
خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن
مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
غزل 114
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیدهایم یارا
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
کین رشک بدست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی چه کند کلیسیا را
گردان کن سنگ آسیا را
غزل 115
ای جان و قوام جمله جانها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیانها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمانها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهانها
گر زانک نه در میان مایی
برجسته چراست این میانها
ور نیست شراب بینشانیت
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز کی میشود نهانها
بگذار فسانههای دنیا
بیزار شدیم ما از آنها
آن کو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمانها
غزل 117
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کننده زمین را
گفتا که که را کشم به زاری
گفتمش که بنده کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
جان تو که بازگو همین را
چون مینرسم به دستبوسش
بر خاک همیزنم جبین را
غزل 119
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
از من پرسید کو چه ساقیست
قندست و هزار رطل حلوا
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
این کیسه گشاده از سخاوت
که خرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که میبجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قیست و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خاموش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
غزل 120
تا چند تو پس روی به پیش آ
در کفر مرو به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
خود را چو به بیخودی ببستی
میدانک تو از خودی برستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
از پشت خلیفهای بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهرست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ
سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
سبحان الله زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
غزل 123
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن سجده گه مه و فلک را
آن قبله ی جان اولیا را
هر پاره من جدا همیگفت
کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست و جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را
گفت ای موسی به کف چه داری
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست یاری
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجیست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن جاست
بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطفها را
غزل 124
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بینشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوی جسم و جان را
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را
تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
غزل 128
ما را سفری فتاد بیما
آن جا دل ما گشاد بیما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخ ما نهاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بیما
ماییم همیشه مست بیمی
ماییم همیشه شاد بیما
غزل 130
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده بادهای ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشتست آن عیان را
غزل 365
میدان که زمانه نقش سوداست
زیرا قفسیست این زمانه
بیرون همه کوه قاف و عنقاست
جوییست جهان و ما برونیم
جز در رخ جان مخند ای دل
بی او همه خنده گریه افزاست
دل غم نخورد غذاش غم نیست
غزل 370
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
غزل 371
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
از جای برو که جای این جاست
دودت نپزد کند سیاهت
در پختنت آتشست کاستاست
دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
دندان عدو ز ترش کندست
خاموش که بحر اگر تُرُش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
غزل 372
من سر نخورم که سر گرانست
پاچه نخورم که استخوانست
بریان نخورم که هم زیانست
من نور خورم که قوت جانست
من سر نخوهم که باکلاهند
من زر نخوهم که بازخواهند
من خر نخوهم که بند کاهند
من کبک خورم که صید شاهند
بالا نپرم نه لک لکم من
کس را نگزم که نی سگم من
لنگی نکنم نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جانست
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست
ما را و کسی که اهل خوانست
غزل 374
پرسید کسی که ره کدامست
گفتم کاین راه ترک کامست
ای عاشق شاه دان که راهت
در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی کنم کدامست
کاندر دو جهان تو را امامست
غزل 381
آن ره که بیامدم کدامست
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
پابسته این شگرف دامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
غزل 706
روزم به عیادت شب آمد
جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجَب
بر هر فلکی که ماه او تافت
خورشید کمینه کوکب آمد
این بس نبود شرف جهان را
خامش که به گفت حاجتی نیست
چون جذب فرغت فانصب آمد
خود گفتن بنده جذب حقست
کز بنده به بنده اقرب آمد
غزل 712
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شاکر هر دم شکر ستاند
شکر از شکرست آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخیی نماند
گویی که چگونهام خوشم من
گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقه ی وفا نیست
غزل 713
ساقی زان می که میچریدند
بفزای که یارکان رسیدند
مهمان بفزود می بیفزا
زان خنب که اولیا چشیدند
زان می که ز بوش جمله ابدال
در خلق پدید و ناپدیدند
ای ساقی خوب شکرلله
کان روی نکوت را بدیدند
ای پرده فروکشیده بنگر
غزل 714
اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی
وان دیده بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود
جمعیت جانهای خرم
در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود
زان سوی جهان هزار فرسنگ
آن دم که بماند جان ما دنگ
آخر نه به روی آن پری بود
در عشق پدید شد سپاهی
در سایه ی چتر پادشاهی
افتاده دلم میان راهی
آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن
از عالم دل ندا شنیدن
آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قال و قال ای جان
وان شعله ی نور حالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود
ور زان مه و آفتاب شادیم
ور دیده ی نو در او گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود
آن دم که ز ننگ خویش رستیم
وان می که ز بوش بود مستیم
وان ساغرها که درشکستیم
آخر نه به روی آن پری بود
باغی که حیات گشت وصلش
خوشتر ز بهار و چار فصلش
شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود
غزل 716
دیر آمدهای سفر مکن زود
ای مایه هر مراد و هر سود
ای ز آتش عزم رفتن تو
از بینیها برآمده دود
هر عود تلف شود ز آتش
در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجده دوست کوست مسجود
غزل 717
آن کس که به بندگیت آید
با او تو چنین کنی نشاید
ای روی تو خوب و خوی تو خوش
چون تو گهری فلک نزاید
روی تو و خوی تو لطیفست
سر دل تو لطیف باید
آن شخص که مردنیست فردا
امروز چرا جفا نماید
چیزی که به خود نمیپسندد
آن بر دگری چه آزماید
از خشم مخای هیچ کس را
تا خشم خدا تو را نخاید
برخیز ز قصد خون خلقان
تا بر سر تو فرونیاید
آن گاه قضا ز تو بگردد
کان وسوسه در دلت نیاید
غزل 718
آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
ما خاک شما شدیم در خاک
تخم ستم و جفا مکارید
بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید
ای قوم که شیرگیر بودیت
آن آهو را کنون شکارید
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
زان دلبر گلعذار اکنون
بس بیدل و زعفران عذارید
با این همه گنج نیست بیرنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
مردانه و مردرنگ باشید
چون عاشق را هزار جانست
بی صرفه و ترس جان سپارید
جان کم ناید ز جان مترسید
کاندر پی جان کامکارید
عشقست حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
در عشق حلال گشت حیله
حقست اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید
کاندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید
چون کوه حلیم و باوقارید
چون بحر نهان به مظهر آید
ماننده موج بیقرارید
هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید
پاینده و تازه همچو سروید
چون شاخ بلند میوه دارید
با اشتر عشق هم مهارید
گر نقب زنست نفس و دزدست
آخر نه در این حصین حصارید
گر مقبل وگر حلال خوارید
دیدیت که تان همینگارد
دیگر چه خیال مینگارید
اوتان به خود اختیار کردست
چه در پی جبر و اختیارید
محکوم یک اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید
خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازوارید
غزل 722
ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست
در حال دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هواییست
او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاهست
پرید به سوی پادشا شد
غزل 722
از دلبر ما نشان که دارد
در خانه مهی نهان که دارد
بی دیده جمال او که بیند
بیرون ز جهان جهان که دارد
آن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان که دارد
این صورت خلق جمله نقش اند
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند
آن دست گهرفشان که دارد
شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد
غزل 1050
کی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خوابست
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه ی خود چه داند آن طفل
کاندر دلها چه دارد آثار
میگرید بیخبر ولیکن
صد چشمه ی شیر از او در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه تست خلد و انهار
غزل 1051
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولیست
این بیخبریست اصل اخبار
غزل 1175
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لا یوخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطه حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست زرگر
ابرارک یشربون خمراً
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که میچرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان
همچون ماهی میان کوثر
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفرج
غزل 1190
ای خفته به یاد یار برخیز
میآید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته بیقرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
درماند یکی شکار برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز
غزل 1307
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
غزل 1549
زنهار مرا مگو که پیرم
پیری و فنا کجا پذیرم
من ماهی چشمه حیاتم
من غرقه بحر شهد و شیرم
جز از لب لعل جان ننوشم
غیر سر زلف او نگیرم
گر کژ نهدم کمان ابرو
در حکم کمان او چو تیرم
انداختهای چو تیر دورم
برگیر که از تو ناگزیرم
پرم تو دهی چرا نپرم
میرم چو تویی چرا بمیرم
غزل 1552
ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
دلها بر ما کبوترانند
هر لحظه به جانبی پرانیم
تن گفت به جان از این نشان کو
جان گفت که سر به سر نشانیم
تا آتش و آب و باد طبعی
ما باده خاکیت چشانیم
چون نقش تو از زمین ببردیم
دانی که عجایب زمانیم
هر سو نگری زمان نبینی
همرنگ دلت شود تن تو
در رقص آیی که جمله جانیم
لب بر لب ما نهی تو بیلب
اقرار کنی که همزبانیم
ای شمس الدین و شاه تبریز
از بندگیت شهنشهانیم
غزل 1558
دانی کامروز از چه زردم
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که می جو
گر هست بیاب من نخوردم
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
می گفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو بردهای یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم
من خازن چرخ لاژوردم
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم
غزل 1564
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم
گر صد کفنم بود ز اطلس
بیخلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام تویی سلیمان
یک دم مگذار بیحضورم
خامش کردم بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم
غزل 1565
ای دشمن روزه و نمازم
وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آنک پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم
پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم
از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست
خاموش که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم
غزل 1566
تا با تو قرین شدهست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه ی من در این جهان است
غم نیست که من در آن جهانم
در کشتی عشق خفتهام خوش
در حالت خفتگی روانم
چون عَلَّم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشادهست
چه غم که خراب شد دکانم
تا بر سر و دیدهات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم
غزل 1569
ناآمده سیل تر شدستیم
شطرنج ندیدهایم و ماتیم
یک جرعه نخوردهایم و مستیم
نادیده مصاف ما شکستیم
ما سایه آن بتیم گویی
کز اصل وجود بت پرستیم
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
غزل 1576
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
ما قبله جمله سجدههاییم
آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف دررباییم
ابلیس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانهست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم
غزل 1919
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن
ز آن سوی نظر نظاره کردن
در کوچه ی سینهها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم
ای دل ز کجاست این طپیدن
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
چون پای نماند می کشیدند
چون گویم صورت کشیدم
غزل 1920
دیر آمدهای مرو شتابان
ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان
افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر شهریارا
من بیتو نیم ولیک خواهم
آن باتویی که هست پنهان
غزل 1921
ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشته نیستی به ما ده
در حسرت نیستند هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است بزم آن جاست
هر جا که وی است نک گلستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
غزل 1925
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارتگر صد هزار خانه
ویران کن صد هزار دکان
شورنده صد هزار فتنه
حیرتگه صد هزار حیران
آن دایه عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهی است ویران
طوفان تو شهرها شکست است
یک ده چه زند میان طوفان
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانه ی ماست ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن مگو پریشان
ویرانه ز توست چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کرده حق بود یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش که صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان
غزل 1926
مال است و زر است مکسب تن
کسب دل دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوشتر ز هزار سرو و سوسن
بر هم دوزید عشق ما را
بی منت ریسمان و سوزن
ور می ترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
غزل 1928
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم بیوفا وفا کن
غزل 1930
امروز تو خوشتری و یا من
بی من تو چگونهای و با من
نی نی من و تو مگو رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من
غزل 1931
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
دریا شد و محو گشت جیحون
بنشست خرد میانه خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سوی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند پس او است مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
می رفت در آن عجیبهامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون
ور زانک به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
و اندر بالا فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
غزل 1934
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی هزار میوه
در هر گل تر هزار گلشن
خورشید پی تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دریده دامن
گفتی که خموش من خموشم
گر زانک نیاریم به گفتن
در گفت آیم که تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستی است
غزل 2189
بازم صنما چه میفریبی تو
بازم به دغا چه میفریبی تو
هر لحظه بخوانیم کریمانه
ای دوست مرا چه میفریبی تو
عمری تو و عمر، بیوفا باشد
ما را به وفا چه میفریبی تو
تاریک شدهست چشم بیماهت
ما را به عصا چه میفریبی تو
ای دوست دعا وظیفه ی بنده ست
ما را به دعا چه میفریبی تو
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه میفریبی تو
چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه میفریبی تو
ما را بی ما چه مینوازی تو
ما را با ما چه میفریبی تو
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه میفریبی تو
خاموش که غیر تو نمیخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی تو
غزل 2190
دیدی که چه کرد آن پری رو
آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگونسار
در حسن خلیل آزری رو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو
غزل 2192
ای عارف خوش کلام برگو
ای فخر همه کرام برگو
قائم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام برگو
تا روح شویم جمله می ده
تا خواجه شود غلام برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی مدام برگو
زان سوختگان خام برگو
لب بستم ای بت شکرلب
بیواسطه و پیام برگو