دردِ بی دردی
متن داستان دردِ بی دردی
بیت ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۵ دفتر سوم مثنوی معنوی
آن یکی زد سیلیی مر زید را / حمله کرد او هم برای کید را
گفت: سیلی زن، سؤالت می کنم / پس جوابم گوی و، آنگه میزنم
بر قفایِ تو زدم آمد طراق / یک سؤالی دارم اینجا در وِفاق
این طَراق از دستِ من بودست یا / از قفاگاهِ تو، ای فخرِ کیا؟
گفت: از درد این فراغت نیستم / که درین فکر و تفکّر بیستم
تو که بی دردی، همی اندیش این / نیست صاحب درد را این فکر هین
درد در بین عارفان بیدار کننده است.