مَفعولُ فاعِلاتُ مَفاعیلُ فاعِلُن (بخش دوم) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفعولُ فاعِلاتُ مَفاعیلُ فاعِلُن

مَفعولُ فاعِلاتُ مَفاعیلُ فاعِلُن

غزل 872

این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد

بی تیغ می‌برد سر و بی‌دار می‌کشد

مهمان او شدیم که مهمان همی‌خورد

یار کسی شدیم که او یار می‌کشد

چون یوسفی بدید چو گرگان همی‌درد

چون مؤمنی بدید چو کفار می‌کشد

ما دل نهاده‌ایم که دلداریی کند

یا گر کشد به رحم و به هنجار می‌کشد

نی نی که کشته را دم او جان همی‌دهد

گر چه به غمزه عاشق بسیار می‌کشد

هِل تا کُشد تو را نه که آب حیات اوست

تلخی مکن که دوست عسل وار می‌کشد

همت بلند دار که آن عشق همتی

شاهان برگزیده و احرار می‌کشد

ما چون شبیم ظِل زمین و وی آفتاب

شب را به تیغ صبحِ گهردار می‌کشد

حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست

چون بلبلم جدایی گلزار می‌کشد

غزل 874

امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود

آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود

پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین

کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود

آن حلق و آن دهان که دَریدَست در لحد

چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود

امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج

کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود

امروز غوره بین که شکر بست از نشاط

امروز شوره بین که چه روینده می‌شود

می‌خند ای زمین که بزادی خلیفه‌ای

کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود

غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد

هر جا که گریه ایست کنون خنده می‌شود

غزل 879

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید

وز آسمان سپیده کافور بردمید

صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید

رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت

از تخت ملک زنگی شب را فروکشید

حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد

حیران شدست روز که خوبش که آفرید

شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ

ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید

گوهر مزاد کرد که این را که می‌خرد

کس را بها نبود همو خود ز خود خرید

امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم

هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید

درده ز جام باده که یسقون من رحیق

کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید

رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند

خود را چو گم کنند بیابند آن کلید

پهلوی خم وحدت بگرفته‌ای مقام

با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید

خاموش کن که جان ز فرح بال می‌زند

تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید

غزل 1121

آمد بهار خرم و آمد رسول یار

مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار

ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ

مگذار شاهدان چمن را در انتظار

ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو

سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار

غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست

از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار

گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک

پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار

تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی

رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار

شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط

بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار

آخر چنین شوند درختان روح نیز

پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار

غزل 1122

اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر

زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زمهریر

اندیشه می‌کنی که رهی از زَحیر و رنج

اندیشه کردن آمد سرچشمه زَحیر

ز اندیشه‌ها برون دان بازار صنع را

آثار را نظاره کن ای سخره‌ی اَثیر

آن کوی را نگر که پرد زو مصورات

وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر

گلگونه‌ای کز اوست رخ دلبران چو گل

سرفتنه‌ای کز اوست رخ عاشقان زَریر

خوش از عدم همی‌پرد این صد هزار مرغ

از یک کمان همی‌جهد این صد هزار تیر

بی‌چون و بی‌چگونه برون از رسوم و فهم

بی‌دست می‌سریشد در غیب صد خمیر

بی‌آتشی تنور دل و معده‌ها فروخت

نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر

از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش

وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر

شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ

زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر

زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید

از مطبخ خدای نیاید صله حقیر

وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی

وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر

اندر عدم نماید هر لحظه صورتی

تا این خیالیان بشتابند در مسیر

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم

خود شرح این بگوید یک روز آن امیر

غزل 1198

سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز

مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود

درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز

چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق

آن چشم ، روی صبح به دیدن گرفت باز

صدیق و مصطفی به حریفی درون غار

بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز

دندان عیش کُند شد از هجر ترش روی

امروز قند وصل گزیدن گرفت باز

مستورگان مصر ز دیدار یوسفی

هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز

تبریز را کرامت شمس حقست و او

گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز

غزل 1348

امروز روز شادی و امسال سال گل

نیکوست حال ما که نکو باد حال گل

گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست

تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل

مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ

از کر و فر و رونق و لطف و کمال گل

سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو

اسرار عشق بلبل و حسن خِصال گل

گل آن جهانیست نگنجد در این جهان

در عالم خیال چه گنجد خیال گل

گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان

گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل

گیریم دامن گل و همراه گل شویم

رقصان همی‌رویم به اصل و نهال گل

خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار

می‌خند زیر لب تو به زیر ظلال گل

غزل 1704

اشکم دهل شده‌ست از این جام دم به دم

می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم

هین طبل شکر زن که می طبل یافتی

گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم

از بهر من بخر دهلی از دهلزنان

تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم

لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست

صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم

ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز

می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم

دانی که بحر موج چرا می زند به جوش

از من شنو که بحریم و بحر اندرم

تنگ آمده‌ست و می طلبد موضع فراخ

بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم

کان آب از آسمان سفری خوی بوده‌ست

اندر هوا و سیل و کُه و جوی ای صنم

آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست

ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم

نی در جهان خاک قرار است روح را

نی در هوای گنبد این چرخ خَم به خَم

زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان

یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم

خاموش باش فتنه درافکنده‌ای به شهر

خاموشیش مجوی که دریاست جان عم

غزل 1706

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم

بزم شهنشه‌ست نه ما باده می خَریم

بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار

درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم

خورشید ، جام نور چو برریخت بر زمین

ما ذره وار مست بر این اوج برپریم

خورشید لایزال چو ما را شراب داد

از کبر در پیاله ی خورشید ننگریم

پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز

تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم

خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر

با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم

ای مطرب آن ترانه ی تر بازگو ببین

تو تَرّی و لطیفی و ما از تو ترتریم

گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند

خاموش کن که پیش حسودان منکریم

غزل 1713

خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم

دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم

نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب

زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم

سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل

بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم

زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم

زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم

از درد چاره نیست چو اندر غریبییم

وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم

چون طوطیان سبز به پَّرُ و به بال نغز

شکرستان شویم و به شکرستان رویم

این نقش‌ها نشانه نقاش بی‌نشان

پنهان ز چشم بد هله تا بی‌نشان رویم

راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست

تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم

همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست

چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم

در خانه مانده‌ایم چو موشان ز گربگان

گر شیرزاده‌ایم بدان ارسلان رویم

خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این

او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم

غزل 2046

مستی و عاشقی و جوانی و جنس این

آمد بهار خرم و گشتند همنشین

صورت نداشتند مصور شدند خوش

یعنی مخیلات مصورشده ببین

ایاک نعبد است زمستان دعای باغ

در نوبهار گوید ایاک نستعین

ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم

بگشا در طرب مگذارم دگر حزین

ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها

اشکسته می‌شوم نگهم دار ای معین

آن میر مطربان که ورا نام بلبل است

مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین

شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب

که صید کرد از عدم آورد بر زمین

یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان

شیرین لبان رسند ز دریای انگبین

شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس

چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین

گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود

از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین

حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر

مردم ز راه گوش شود فربه و سمین

باقیش برنویسد آن شهریار لوح

نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین

نقاش چین بگفتم آن روح محض را

آن خسرو یگانه تبریز شمس دین

غزل 2051

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی مکن

عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی مکن

در مرغزار غیرتُ چون شیر خشمگین

در خونم ای دو دیده چَرا می‌کنی مکن

پیوند کرده‌ای کرم و لطف با دلم

پیوند کرده را چه جدا می‌کنی مکن

آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت

بازش به مات غم چه گدا می‌کنی مکن

آن بنده‌ای که بدر شد از پرتو رخت

چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی مکن

بی‌هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش

مانند طور تو چه صدا می‌کنی مکن

غزل 2053

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین

ور ز آنک یار پرده ی عزت فروکشید

آن را که پرده نیست برو روی او ببین

بی‌خون و بی‌رگ است تنش چون تن خیال

بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین

از بس که در کنار همی‌گیردش نگار

بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین

صبحی است بی‌سپیده و شامی است بی‌خضاب

ذاتی است بی‌جهات و حیاتی است بی‌حنین

کی نور وام خواهد خورشید از سپهر

کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین

بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر

تا زود بر خزینه گوهر شوی امین

در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو

این جمله کیست مفتخر تبریز شمس دین

غزل 2054

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی

قصد کدام خسته جگر می‌کنی مکن

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی مکن

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو

بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی مکن

اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم

آن زهر را حریف شکر می‌کنی مکن

جانم چو کوره‌ای است پرآتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می‌کنی مکن

چشم حرام خواره ی من دزد حسن توست

ای جان سزای دزد بصر می‌کنی مکن

سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست

در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی مکن

غزل 2235

آمد خیال آن رخ چون گلستان تو

و آورد قصه‌های شکر از لبان تو

گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان

جان و جهان چه بی‌خبرند از جهان تو

دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید

اول غلام عشقم و آن گاه آن تو

بنهاد دست بر دل پرخون که آنِ کیست

هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو

بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست

گفتم مها دو ابر تر درفشان تو

ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست

در حلقه ی وفا بر دردی کشان تو

غزل 2239

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست

او را به باغ‌ها جو ، یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بمانَد در دور رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا

در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز

تا چند گول گردی و آواره سو به سو

ناچار می برندت باری به اختیار

تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو

غزل 2972

ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌ای

در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده‌ای

گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من

خون می‌چکد که بی‌سبب از من بریده‌ای

از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌ای

وز قد من بپرس که از کی خمیده‌ای

از جان من بپرس که با کفش آهنین

اندر ره فراق کجاها رسیده‌ای

این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست

چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌ای

تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست

کز وی دو کون را تو خطی درکشیده‌ای

غزل 2973

ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای

مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌ای

نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست

مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌ای

ای صد هزار شمع نشسته بدین امید

گرد تنور عشق تو بهر زبانه‌ای

ای حلقه‌های زلف خوشت طوق حلق ما

سازید مرغ روح در آن حلقه لانه‌ای

غزل 2977

هر روز بامداد درآید یکی پری

بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری

گر عاشقی نیابی مانند من بتی

ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری

ور عارفی حقیقت معروف جان منم

ور کاهلی چنان شوی از من که برپری

از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو

بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری

ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد

وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری

چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار

مگریز از او که بر تو بود کان بود خری

صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی

قربان عید خنجر الله اکبری

خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ

لیکن مباح نیست که من رام یشتری

غزل 2979

هر روز بامداد طلبکار ما تویی

ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار

زیرا دکان و مکسَبه و کار ما تویی

دکّان چرا رویم که کان و دکان تویی

بازار چون رویم که بازار ما تویی

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل

ما خمره بشکنیم چو خمار ما تویی

طوطی غذا شدیم که تو کان شکَّری

بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم

آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست؟

از جمله چاره باشد ناچار ما تویی

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت

تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما تویی؟

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست

این هم ز توست مایه پندار ما تویی

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی

چیزی نمی‌خریم خریدار ما تویی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش

بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین

خود آفتاب گنبد دوار ما تویی

غزل 2987

ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای

وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست

ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای

آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است

و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای

ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل

در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه‌ای

زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای

با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای

عالم به توست قایمُ تو در چه عالمی

تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای

ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی

وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای

زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر

ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه‌ای

گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی

ور در دلی ز دوده ی سودا چگونه‌ای

ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر

در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای

غزل 2998

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی

بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست

آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی

بی بحرِ تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا ز که ترساندت کسی

جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی

غزل 3000

ساقی بیار باده ی سغراق ده منی

اندیشه را رها کن کاری است کردنی

ای آب زندگانی در تشنگان نگر

بر دوست رحم آر به کوریِّ دشمنی

هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست

گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست

در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی

در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند

رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز

قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم

تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

غزل 3003

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانی ای

وز روی خوب خویشت بودی نشانی ای

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتی ای

خود را به عیشِ خانه خوبان کشانی ای

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

پنهان بماند زیر تو گنج نهانی ای

از روح بی‌خبر بدی ای گر تو جسمی ای

در جان قرار داشتی ای گر تو جانی ای

با نیک و بد بساختی ای همچو دیگران

با این و آنی ای تو اگر این و آنی ای

بس کن که بند عقل شدست این زبان تو

ور نی چو عقل کلی جمله زبانی ای

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست

دانستیی که شاهی کی ترجمانی ای

غزل 3005

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی

آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب

آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن

در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

نقلست از رسول که مردم معادنند

پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین

از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی

برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد

آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

ای بی‌نشانِ محض نشان از کی جویمت

هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی

ترجیع چهل و سوم

زین دودناک خانه گشادند روزنی

شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی

آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر

ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی

بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال

یارب، فرست خفته ی ما را دهل زنی

خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز

در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی

در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان

بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی

گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده

خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی

بهر یکی خیال گرفته عروسی ای

بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی

آن سور و تعزیت همه باد ست این نفس

نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »

اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت

آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی

یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی

جانیست بر پریده و وارسته از تنی

این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش

ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش

ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی

دو کون با توست، چو تو همدم منی

هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست

ای از درخت بخت شده شاد و منحنی

هر سیب و آبی ای که شکافی به دست خویش

بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی

زان روشنی بزاید یک روشنی نو

از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی

بر میوها نوشته که زینها فطام نیست

بر برگ ها نبشته، ز پاییز، ایمنی

ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی

وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی

بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد

آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی

مینا کن برونی، و بینا کن درون

دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی

ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر

و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر

ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی

یا در میان جانی، بس جانفزاستی

گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی

جمله حلاوت و طربی و عطاستی

از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود

گر اژدها نمودی، ما را عصاستی

تو امن مطلقی و بر نارسیدگان

اینست اعتقاد که خوف و رجاستی

چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی

یعقوب را همیشه صفا در صفاستی

هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت

وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی

گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم

گر باد نیست از چه سبب در هواستی

گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش

از کبر شرم دار، که با کبریاستی

از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو

بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو

مَفعولُ فاعِلاتُ مَفاعیلُ فاعِلُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست