خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
غزل 162
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را؟
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سرِ هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احدی تو ره ما را بزدی تو
همه رختم سِتَدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خَم طُرِه ی پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن، ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن، فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
غزل 659
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده ی زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فَر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زُهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابه ی حلوا ز بَرِ آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بیخبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی زِ رَهِ بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سَرِ صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بِمَگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحَقِ مُفضِل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
غزل 762
بدرد مرده کفن را به سَرِ گور برآید
اگر آن مُرده ی ما را ز بُت من خبر آید
بخور آن را که رسیدت مَهِل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
مَبُر امید که عمرم بشد و یار نیامد
بِگَه آید وی و بیگَه نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه گه و بیگاه کِه ناگه
مثل کُحلِ عزیزی شه ما در بصر آید
چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
تو سخن گفتن بیلب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
غزل 763
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رَست و ز غصه همه شادیُّ و وفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گُزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مَه گردون به شب چارده پُر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
بشری بود مَلَک شد مگسی بود هما شد
غزل 765
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سَرِ صَدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نَهِلَد کُشته خود را کُشد آن گاه کِشاند
چو دم میش نماند ز دَمِ خود کُندش پُر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کُشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بیگفت از این مِی همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
غزل 1604
بده آن باده ی دوشین که من از نوشِ تو مستم
بده ای حاتم عالم قدح زَفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت
مِیِ من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
بِکِش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
که سَرِ غصه بُریدم ز غم و غصه بِرَستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بِجَه از جوی چو مردی
بِجَه از جوی و مرا جو که من از جوی بِجَستَم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم
غزل 1608
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گَه از آن سوی کِشندم گه از این سوی کِشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
هله ای اول و آخِر بده آن باده فاخِر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده ی جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
غزل 1610
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
تو که بیداغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
غزل 1613
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صَدرِ مُعَلّا چو تویی نیست ملازم
غزل 2210
طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم
همه تا حلق درآییم و در این حلقه نشست او
چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم
به سبو ده می خوش دم که قدح را بشکست او
شه من باده فرستد به چه رو مِی نپرستم
هله ای مطرب برگو که زهی باده پرست او
غزل 2822
تو فقیری تو فقیری تو فقیر ابن فقیری
تو کبیری تو کبیری تو کبیر ابن کبیری
تو اصولی تو اصولی تو اصول ابن اصولی
تو خبیری تو خبیری تو خبیر ابن خبیری
تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیفی
تو جهانی دو جهان را به یکی کاه نگیری
هله ای روح مُصَوَّر هله ای بخت مُکرَّر
نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اَثیری
همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی
همگی شُکر و نجاتی نه خماری نه خمیری
به عدم درنگریدم عدد ذره بدیدم
به پر عشق تو پران برهیده ز زحیری
فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن