مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن (بخش اول) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن

مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

غزل 114

اندر دل ما تویی نگارا

غیر تو کلوخ و سنگ خارا

هر عاشق شاهدی گزیدست

ما جز تو ندیده‌ایم یارا

ای خلق حدیث او مگویید

باقی همه شاهدان شما را

بر نقش فنا چه عشق بازد

آن کس که بدید کبریا را

گر رشک و حسد بری برو بر

کین رشک بدست انبیا را

چون رفت بر آسمان چارم

عیسی چه کند کلیسیا را

شمس تبریز جو روان کن

گردان کن سنگ آسیا را

غزل 115

ای جان و قوام جمله جان‌ها

پر بخش و روان کن روان‌ها

با تو ز زیان چه باک داریم

ای سودکن همه زیان‌ها

فریاد ز تیرهای غمزه

وز ابروهای چون کمان‌ها

ای داده به دست ما کلیدی

بگشاده بدان در جهان‌ها

گر زانک نه در میان مایی

برجسته چراست این میان‌ها

ور نیست شراب بی‌نشانیت

پس شاهد چیست این نشان‌ها

ور تو ز گمان ما برونی

پس زنده ز کیست این گمان‌ها

ور تو ز جهان ما نهانی

پیدا ز کی می‌شود نهان‌ها

بگذار فسانه‌های دنیا

بیزار شدیم ما از آن‌ها

آن کو قدم تو را زمین شد

کی یاد کند ز آسمان‌ها

غزل 117

از دور بدیده شمس دین را

فخر تبریز و رشک چین را

آن چشم و چراغ آسمان را

آن زنده کننده زمین را

گفتا که که را کشم به زاری

گفتمش که بنده کمین را

این گفتن بود و ناگهانی

از غیب گشاد او کمین را

آتش درزد به هست بنده

وز بیخ بکند کبر و کین را

شاهی که چو رخ نمود مه را

بر اسب فلک نهاد زین را

والله که از او خبر نباشد

جبریل مقدس امین را

ای مطربِ عشقِ شمسِ دینم

جان تو که بازگو همین را

چون می‌نرسم به دستبوسش

بر خاک همی‌زنم جبین را

غزل 119

برخیز و صبوح را بیارا

پرلخلخه کن کنار ما را

پیش آر شراب رنگ آمیز

ای ساقی خوب خوب سیما

از من پرسید کو چه ساقیست

قندست و هزار رطل حلوا

آن می که چو صعوه زو بنوشد

آهنگ کند به صید عنقا

زان پیش که دررسد گرانی

برجه سبک و میان ما آ

ما را همه مست و کف زنان کن

وان گاه نظاره کن تماشا

این کیسه گشاده از سخاوت

که خرج کنید بی‌محابا

دستار و قبا فکنده آن نیز

کاین را به گرو نهید فردا

صد مادر و صد پدر ندارد

آن مهر که می‌بجوشد آن جا

این می آمد اصول خویشی

کز سکر چنین شدند اعدا

آن عربده در شراب دنیاست

در بزم خدا نباشد آن‌ها

نی شورش و نی قیست و نی جنگ

ساقیست و شراب مجلس آرا

خاموش که ز سکر نفس کافر

می‌گوید لا اله الا

غزل 120

تا چند تو پس روی به پیش آ

در کفر مرو به سوی کیش آ

در نیش تو نوش بین به نیش آ

آخر تو به اصل اصل خویش آ

هر چند به صورت از زمینی

پس رشته گوهر یقینی

بر مخزن نور حق امینی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

خود را چو به بیخودی ببستی

می‌دانک تو از خودی برستی

وز بند هزار دام جستی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

از پشت خلیفه‌ای بزادی

چشمی به جهان دون گشادی

آوه که بدین قدر تو شادی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

لعلی به میان سنگ خارا

تا چند غلط دهی تو ما را

در چشم تو ظاهرست یارا

آخر تو به اصل اصل خویش آ

چون از بر یار سرکش آیی

سرمست و لطیف و دلکش آیی

با چشم خوش و پرآتش آیی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

در پیش تو داشت جام باقی

شمس تبریز شاه و ساقی

سبحان الله زهی رواقی

آخر تو به اصل اصل خویش آ

غزل 123

دیدم شه خوب خوش لقا را

آن چشم و چراغ سینه‌ها را

آن مونس و غمگسار دل را

آن جان و جهان جان فزا را

آن کس که خرد دهد خرد را

آن کس که صفا دهد صفا را

آن سجده گه مه و فلک را

آن قبله ی جان اولیا را

هر پاره من جدا همی‌گفت

کای شکر و سپاس مر خدا را

موسی چو بدید ناگهانی

از سوی درخت آن ضیا را

گفتا که ز جست و جوی رستم

چون یافتم این چنین عطا را

گفت ای موسی سفر رها کن

وز دست بیفکن آن عصا را

آن دم موسی ز دل برون کرد

همسایه و خویش و آشنا را

اخلع نعلیک این بود این

کز هر دو جهان ببر ولا را

گفت ای موسی به کف چه داری

گفتا که عصاست راه ما را

گفتا که عصا ز کف بیفکن

بنگر تو عجایب سما را

افکند و عصاش اژدها شد

بگریخت چو دید اژدها را

گفتا که بگیر تا منش باز

چوبی سازم پی شما را

سازم ز عدوت دست یاری

سازم دشمنت متکا را

تا از جز فضل من ندانی

یاران لطیف باوفا را

دست و پایت چو مار گردد

چون درد دهیم دست و پا را

ای دست مگیر غیر ما را

ای پا مطلب جز انتها را

مگریز ز رنج ما که هر جا

رنجیست رهی بود دوا را

نگریخت کسی ز رنج الا

آمد بترش پی جزا را

از دانه گریز بیم آن جاست

بگذار به عقل بیم جا را

شمس تبریز لطف فرمود

چون رفت ببرد لطف‌ها را

غزل 124

ساقی تو شراب لامکان را

آن نام و نشان بی‌نشان را

بفزا که فزایش روانی

سرمست و روانه کن روان را

یک بار دگر بیا درآموز

ساقی گشتن تو ساقیان را

چون چشمه بجوش از دل سنگ

بشکن تو سبوی جسم و جان را

بستم سر سفره زمین را

بگشا سر خم آسمان را

بربند دو چشم عیب بین را

بگشای دو چشم غیب دان را

تا مسجد و بتکده نماند

تا نشناسیم این و آن را

خاموش که آن جهان خاموش

در بانگ درآرد این جهان را

غزل 128

ما را سفری فتاد بی‌ما

آن جا دل ما گشاد بی‌ما

آن مه که ز ما نهان همی‌شد

رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما

چون در غم دوست جان بدادیم

ما را غم او بزاد بی‌ما

ماییم همیشه مست بی‌می

ماییم همیشه شاد بی‌ما

غزل 130

بیدار کنید مستیان را

از بهر نبیذ همچو جان را

ای ساقی باده بقایی

از خم قدیم گیر آن را

بر راه گلو گذر ندارد

لیکن بگشاید او زبان را

جان را تو چو مشک ساز ساقی

آن جان شریف غیب دان را

پس جانب آن صبوحیان کش

آن مشک سبک دل گران را

وز ساغرهای چشم مستت

درده تو فلان بن فلان را

از دیده به دیده باده‌ای ده

تا خود نشود خبر دهان را

زیرا ساقی چنان گذارد

اندر مجلس می نهان را

بشتاب که چشم ذره ذره

جویا گشتست آن عیان را

غزل 365

می‌دان که زمانه نقش سوداست

بیرون ز زمانه صورت ماست

زیرا قفسی‌ست این زمانه

بیرون همه کوه قاف و عنقاست

جویی‌ست جهان و ما برونیم

بر جوی فتاده سایه ی ماست

جز در رخ جان مخند ای دل

بی او همه خنده گریه افزاست

دل غم نخورد غذاش غم نیست

طوطی‌ست دل و عجب شکرخاست

غزل 370

آمد رمضان و عید با ماست

قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد

وان نور که دیده دید با ماست

آمد رمضان به خدمت دل

وان کش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج

گنج دل ناپدید با ماست

غزل 371

گر جام سپهر زهرپیماست

آن در لب عاشقان چو حلواست

زین واقعه گر ز جای رفتی

از جای برو که جای این جاست

مگریز ز سوز عشق زیرا

جز آتش عشق دود و سوداست

دودت نپزد کند سیاهت

در پختنت آتشست کاستاست

پروانه که گرد دود گردد

دودآلودست و خام و رسواست

از خانه و مان به یاد ناید

آن را که چنین سفر مهیاست

دندان عدو ز ترش کندست

پس روترشی رهایی ماست

خاموش که بحر اگر تُرُش روست

هم معدن گوهرست و دریاست

غزل 372

من سر نخورم که سر گران‌ست

پاچه نخورم که استخوان‌ست

بریان نخورم که هم زیان‌ست

من نور خورم که قوت جان‌ست

من سر نخوهم که باکلاهند

من زر نخوهم که بازخواهند

من خر نخوهم که بند کاهند

من کبک خورم که صید شاهند

بالا نپرم نه لک لکم من

کس را نگزم که نی سگم من

لنگی نکنم نه بدتکم من

که عاشق روی ایبکم من

من عشق خورم که خوشگوارست

ذوق دهنست و نشو جان‌ست

خوردم ز ثرید و پاچه یک چند

از پاچه سر مرا زیانست

زین پس سر پاچه نیست ما را

ما را و کسی که اهل خوانست

غزل 374

پرسید کسی که ره کدامست

گفتم کاین راه ترک کامست

ای عاشق شاه دان که راهت

در جست رضای آن همامست

چون کام و مراد دوست جویی

پس جست مراد خود حرامست

هر چت که صفا دهد صوابست

تعیین بنمی کنم کدامست

خامش کن و پیر عشق را باش

کاندر دو جهان تو را امامست

غزل 381

آن ره که بیامدم کدامست

تا بازروم که کار خامست

یک لحظه ز کوی یار دوری

در مذهب عاشقان حرامست

اندر همه ده اگر کسی هست

والله که اشارتی تمامست

صعوه ز کجا رهد که سیمرغ

پابسته این شگرف دامست

خاموش کن و ز پای بنشین

چون مستی و این کنار بامست

غزل 706

روزم به عیادت شب آمد

جانم به زیارت لب آمد

از بس که شنید یاربم چرخ

از یارب من به یارب آمد

یار آمد و جام باده بر کف

زان می که خلاف مذهب آمد

هر بار ز جرعه مست بودم

این بار قدح لبالب آمد

عالم به خمار اوست معجَب

پس وی چه عجب که معجَب آمد

بر هر فلکی که ماه او تافت

خورشید کمینه کوکب آمد

این بس نبود شرف جهان را

کو روح و جهان چو قالب آمد

خامش که به گفت حاجتی نیست

چون جذب فرغت فانصب آمد

خود گفتن بنده جذب حقست

کز بنده به بنده اقرب آمد

غزل 712

خوش باش که هر که راز داند

داند که خوشی خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شکر ستاند

شکر از شکرست آستین پر

تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی

در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام خوشم من

گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن

در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقه ی وفا نیست

گوش تو به گوش‌ها رساند

غزل 713

ساقی زان می که می‌چریدند

بفزای که یارکان رسیدند

مهمان بفزود می بیفزا

زان خنب که اولیا چشیدند

زان می که ز بوش جمله ابدال

در خلق پدید و ناپدیدند

ای ساقی خوب شکرلله

کان روی نکوت را بدیدند

ای آتش رخت سوز عشاق

در عشق تو رخت‌ها کشیدند

ای پرده فروکشیده بنگر

کز عشق چه پرده‌ها دریدند

غزل 714

اول نظر ار چه سرسری بود

سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود

آخر نه به روی آن پری بود

آن جام شراب ارغوانی

وان آب حیات زندگانی

وان دیده بخت جاودانی

آخر نه به روی آن پری بود

جمعیت جان‌های خرم

در سایه آن دو زلف درهم

در مجلس و بزم شاه اعظم

آخر نه به روی آن پری بود

از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ

زان سوی جهان هزار فرسنگ

آن دم که بماند جان ما دنگ

آخر نه به روی آن پری بود

در عشق پدید شد سپاهی

در سایه ی چتر پادشاهی

افتاده دلم میان راهی

آخر نه به روی آن پری بود

همچون مه نو ز غم خمیدن

چون سایه به رو و سر دویدن

از عالم دل ندا شنیدن

آخر نه به روی آن پری بود

گر هجده هزار عالم ای جان

پر گشت ز قال و قال ای جان

وان شعله ی نور حالم ای جان

آخر نه به روی آن پری بود

گر داد طریق عشق دادیم

ور زان مه و آفتاب شادیم

ور دیده ی نو در او گشادیم

آخر نه به روی آن پری بود

آن دم که ز ننگ خویش رستیم

وان می که ز بوش بود مستیم

وان ساغرها که درشکستیم

آخر نه به روی آن پری بود

باغی که حیات گشت وصلش

خوشتر ز بهار و چار فصلش

شمس تبریز اصل اصلش

آخر نه به روی آن پری بود

غزل 716

دیر آمده‌ای سفر مکن زود

ای مایه هر مراد و هر سود

ای ز آتش عزم رفتن تو

از بینی‌ها برآمده دود

هر عود تلف شود ز آتش

در آتش توست عید هر عود

اومید تو هر دمی بگوید

دستت گیرم به فضل خود زود

اما تو مگو که جهد و کوشش

سودم نکند که بودنی بود

هر لحظه بکاهمت چو خواهم

وز فضل توانمت بیفزود

بربند دهان ز گفت و سر نه

در سجده دوست کوست مسجود

غزل 717

آن کس که به بندگیت آید

با او تو چنین کنی نشاید

ای روی تو خوب و خوی تو خوش

چون تو گهری فلک نزاید

روی تو و خوی تو لطیفست

سر دل تو لطیف باید

آن شخص که مردنیست فردا

امروز چرا جفا نماید

چیزی که به خود نمی‌پسندد

آن بر دگری چه آزماید

از خشم مخای هیچ کس را

تا خشم خدا تو را نخاید

برخیز ز قصد خون خلقان

تا بر سر تو فرونیاید

آن گاه قضا ز تو بگردد

کان وسوسه در دلت نیاید

غزل 718

آخر گهر وفا ببارید

آخر سر عاشقان بخارید

ما خاک شما شدیم در خاک

تخم ستم و جفا مکارید

بر مظلومان راه هجران

این ظلم دگر روا مدارید

ای قوم که شیرگیر بودیت

آن آهو را کنون شکارید

زان نرگس مست شیرگیرش

بی خمر وصال در خمارید

زان دلبر گلعذار اکنون

بس بی‌دل و زعفران عذارید

با این همه گنج نیست بی‌رنج

بر صبر و وفا قدم فشارید

مردانه و مردرنگ باشید

گر در ره عشق مرد کارید

چون عاشق را هزار جانست

بی صرفه و ترس جان سپارید

جان کم ناید ز جان مترسید

کاندر پی جان کامکارید

عشقست حریف حیله آموز

گرد از دغل و حیل برآرید

در عشق حلال گشت حیله

در عشق رهین صد قمارید

حقست اگر ز عشق موسی

بر فرعونان نفس مارید

جان را سپر بلاش سازید

کاندر کف عشق ذوالفقارید

در صبر و ثبات کوه قافید

چون کوه حلیم و باوقارید

چون بحر نهان به مظهر آید

ماننده موج بی‌قرارید

هنگام نثار و درفشانی

چون ابر به وقت نوبهارید

پاینده و تازه همچو سروید

چون شاخ بلند میوه دارید

هم عشق شما و هم شما عشق

با اشتر عشق هم مهارید

گر نقب زنست نفس و دزدست

آخر نه در این حصین حصارید

از عشق خورید باده و نقل

گر مقبل وگر حلال خوارید

دیدیت که تان همی‌نگارد

دیگر چه خیال می‌نگارید

اوتان به خود اختیار کردست

چه در پی جبر و اختیارید

محکوم یک اختیار باشید

گر عاشق و اهل اعتبارید

خاموش کنم اگر چه با من

در نطق و سکوت سازوارید

غزل 722

ما مست شدیم و دل جدا شد

از ما بگریخت تا کجا شد

چون دید که بند عقل بگسست

در حال دلم گریزپا شد

او جای دگر نرفته باشد

او جانب خلوت خدا شد

در خانه مجو که او هواییست

او مرغ هواست و در هوا شد

او باز سپید پادشاهست

پرید به سوی پادشا شد

غزل 722

از دلبر ما نشان که دارد

در خانه مهی نهان که دارد

بی دیده جمال او که بیند

بیرون ز جهان جهان که دارد

آن تیر که جان شکار آنست

بنمای که آن کمان که دارد

این صورت خلق جمله نقش اند

هم جان داند که جان که دارد

این جمله گدا و خوشه چین اند

آن دست گهرفشان که دارد

شادست زمان به شمس تبریز

آخر بنگر زمان که دارد

غزل 1050

کی باشد اختری در اقطار

در برج چنین مهی گرفتار

آواره شده ز کفر و ایمان

اقرار به پیش او چو انکار

علم و عملم قبول او بس

ای من ز جز این قبول بیزار

گر خواب شبم ببست آن شه

بخشید وصال و بخت بیدار

این وصل به از هزار خوابست

از خواب مکن تو یاد زنهار

از گریه ی خود چه داند آن طفل

کاندر دل‌ها چه دارد آثار

می‌گرید بی‌خبر ولیکن

صد چشمه ی شیر از او در اسرار

بگری تو اگر اثر ندانی

کز گریه تست خلد و انهار

غزل 1051

شب گشت ولیک پیش اغیار

روزست شب من از رخ یار

گر عالم جمله خار گیرد

ماییم ز دوست غرق گلزار

گر گشت جهان خراب و معمور

مستست دل و خراب دلدار

زیرا که خبر همه ملولیست

این بی‌خبریست اصل اخبار

غزل 1175

انجیرفروش را چه بهتر

انجیرفروشی ای برادر

یا ساقی عشقنا تذکر

فالعیش بلا نداک ابتر

ما را سر صنعت و دکان نیست

ای ساقی جان کجاست ساغر

لا تترکنا سدی صحایا

الخیر ینال لا یوخر

کم جوی وفا عتاب کم کن

ای زنده کن هزار مضطر

الحنطه حیث کان حنطه

اذ کان کذاک یوم بیدر

چون پیشه مرد زرگری شد

هر شهر که رفت کیست زرگر

ابرارک یشربون خمراً

فی ظل سخایک المخیر

خود دل دهدت که برنهی بار

بر(از) مرکب پشت ریش لاغر

من کاسک للثری نصیب

و الارض بذاک صار اخضر

بگذار که می‌چرد ضعیفی

در روضه رحمتت محرر

یا ساقی‌هات لا تقصر

یا طول حیاتنا المقصر

در سایه دوست چون بود جان

همچون ماهی میان کوثر

طهر خطراتنا و طیب

من کأس مدامک المطهر

ما را بمران وگر برانی

هم بر تو تنیم چون کبوتر

و الفجر لذی لیال عشر

من نهر رحیقک المفرج

غزل 1190

ای خفته به یاد یار برخیز

می‌آید یار غار برخیز

زنهارده خلایق آمد

برخیز تو زینهار برخیز

جان بخش هزار عیسی آمد

ای مرده به مرگ یار برخیز

ای ساقی خوب بنده پرور

از بهر دو سه خمار برخیز

وی داروی صد هزار خسته

نک خسته بی‌قرار برخیز

ای لطف تو دستگیر رنجور

پایم بخلید خار برخیز

ای حسن تو دام جان پاکان

درماند یکی شکار برخیز

خون شد دل و خون به جوش آمد

این جمله روا مدار برخیز

زان چیز که بنده داند و تو

پر کن قدح و بیار برخیز

زان پیش که دل شکسته گردد

ای دوست شکسته وار برخیز

غزل 1307

ای مونس و غمگسار عاشق

وی چشم و چراغ و یار عاشق

ای داروی فربهی و صحت

از بهر تن نزار عاشق

ای رحمت و پادشاهی تو

بربوده دل و قرار عاشق

ای کرده خیال را رسولی

در واسطه یادگار عاشق

آن را که به خویش بار ندهی

کی بیند کار و بار عاشق

از جذب و کشیدن تو باشد

آن ناله زار زار عاشق

تعلیم و اشارت تو باشد

آن حیله گری و کار عاشق

ای بند تو دلگشای عاشق

وی پند تو گوشوار عاشق

دیرست که خواب شب نمانده است

در دیده شرمسار عاشق

دیرست که زعفران برستست

از چهره لاله زار عاشق

دیرست کز آب‌های دیده

دریا کردی کنار عاشق

زین‌ها چه زیانش چون تو باشی

چاره گر و غمگسار عاشق

صد گنج فروشیش به دانگی

وان دانگ کنی نثار عاشق

ای لاف ابیت عند ربی

آرایش و افتخار عاشق

لو لاک لما خلقت الافلاک

نه چرخ به اختیار عاشق

بس کن که عنایتش بسنده است

برهان و سخن گزار عاشق

غزل 1549

زنهار مرا مگو که پیرم

پیری و فنا کجا پذیرم

من ماهی چشمه حیاتم

من غرقه بحر شهد و شیرم

جز از لب لعل جان ننوشم

غیر سر زلف او نگیرم

گر کژ نهدم کمان ابرو

در حکم کمان او چو تیرم

انداخته‌ای چو تیر دورم

برگیر که از تو ناگزیرم

پرم تو دهی چرا نپرم

میرم چو تویی چرا بمیرم

غزل 1552

ما آفت جان عاشقانیم

نی خانه نشین و خانه بانیم

دل‌ها بر ما کبوترانند

هر لحظه به جانبی پرانیم

تن گفت به جان از این نشان کو

جان گفت که سر به سر نشانیم

تا آتش و آب و باد طبعی

ما باده خاکیت چشانیم

چون نقش تو از زمین ببردیم

دانی که عجایب زمانیم

هر سو نگری زمان نبینی

پس لاف زنی که لامکانیم

همرنگ دلت شود تن تو

در رقص آیی که جمله جانیم

لب بر لب ما نهی تو بی‌لب

اقرار کنی که همزبانیم

ای شمس الدین و شاه تبریز

از بندگیت شهنشهانیم

غزل 1558

دانی کامروز از چه زردم

ای تو همه شب حریف نردم

در نرد دل از تو متهم شد

کو مهره ربود از نبردم

گفتم که دلا بیار مهره

کز رفتن مهره من به دردم

بگشاد دلم بغل که می جو

گر هست بیاب من نخوردم

دیوانه شدم ز درد مهره

دل را همه شب شکنجه کردم

می گفت بلی و گاه نی نی

گه عشوه بداد گرم و سردم

گفتم که تو برده‌ای یقین است

من از تو به عشوه برنگردم

دل گفت چگونه دزد باشم

من خازن چرخ لاژوردم

زین دمدمه از خرم بیفکند

دریافت که من سلیم مردم

خر رفت و رسن ببرد و دل گفت

من در پی گرد او چه گردم

غزل 1564

روزی که گذر کنی به گورم

یاد آور از این نفیر و شورم

پرنور کن آن تک لحد را

ای دیده و ای چراغ نورم

تا از تو سجود شکر آرد

اندر لحد این تن صبورم

ای خرمن گل شتاب مگذار

خوش کن نفسی بدان بخورم

گر صد کفنم بود ز اطلس

بی‌خلعت صورت تو عورم

از صحن سرای تو برآیم

در نقب زنی مگر که مورم

من مور توام تویی سلیمان

یک دم مگذار بی‌حضورم

خامش کردم بگو تو باقی

کز گفت و شنود خود نفورم

شمس تبریز دعوتم کن

چون دعوت توست نفخ صورم

غزل 1565

ای دشمن روزه و نمازم

وی عمر و سعادت درازم

هر پرده که ساختم دریدی

بگذشت از آنک پرده سازم

ای من چو زمین و تو بهاری

پیدا شده از تو جمله رازم

چون صید شدم چگونه پرم

چون مات توام دگر چه بازم

پروانه من چو سوخت بر شمع

دیگر ز چه باشد احترازم

از بهر عبور ده جوازم

خاموش که گفت حاجتش نیست

در گفتن خویش یاوه تازم

خاموش که عاقبت مرا کار

محمود بود چو من ایازم

غزل 1566

تا با تو قرین شده‌ست جانم

هر جا که روم به گلستانم

تا صورت تو قرین دل شد

بر خاک نیم بر آسمانم

گر سایه ی من در این جهان است

غم نیست که من در آن جهانم

در کشتی عشق خفته‌ام خوش

در حالت خفتگی روانم

چون عَلَّم بالقلم رهم داد

پس تخته نانبشته خوانم

چون کان عقیق در گشاده‌ست

چه غم که خراب شد دکانم

ای ساقی تاج بخش پیش آ

تا بر سر و دیده‌ات نشانم

جز شمع و شکر مگوی چیزی

چیزی بمگو که من ندانم

غزل 1569

ناآمده سیل تر شدستیم

نارفته به دام پای بستیم

شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم

یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم

همچون شکن دو زلف خوبان

نادیده مصاف ما شکستیم

ما سایه آن بتیم گویی

کز اصل وجود بت پرستیم

سایه بنماید و نباشد

ما نیز چو سایه نیست هستیم

غزل 1576

ما زنده به نور کبریاییم

بیگانه و سخت آشناییم

نفس است چو گرگ لیک در سر

بر یوسف مصر برفزاییم

مه توبه کند ز خویش بینی

گر ما رخ خود به مه نماییم

درسوزد پر و بال خورشید

چون ما پر و بال برگشاییم

این هیکل آدم است روپوش

ما قبله جمله سجده‌هاییم

آن دم بنگر مبین تو آدم

تا جانت به لطف دررباییم

ابلیس نظر جدا جدا داشت

پنداشت که ما ز حق جداییم

شمس تبریز خود بهانه‌ست

ماییم به حسن لطف ماییم

با خلق بگو برای روپوش

کو شاه کریم و ما گداییم

ما را چه ز شاهی و گدایی

شادیم که شاه را سزاییم

محویم به حسن شمس تبریز

در محو نه او بود نه ماییم

غزل 1919

عشق است بر آسمان پریدن

صد پرده به هر نفس دریدن

اول نفس از نفس گسستن

اول قدم از قدم بریدن

نادیده گرفتن این جهان را

مر دیده خویش را بدیدن

گفتم که دلا مبارکت باد

در حلقه عاشقان رسیدن

ز آن سوی نظر نظاره کردن

در کوچه ی سینه‌ها دویدن

ای دل ز کجا رسید این دم

ای دل ز کجاست این طپیدن

ای مرغ بگو زبان مرغان

من دانم رمز تو شنیدن

چون پای نماند می کشیدند

چون گویم صورت کشیدم

غزل 1920

دیر آمده‌ای مرو شتابان

ای رفتن تو چو رفتن جان

دیر آمدن و شتاب رفتن

آیین گل است در گلستان

گفتی چونی چنانک ماهی

افتاده میان ریگ سوزان

چون باشد شهر شهریارا

بی دولت داد و عدل سلطان

من بی‌تو نیم ولیک خواهم

آن باتویی که هست پنهان

غزل 1921

ای ساقی و دستگیر مستان

دل را ز وفای مست مستان

ای ساقی تشنگان مخمور

بس تشنه شدند می پرستان

از دست به دست می روان کن

بر دست مگیر مکر و دستان

سررشته نیستی به ما ده

در حسرت نیستند هستان

چون قیصر ما به قیصریه‌ست

ما را منشان به آبلستان

هر جا که می است بزم آن جاست

هر جا که وی است نک گلستان

منکر ز برای چشم زخمت

همچو سر خر میان بستان

گر در دل او نمی‌نشیند

خوش در دل ما نشسته است آن

غزل 1925

بازآمد آستین فشانان

آن دشمن جان و عقل و ایمان

غارتگر صد هزار خانه

ویران کن صد هزار دکان

شورنده صد هزار فتنه

حیرتگه صد هزار حیران

آن دایه عقل و آفت عقل

آن مونس جان و دشمن جان

او عقل سبک کجا رباید

عقلی خواهد چو عقل لقمان

او جان خسیس کی پذیرد

جانی خواهد چو بحر عمان

آمد که خراج ده بیاور

گفتم که چه ده دهی است ویران

طوفان تو شهرها شکست است

یک ده چه زند میان طوفان

گفتا ویران مقام گنج است

ویرانه ی ماست ای مسلمان

ویرانه به ما ده و برون رو

تشنیع مزن مگو پریشان

ویرانه ز توست چون تو رفتی

معمور شود به عدل سلطان

حیلت مکن و مگو که رفتم

اندر پس در مباش پنهان

چون مرده بساز خویشتن را

تا زنده شوی به روح انسان

گفتی که تو در میان نباشی

آن گفت تو هست عین قرآن

کاری که کنی تو در میان نی

آن کرده حق بود یقین دان

باقی غزل به سر بگوییم

نتوان گفتن به پیش خامان

خاموش که صد هزار فرق است

از گفت زبان و نور فرقان

غزل 1926

مال است و زر است مکسب تن

کسب دل دوستی فزودن

بستان بی‌دوست هست زندان

زندان با دوست هست گلشن

گر لذت دوستی نبودی

نی مرد شدی پدید نی زن

خاری که به باغ دوست روید

خوشتر ز هزار سرو و سوسن

بر هم دوزید عشق ما را

بی منت ریسمان و سوزن

ور می ترسی ز تیر و شمشیر

جوشن گر عشق ساخت جوشن

هم عشق کمال خود بگوید

دم درکش و باش مرد الکن

غزل 1928

ای دوست عتاب را رها کن

تدبیر دوای درد ما کن

ای دوست جدا مشو تو از ما

ما را ز بلا و غم جدا کن

اندیشه چو دزد در دل افتاد

مستم کن و دزد را فنا کن

شادی ز میان غم برانگیز

در عالم بی‌وفا وفا کن

غزل 1930

امروز تو خوشتری و یا من

بی من تو چگونه‌ای و با من

نی نی من و تو مگو رها کن

فرقی خود نیست از تو تا من

در پوست من و تو همچو انگور

در شیره کجا تو و کجا من

غزل 1931

عقل از کف عشق خورد افیون

هش دار جنون عقل اکنون

عشق مجنون و عقل عاقل

امروز شدند هر دو مجنون

جیحون که به عشق بحر می رفت

دریا شد و محو گشت جیحون

در عشق رسید بحر خون دید

بنشست خرد میانه خون

بر فرق گرفت موج خونش

می برد ز هر سوی به بی‌سون

تا گم کردش تمام از خود

تا گشت به عشق چست و موزون

در گم شدگی رسید جایی

کان جا نه زمین بود نه گردون

گر پیش رود قدم ندارد

ور بنشیند پس او است مغبون

ناگاه بدید زان سوی محو

زان سوی جهان نور بی‌چون

یک سنجق و صد هزار نیزه

از نور لطیف گشت مفتون

آن پای گرفته‌اش روان شد

می رفت در آن عجیب‌هامون

تا بو که رسد قدم بدان جا

تا رسته شود ز خویش و مادون

پیش آمد در رهش دو وادی

یک آتش بد یکیش گلگون

آواز آمد که رو در آتش

تا یافت شوی به گلستان هون

ور زانک به گلستان درآیی

خود را بینی در آتش و تون

بر پشت فلک پری چو عیسی

و اندر بالا فرو چو قارون

بگریز و امان شاه جان جو

از جمله عقیله‌ها تو بیرون

آن شمس الدین و فخر تبریز

کز هر چه صفت کنیش افزون

غزل 1934

از ما مرو ای چراغ روشن

تا زنده شود هزار چون من

تا بشکفد از درون هر خار

صد نرگس و یاسمین و سوسن

بر هر شاخی هزار میوه

در هر گل تر هزار گلشن

خورشید پی تو غرق آتش

وز بهر تو ساخت ماه خرمن

نستاند هیچ کس به جز تو

تاوان بهار را ز بهمن

از شوق تو باغ و راغ در جوش

وز عشق تو گل دریده دامن

گفتی که خموش من خموشم

گر زانک نیاریم به گفتن

ور گوش رباب دل بپیچی

در گفت آیم که تن تنن تن

خاکی بودم خموش و ساکن

مستم کردی به هست کردن

هستی بگذارم و شوم خاک

تا هست کنی مرا دگر فن

خاموش که گفت نیز هستی است

باش از پی انصتواش الکن

غزل 2189

بازم صنما چه می‌فریبی تو

بازم به دغا چه می‌فریبی تو

هر لحظه بخوانیم کریمانه

ای دوست مرا چه می‌فریبی تو

عمری تو و عمر، بی‌وفا باشد

ما را به وفا چه می‌فریبی تو

تاریک شده‌ست چشم بی‌ماهت

ما را به عصا چه می‌فریبی تو

ای دوست دعا وظیفه ی بنده ‌ست

ما را به دعا چه می‌فریبی تو

گفتی به قضای حق رضا باید

ما را به قضا چه می‌فریبی تو

چون نیست دواپذیر این دردم

ما را به دوا چه می‌فریبی تو

ما را بی ما چه می‌نوازی تو

ما را با ما چه می‌فریبی تو

ای بسته کمر به پیش تو جانم

ما را به قبا چه می‌فریبی تو

خاموش که غیر تو نمی‌خواهیم

ما را به عطا چه می‌فریبی تو

غزل 2190

دیدی که چه کرد آن پری رو

آن ماه لقای مشتری رو

گشتند بتان همه نگونسار

در حسن خلیل آزری رو

دارد دو هزار سحر مطلق

وای ار آرد به ساحری رو

فربه شد عشق و زفت و لمتر

بنهاد خرد به لاغری رو

بس کن هله فتنه را مشوران

یا برگردان ز شاعری رو

غزل 2192

ای عارف خوش کلام برگو

ای فخر همه کرام برگو

قائم شو و مات کن خرد را

وز باده باقوام برگو

تا روح شویم جمله می ده

تا خواجه شود غلام برگو

قانع نشوم به نور روزن

بشکاف حجاب بام برگو

بپذیر مدام خوش ز ساقی

چون مست شدی مدام برگو

آن جام چو زرِّ پخته بستان

زان سوختگان خام برگو

لب بستم ای بت شکرلب

بی‌واسطه و پیام برگو

مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست