب ما روز آن استارگان‌ست

که درتابید در دیدار امشب

خمش کردم زبان بستم ولیکن

منم گویای بی‌گفتار امشب

335

همه خوف آدمی را از درونست

ولیکن هوش او دایم برونست

برون را می‌نوازد همچو یوسف

درون گرگی‌ست کو در قصد خونست

بدرد زهره او گر نبیند

درون را کو به زشتی شکل چونست

بدان زشتی به یک حمله بمیرد

ولیکن آدمی او را زبونست

الف گشت‌ست نون می‌بایدش ساخت

که تا گردد الف چیزی که نونست

نه عالم بد نه آدم بد نه روحی

که صافی و لطیف و آبگون‌ست

که او را بود حکم و پادشاهی

نپنداری که این کار از کنونست

خداوندی شمس الدین تبریز

ورای هفت چرخ نیلگونست

به زیر ران او تقدیر رامست

اگر چه نیک تندست و حرونست

چو عقل کل بویی برد از وی

شب و روز از هوس اندر جنونست

که پیش همت او عقل دیده‌ست

که همت‌های عالی جمله دونست

هر آن مشکل که شیران حل نکردند

بر او جمله بازی و فسونست

ایا تبریز خاک توست کحلم

که در خاکت عجایب‌ها فنونست

336

بده یک جام ای پیر خرابات

مگو فردا که فی التأخیر آفات

به جای باده درده خون فرعون

که آمد موسی جانم به میقات

شراب ما ز خون خصم باشد

که شیران را ز صیادیست لذات

چه پرخونست پوز و پنجه شیر

ز خون ما گرفتست این علامات

نگیرم گور و نی هم خون انگور

که من از نفی مستم نی ز اثبات

چو بازم گرد صید زنده گردم

نگردم همچو زاغان گرد اموات

بیا ای زاغ و بازی شو به همت

مصفا شو ز زاغی پیش مصفات

بیفشان وصف‌های باز را هم

مجردتر شو اندر خویش چون ذات

نه خاکست این زمین طشتیست پرخون

ز خون عاشقان و زخم شهمات

خروسا چند گویی صبح آمد

نماید صبح را خود نور مشکات

337

ببستی چشم یعنی وقت خواب است

نه خوابت آن حریفان را جواب است

تو می‌دانی که ما چندان نپاییم

ولیکن چشم مستت را شتاب است

جفا می‌کن جفاات جمله لطف است

خطا می‌کن خطای تو صواب است

بسی سرها ربوده چشم ساقی

به شمشیری که آن یک قطره آب است

یکی گوید که این از عشق ساقیست

یکی گوید که این فعل شراب است

می و ساقی چه باشد نیست جز حق

خدا داند که این عشق از چه باب است

338

سماع از بهر جان بی‌قرارست

سبک برجه چه جای انتظارست

مشین این جا تو با اندیشه خویش

اگر مردی برو آن جا که یارست

مگو باشد که او ما را نخواهد

که مرد تشنه را با این چه کارست

که پروانه نیندیشد ز آتش

که جان عشق را اندیشه عارست

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید

در آن ساعت هزار اندر هزارست

شنیدی طبل برکش زود شمشیر

که جان تو غلاف ذوالفقارست

بزن شمشیر و ملک عشق بستان

که ملک عشق ملک پایدارست

حسین کربلایی آب بگذار

که آب امروز تیغ آبدارست

339

سماع آرام جان زندگانیست

کسی داند که او را جان جانست

کسی خواهد که او بیدار گردد

که او خفته میان بوستان‌ست

ولیک آن کو به زندان خفته باشد

اگر بیدار گردد در زیان‌ست

سماع آن جا بکن کان جا عروسیست

نه در ماتم که آن جای فغانست

کسی کو جوهر خود را ندیدهست

کسی کان ماه از چشمش نهانست

چنین کس را سماع و دف چه باید

سماع از بهر وصل دلستان‌ست

کسانی را که روشان سوی قبله‌ست

سماع این جهان و آن جهانست

خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند

همی‌گردند و کعبه در میانست

اگر کان شکر خواهی همان جاست

ور انگشت شکر خود رایگانست

342

مرا چون تا قیامت یار اینست

خراب و مست باشم کار اینست

ز کار و کسب ماندم کسبم اینست

رخا زر زن تو را دینار اینست

نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل

چه چاره فعل آن دیدار اینست

مکرر بنگر آن سو چشم می‌مال

که جان را مدرسه و تکرار اینست

چو لب بگشاد جان‌ها جمله گفتند

شفای جان هر بیمار اینست

خبر آمد که یوسف شد به بازار

هلا کو یوسف ار بازار اینست

مشین با خود نشین با هر که خواهی

ز نفس خود ببر اغیار اینست

خمش باش و در این حیرت فرورو

بهل اسرار را کاسرار اینست

343

ز همراهان جدایی مصلحت نیست

سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست

چو ملک و پادشاهی دیده باشی

پسِ شاهی گدایی مصلحت نیست

شما را بی‌شما می‌خواند آن یار

شما را این شمایی مصلحت نیست

چو خوان آسمان آمد به دنیا

از این پس بی‌نوایی مصلحت نیست

در این مطبخ که قربانست جان‌ها

چو دونان نان ربایی مصلحت نیست

بگو آن حرص و آز راه زن را

که مکر و بدنمایی مصلحت نیست

چو پا داری برو دستی بجنبان

تو را بی‌دست و پایی مصلحت نیست

چو پای تو نماند پر دهندت

که بی‌پر در هوایی مصلحت نیست

چو پر یابی به سوی دام حق پر

که از دامش رهایی مصلحت نیست

همای قاف قربی ای برادر

هما را جز همایی مصلحت نیست

خمش باش و فنای بحر حق شو

به هنبازی خدایی مصلحت نیست

344

به جان تو که سوگند عظیمست

که جانم بی‌تو دربند عظیمست

اگر چه خضر سیرآب حیاتست

به لعلت آرزومند عظیمست

سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار

ولی خاموشیم پند عظیمست

هر آن کز بیم تو خاموش باشد

اگر چه خر خردمند عظیمست

هر آن کس کو هنر را ترک گوید

ز بهر تو هنرمند عظیمست

بریدستی مرا از خویش و پیوند

که دل را با تو پیوند عظیمست

خمش کن همچو عشق ای زاده عشق

اگر چه گفت فرزند عظیمست

348

صدایی کز کمان آید نذیریست

که اغلب با صدایش زخم تیریست

مؤثر را نگر در آب آثار

کاثر جستن عصای هر ضریریست

پس لا تبصرونت تبصرونی‌ست

بصر جستن ز الهام بصیریست

مشو نومید از ظلمی که کردی

که دریای کرم توبه پذیریست

گناهت را کند تسبیح و طاعات

که در توبه پذیری بی‌نظیریست

شکسته باش و خاکی باش این جا

که می‌جوید کرم هر جا فقیریست

کرم دامن پر از زر کرد و آورد

که تا وا می‌خرد هر جا اسیریست

عزیزی بخشد آن کس را که خواری‌ست

بزرگی بخشد آن را که حقیریست

که هستی نیستی جوید همیشه

زکات آن جا نیاید که امیریست

ازیرا مظهر چیزیست ضدش

از این دو ضد را ضد خود ظهیریست

تو بر تخته سیاهی گر نویسی

نهان گردد که هر دو همچو قیریست

351

طبیب درد بی‌درمان کدامست؟

رفیق راه بی‌پایان کدامست

اگر عقلست پس دیوانگی چیست

وگر جانست پس جانان کدامست

چراغ عالم افروز مخلد

که نی کفرست و نی ایمان کدامست

یکی جزو جهان خود بی‌مرض نیست

طبیب عشق را دکان کدامست

چه قبله کرده‌ای این گفت و گو را

طلب کن درس خاموشان کدامست

355

در این خانه کژی ای دل گهی راست

برون رو هی که خانه خانه ماست

چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد

رو آن جا که نه گرما و نه سرماست

تو خواهی که مرا مستور داری

منم روز و همیشه روز رسواست

تو میرابی که بر جو حکم داری

به جو اندرنگنجد جان که دریاست

تو پر و بال داری مرغ واری

به پر و بال مردان را چه پرواست

نجس در جوی ما آب زلالست

مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست

بحمدالله به عشق او بجستیم

از این تنگی که محراب و چلیپاست

دهل برگیر و در بازار می‌رو

ندا می‌کن که یوسف خوب سیماست

دریدم پرده ناموس و سالوس

که جان من ز جان خویش برخاست

356

بجز با روی خوبت عشقبازی

حرامست و حرامست و حرامست

همه فانی و خوان وحدت تو

مدامست و مدامست و مدامست

چو چشم خود بمالم خود جز تو

کدامست و کدامست و کدامست

به هر دم از زبان عشق بر ما

سلامست و سلامست و سلامست

ز هر ذره به گفت بی‌زبانی

پیامست و پیامست و پیامست

غم و شادی ما در پیش تختت

غلامست و غلامست و غلامست

خمش کردم که غیرت بر دهانم

لگامست و لگامست و لگامست

357

چو آن کان کرم ما را شکارست

به هر دم هدیه ما را ده هزارست

که ما را نردبان زرین و سیمین

نهد چون قصد ما بر بام یارست

بلادری‌ست در عالم نهانی

که بر ما گنج و بر بیگانه مارست

به پیش ما خزینه سیم مشمر

که ما را زر و سیم بی‌شمارست

662

اگر عالم همه پرخار باشد

دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون

جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق

لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست

که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها

که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد

حریف عشق در اسرار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش

که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند

اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق

که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی

دلی کو مست و بس هشیار باشد

674

چنان کز غم دل دانا گریزد

دو چندان غم ز پیش ما گریزد

مگر ما شحنه‌ایم و غم چو دزدست

چو ما را دید جا از جا گریزد

بغرد شیر عشق و گله غم

چو صید از شیر در صحرا گریزد

ز نابینا برهنه غم ندارد

ز پیش دیده بینا گریزد

مرا سوداست تا غم را ببینم

ولیکن غم از این سودا گریزد

همه عالم به دست غم زبونند

چو او بیند مرا تنها گریزد

اگر بالا روم پستی گریزد

وگر پستی روم بالا گریزد

خمش باشم بود کاین غم درافتد

غلط خود غم ز ناگویا گریزد

680

نگارا مردگان از جان چه دانند

کلاغان قدر تابستان چه دانند

بر بیگانگان تا چند باشی

بیا جان قدر تو ایشان چه دانند

خرامان جانب میدان خویش آ

مباش آن جا خران میدان چه دانند

بزن چوگان خود را بر در ما

که خامان لطف آن چوگان چه دانند

بهل ویرانه بر جغدان منکر

که جغدان شهر آبادان چه دانند

یکی مشتی از این بی‌دست و بی‌پا

حدیث رستم دستان چه دانند

683

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق

بگو از می به جز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

1038

به حسن تو نباشد یار دیگر

درآ ای ماه خوبان بار دیگر

مرا غیر تماشای جمالت

مبادا در دو عالم کار دیگر

چو خورشید جمالت روی بنمود

ز هر ذره شنو اقرار دیگر

به یک خانه دو بیمارند و عاشق

منم بیمار و دل بیمار دیگر

خدایا هر دو را تیمار کردی

ولیکن ماند آن تیمار دیگر

چه داند جان منکر این سخن را

که او را نیست آن دیدار دیگر

1040

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار

نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

نگفتی تا قیامت با تو جفتم

کنون با جور جفتی یاد می‌دار

مرا بیدار در شب‌های تاریک

رها کردی و خفتی یاد می‌دار

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها

مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

نگفتی خار باشم پیش دشمن

چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

گرفتم دامنت از من کشیدی

چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

همی‌گویم عتابی من به نرمی

تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

فتادی بارها دستت گرفتم

دگرباره بیفتی یاد می‌دار

1045

بگردان ساقیا آن جام دیگر

بده جان مرا آرام دیگر

به جان تو که امروزم ببینی

که صبرم نیست تا ایام دیگر

اگر یک ذره رحمت هست بر من

مکن تأخیر تا هنگام دیگر

خلاصم ده خلاصم ده خلاصی

که سخت افتاده‌ام در دام دیگر

اگر امروز در بر من ببندی

درافتم هر دمی از بام دیگر

مرا در دست اندیشه بمسپار

که اندیشه‌ست خون آشام دیگر

می خام ار نگردانی تو ساقی

مرا زحمت دهد صد خام دیگر

بگیر این دلق اگر چه وام دارم

گرو کن زود بستان وام دیگر

بنه نامم غلام دردنوشان

نمی‌خواهم خدایا نام دیگر

1047

در این سرما و باران یار خوشتر

نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری

لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم

که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم

که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم

مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید

دل از جا می‌رود الله اکبر

1174

مرا می‌گفت دوش آن یار عیار

سگ عاشق به از شیران هشیار

جهان پر شد مگر گوشت گرفتست

سگ اصحاب کهف و صاحب غار

قرین شاه باشد آن سگی کو

برای شاه جوید کبک و کفتار

ببوسد خاک پایش شیر گردون

بدان لب که نیالاید به مردار

دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت

مده خود را به گفت و گو به یک بار

ملول جمله عالم تازه گردد

چو خندان اندرآید یار بی‌یار

1184

بیا با تو مرا کارست امروز

مرا سودای گلزارست امروز

بیا دلدار من دلداریی کن

که روز لطف و ایثارست امروز

دل من جامه‌ها را می‌دراند

که روز وصل دلدارست امروز

بخندان جان ما را از جمالی

که بر گلبرگ و گلنارست امروز

چرا جان‌ها بر آن لب مست گشتند

که آن جا نقل بسیارست امروز

نوای طوطیان آفاق پر شد

که شکرها به خروارست امروز

1185

چنان مستم چنان مستم من امروز

که از چنبر برون جستم من امروز

چنان چیزی که در خاطر نیابد

چنانستم چنانستم من امروز

به جان با آسمان عشق رفتم

به صورت گر در این پستم من امروز

گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل

برون رو کز تو وارستم من امروز

بشوی ای عقل دست خویش از من

که در مجنون بپیوستم من امروز

به دستم داد آن یوسف ترنجی

که هر دو دست خود خستم من امروز

چنانم کرد آن ابریق پرمی

که چندین خنب بشکستم من امروز

نمی‌دانم کجایم لیک فرخ

مقامی کاندر و هستم من امروز

بیامد بر درم اقبال نازان

ز مستی در بر او بستم من امروز

چو واگشت او پی او می‌دویدم

دمی از پای ننشستم من امروز

چو نحن اقربم معلوم آمد

دگر خود را بنپرستم من امروز

مبند آن زلف شمس الدین تبریز

که چون ماهی در این شستم من امروز

1186

چنان مستم چنان مستم من امروز

که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز

به هر ره راهبر هشیار باید

در این ره نیست جز مجنون قلاوز

اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو

ز من مجنونی نادر بیاموز

خلیل آن روز با آتش همی‌گفت

اگر مویی ز من باقیست درسوز

بدو می‌گفت آن آتش که ای شه

به پیشت من بمیرم تو برافروز

بهشت و دوزخ آمد دو غلامت

تو از غیر خدا محفوظ و محروز

1187 و 1189

در این سرما سر ما داری امروز

دل عیش و تماشا داری امروز

میفکن نوبت عشرت به فردا

چو آسایش مهیا داری امروز

بگستر بر سر ما سایه خود

که خورشیدانه سیما داری امروز

در این خمخانه ما را میهمان کن

بدان همسایه کان جا داری امروز

به پیش هر کسی ماهی بریان

در آن ماهی تو دریا داری امروز

درون ماهی دریا کی دیدست

عجایب‌های زیبا داری امروز

1233

درون ظلمتی می‌جو صفاتش

که باشد نور و ظلمت محو ذاتش

در آن ظلمت رسی در آب حیوان

نه در هر ظلمتست آب حیاتش

بسی دل‌ها رسد آن جا چو برقی

ولی مشکل بود آن جا ثباتش

اگر رویش به قبله می‌نبینی

درون کعبه شد جای صلاتش

شب قدرست او دریاب او را

امان یابی چو برخوانی براتش

ز هجران خداوند شمس تبریز

شده نالان حیاتش از مماتش

1234

قضا آمد شنو طبل نفیرش

نفیرش تلختر یا زخم تیرش

چو دایه این جهان پستان سیه کرد

گلوگیر آمدت چون شهد شیرش

خنک طفلی که دندان خرد یافت

رهد زین دایه و شیر و زحیرش

بشارت‌های غیبی شد غذااش

ز شیرش وارهانید از بشیرش

چو هر دم می‌رسد تلقین عشقش

چه غم دارد ز منکر یا نکیرش

چو آن خورشید بر وی سایه انداخت

ز دوزخ ایمنست و زمهریرش

به اقبال جوان واگشت جانی

که راه دین نزد این چرخ پیرش

بدان دارالامان و اصل خود رفت

رهید از دامگاه و دار و گیرش

رهید از بند شحنه حرص و آزی

که کرده بود بیچاره و حقیرش

نثارش آید از رضوان جنت

کنارش گیرد آن بدر منیرش

تماشا یافت آن چشم عفیفش

سعادت یافت آن نفس فقیرش

خجسته باد باغستان خلدش

مبارک باد آن نعم المصیرش

1235

نگاری را که می‌جویم به جانش

نمی‌بینم میان حاضرانش

کجا رفت او میان حاضران نیست

در این مجلس نمی‌بینم نشانش

نظر می‌افکنم هر سو و هر جا

نمی‌بینم اثر از گلستانش

مسلمانان کجا شد نامداری

که می‌دیدم چو شمع اندر میانش

بگو نامش که هر کی نام او گفت

به گور اندر نپوسد استخوانش

خنک آن را که دست او ببوسید

به وقت مرگ شیرین شد دهانش

ز رویش شکر گویم یا ز خویش

که کفو او نمی‌بیند جهانش

بگو القاب شمس الدین تبریز

مدار از گوش مشتاقان نهانش

1236

برفتم دی به پیشش سخت پرجوش

نپرسید او مرا بنشست خاموش

نظر کردم بر او یعنی که واپرس

که بی‌روی چو ماهم چون بدی دوش

نظر اندر زمین می‌کرد یارم

که یعنی چون زمین شو پست و بی‌هوش

ببوسیدم زمین را سجده کردم

که یعنی چون زمینم مست و مدهوش

1237

شنو پندی ز من ای یار خوش کیش

به خون دل برآید کار درویش

یقین می‌دان مجیب و مستجابست

دعای سوخته درویش دل ریش

چو آن سلطان بی‌چون را بدیدی

غنی گشتی رهیدی از کم و بیش

چو پختی در هوای شمس تبریز

از این خامان بیهوده میندیش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست