۶۸۲) صد هزاران امتحان است ای پدر / هر که گوید من شدم سرهنگِ دَر
۶۸۳) گر نداند عامه او را ز امتحان / پختگانِ راه، جویندش نشان
۶۸۴) چون کُند دعویِ خیّاطی خَسی / افکند در پیشِ او شَه، اطلسی
۶۸۵) که بِبُر این را بَغَلطاقِ فراخ / ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
۶۸۶) گر نبودی امتحانِ هر بَدی / هر مُخَنّث در وَغا رُستَم بُدی
۶۸۷) خود مُخَنّث را زِرِه پوشیده گیر / چون ببیند زخم، گردد چون اسیر
۶۸۸) مستِ حق، هُشیار چون شد از دَبور / مستِ حق، نآید به خود از نَفخِ صُور
۶۸۹) بادهی حق راست باشد، نَی دروغ / دوغ خوردی، دوغ خوردی دوغ دوغ
مدعیان عرفان و تصوف
۶۹۰) ساختی خود را جُنَید و بایزید / رَو که نشناسم تبر را از کلید
۶۹۱) بَدرَگی و مَنبلی و حرص و آز / چون کنی پنهان به شَید، ای مکر ساز؟
۶۹۲) خویش را منصورِ حلّاجی کنی / آتشی در پنبهی یاران زَنی
۶۹۳) که بنشناسم عُمَر از بولهب / بادِ کُرّهی خود شناسم نیمشب
۶۹۴) ای خَری کین از تو خَر، باور کند / خویش را بهرِ تو کُور و کر کند
۶۹۵) خویش را از رهروان کمتر شمر / تو حریفِ رهزنانی، گُه مخور
۶۹۶) باز پَر از شَید، سویِ عقل تاز / کی پَرَد بر آسمان پَرّ مجاز؟
۶۹۷) خویشتن را عاشقِ حق ساختی / عشق با دیوِ سیاهی باختی
۶۹۸) عاشق و معشوق را در رستخیز / دو به دو بندند و پیش آرند تیز
۶۹۹) تو چه خود را گیج و بی خود کردهیی؟ / خونِ رَز کو، خونِ ما را خوردهیی
۷۰۰) رَو، که نشناسم تو را، از من بِجِه / عارفِ بی خویشم و بُهلولِ دِه
۷۰۱) تو تَوَهُم می کنی از قربِ حق / که طَبقگر دُور نَبوَد از طَبَق
ابیات ۶۸۱ تا ۷۰۱
داستان ترک و درزی از دفتر ششم در توضیح بیت ۶۸۴ دفتر سوم
– جواب قاضی سوال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن
گفت قاضی: بس تهیرو صوفیای / خالی از فطنت چو کاف کوفیای
تو بنشنیدی که آن پر قند لب / غَدر خیاطان همیگفتی به شب
خلق را در دزدی آن طایفه / مینمود افسانههای سالِفه
قصهی پارهربایی در بُرین / میحکایت کرد او با آن و این
در سَمَر میخواند دزدینامهای / گرد او جمع آمده هنگامهای
مُستَمِع چون یافت جاذِب زان وُفود / جمله اجزایش حکایت گشته بود
چونکه دزدیهای بیرحمانه گفت / که کنند آن درزیان اندر نهفت
اندر آن هنگامه ترکی از خِطا / سخت طیره شد ز کشف آن غِطا
بس که غدر درزیان را ذکر کرد / حیف آمد تُرک را و خشم و درد
گفت: ای قَصّاص در شهر شما / کیست اُستاتر درین مکر و دغا؟
– دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن
گفت: خیاطیاست نامش پورشُش / اندرین چُستی و دزدی خلقکُش
گفت: من ضامن که با صد اضطراب / او نیارد برد پیشم رشتهتاب
پس بگفتندش که از تو چُستتر / مات او گشتند: در دعوی مَپَر
رو به عقل خود چنین غِره مباش / که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرمتر شد ترک و بست آنجا گرو / که نیارد برد نی کهنه نه نو
مُطعِمانش گرمتر کردند زود / او گرو بست و رِهان را برگشود
که گرو این مرکب تازیِّ من / بدهم ار دزدد قُماشم او به فَن
ور نتاند برد اسپی از شما / وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب / با خیال دزد میکرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل / شد به بازار و دکان آن دغل
ادامه ی داستان ترک و درزی
پس سلامش کرد گرم و اوستاد / جست از جا، لب به تَرحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حدِّ ترک بیش / تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی / پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ / زیر نافم واسِع و بالاش تنگ
تنگبالا بهر جسمآرای را / زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وَداد / در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار / بعد از آن بگشاد لب را در فُشار
از حکایتهای میران دگر / وز کرمها و عطای آن نفر
وز بخیلان و ز تَحشیراتشان / از برای خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مِقراضی برون / میبرید و لب پر افسانه و فسون
– مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
ترک خندیدن گرفت از داستان / چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پارهای دزدید و کردش زیر ران / از جزِ حق، از همه اَحیا نهان
ترک را از لذت افسانهاش / رفت از دل دعوی پیشانهاش
اطلس چه؟ دعوی چه؟ رهن چی؟ / ترک سرمستست در لاغ اچی
لابه کردش ترک کز بهر خدا / لاغ میگو که مرا شد مُغتَذا
گفت لاغی خندمینی آن دَغا / که فتاد از قهقهه او بر قَفا
پارهای اطلس سبک بر نیفه زد / ترک غافل خوش مضاحک میمَزَد
همچنین بار سوم ترک خطا / گفت لاغی گوی از بهر خدا
گفت لاغی خندمینتر زان دو بار / کرد او این ترک را کلی شکار
چشم بسته عقل جسته مولِهه / مست ترک مدعی از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ / که ز خندهش یافت میدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خِطا / لاغ از آن استا همیکرد اِقتِضا
رحم آمد بر وی آن استاد را / کرد در باقی فن و بیداد را
گفت: مولَع گشت این مفتون دراین / بیخبر کین چه خَسار است و غَبین
بوسهافشان کرد بر استاد او / که به من بهر خدا افسانه گو
نتیجهی داستان
ای فسانه گشته و محو از وجود / چند افسانه بخواهی آزمود؟
خندمینتر از تو هیچ افسانه نیست / بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک / چند جویی لاغ و دستان فلک؟
تا به کی نوشی تو عشوهی این جهان / که نه عقلت ماند بر قانون نه جان
لاغ این چرخ ندیم کِرد و مرد / آب روی صد هزاران چون تو برد
میدرد میدوزد این درزی عام / جامهی صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغها را داد داد / چون دی آمد داده را بر باد داد
– گفتن درزی ترک را هی خاموش کی اگر مضاحک دگر گویم قبات تنگ آید
گفت درزی ای طواشی برگذر / وای بر تو گر کنم لاغی دگر
پس قبایت تنگ آید باز پس / این کند با خویشتن خود هیچ کس؟
خندهی چه رمزی ار دانستیی / تو به جای خنده خون بگرستیی
بخش ۵۸ – بیان آنک بیکاران و افسانهجویان مثل آن ترکاند و عالم غرار غدار همچو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر همچون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن
اطلس عمرت به مقراض شُهور / برد پارهپاره خیاط غرور
تو تمنا میبری کاختر مدام / لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت میتولی ز تربیعات او / وز دلال و کینه و آفات او
سخت میرنجی ز خاموشی او / وز نحوس و قبض و کینکوشی او
که چرا زهرهی طرب در رقص نیست / بر سعود و رقص سعد او مایست
اخترت گوید که گر افزون کنم / لاغ را پس کلیت مَغبون کنم
تو مبین قَلّابی این اختران / عشق خود بر قلبزن بین ای مُهان
1 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
سلام و درود سپاسگزارم بسیار عالی،خیر و شادی همواره در زندگیتان سرشار باد.