لینک بخش اول
لینک بخش دوم
لینک بخش چهارم
انسان موجود عجیبی است. او خودآگاه است و میتواند به اعماق و لایههای درون خود پی ببرد. به شرطی که حجابها و موانع را رفع کند و به عبارتی مانع به وجود آمدن این موانع شود. چرا که هر آنچه در عالم وجود دارد. در درون او موج میزند. و از طرفی دیگر تنها حجاب و مانع برای وصول به این عمق و آگاهی هم خود اوست.
در مثنوی معنوی حکایتهای بسیاری دربارهی این موضوع بیان شده است.
در سومین بخش جلسهی انسانشناسی مولانا به موضوع حجابهای بین انسان و خودش یعنی درک حقیقت وجود پرداخته شده است.
برای این منظور از ابیات و داستانهایی از مثنوی معنوی استفاده شده.
متن بعضی از ابیات در ادامه خواهد آمد.
داستان شاگرد دوبین (احول)
گفت استاد احولی را کاندر آ \ زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام \ پیش تو آرم بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست رو \ احولی بگذار و افزونبین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن \ گفت استا زان دو یک را در شکن
چون یک بشکست هر دو شد ز چشم \ مرد احول گردد از مَیلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود \ چون شکست او شیشه را دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند \ ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد هنر پوشیده شد \ صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار \ کی شناسد ظالم از مظلوم زار
غزل شمارهی ۱۲۴۷
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش \ خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند \ عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این \ بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی \ در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان \ تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق \ گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی \ پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر \ چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم \ رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال \ هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم \ ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان \ هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر \ عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد \ گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش \ نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
محسن محمد