مُستَفعِلُن فَع مُستَفعِلُن فَع
خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی
─ ─ U ─ ─ / ─ / ─ U ─ / ─
ترتیب قرار گرفتن هجاها در وزن مُستَفعِلُن فَع مُستَفعِلُن فَع
برای اطلاعات بیشتر دربارهی وزن شعر فارسی (عروض) به لینکهای زیر مراجعه کنید:
آشنای با وزن شعر فارسی لینک بخش اول و لینک بخش دوم
غزل 964
گفتم که ای جان، خود جان چه باشد؟ ۞۞۞ ای درد و درمان، درمان چه باشد؟
خواهم که سازم صد جان و دل را ۞۞۞ پیش تو قربان، قربان چه باشد؟
ای نور رویت، ای بویِ کویَت ۞۞۞ اسرار ایمان، ایمان چه باشد؟
گفتی گُزیدی بر ما دکانی ۞۞۞ بر بیگناهی بُهتان چه باشد؟
اِقبال پیشت، سَجده کُنان است ۞۞۞ ای بختِ خندان، خندان چه باشد؟
بُگشای ای جان، در بَر ضعیفان ۞۞۞ بر رَغمِ دربان، دربان چه باشد؟
فرمود صوفی که آن نداری ۞۞۞ باری بِپُرسش که آن چه باشد؟
با حُسنِ رویت اِحسان کِه جویَد؟ ۞۞۞ خود پیش حُسنَت احسان چه باشد؟
تو شیری و ما اَنبانِ حیله ۞۞۞ در پیشِ شیران اَنبان چه باشد؟
بَردار پرده، از پیشِ دیده ۞۞۞ کوریِّ شیطان، شیطان چه باشد؟
بَس خَلق هستند کَز دوست مَستَند ۞۞۞ هرگز ندانند که نان چه باشد؟
غزل 2091
ای هفت دریا گوهر عَطا کن ۞۞۞ وین مِسّها را پُرکیمیا کن
ای شمع مَستان، وِی سروِ بُستان ۞۞۞ تا کِی ز دَستان؟ آخر وفا کن
بَگریست بر ما، هر سنگِ خارا ۞۞۞ این دردِ ما را، جانا دَوا کن
ای خشم کرده، دیدار بُرده ۞۞۞ این ماجَرا را یک دَم رها کن
احسان و مَردی، بسیار کردی ۞۞۞ آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب ۞۞۞ در ظلمتِ شب چون مَه سَخا کن
دَرد قدیمی، رَنجِ سَقیمی ۞۞۞ گَردِ یتیمی، از ما جدا کن
گر در نَعیمم، در زَرُ و سیمم ۞۞۞ بیتو یتیمم، درمانِ ما کن
من لب بِبَستم، در غم نشستم ۞۞۞ بُگشای دستم، قَصدِ لِقا کن
غزل 2092
آن دِلبَر من، آمد بر من ۞۞۞ زنده شد از او، بام و دَرِ من
گفتم قُنُقی امشب تو مرا ۞۞۞ ای فتنه ی من، شور و شَرِ من
گفتا بِرَوَم، کاری است مهم ۞۞۞ در شهر مرا، جان و سَرِ من
گفتم به خدا، گَر تو بِرَوی ۞۞۞ امشب نَزیَد، این پیکرِ من
آخِر تو شبی، رَحمی نکنی ۞۞۞ بر رنگ و رُخِ همچون زَرِ من
رحمی نکند چَشمِ خوش تو ۞۞۞ بر نوحه و این چَشمِ تَرِ من
بِفشاند گُل، گُلزارِ رُخت ۞۞۞ بر اشکِ خوشِ چون کوثر من
گفتا چه کنم! چون ریخت قَضا ۞۞۞ خونِ همه را در ساغَر من
مِریخیَّم و جز خون نَبُود ۞۞۞ در طالعِ من، در اَختر من
عودی نشود مَقبولِ خدا ۞۞۞ تا دَر نرود در مِجمَرِ من
گفتم چو تو را قَصد است به جان ۞۞۞ جز خون نبود نُقلُ و خَورِ من
تو سرو و گلی، من سایه ی تو ۞۞۞ من کُشته ی تو، تو حِیدرِ من
گفتا نشود قربانیِ من ۞۞۞ جز نادرهای، ای چاکِرِ من
اسحاقِ نبی، باید که بُوَد ۞۞۞ قربان شده بر خاکِ دَرِ من
من عشقم و چون، ریزم ز تو خون ۞۞۞ زنده کُنَمَت در مَحشَرِ من
هان تا نَطَپی در پنجه ی من ۞۞۞ هان تا نَرَمی از خنجرِ من
با مرگ مَکُن تو روی تُرُش ۞۞۞ تا شُکر کند، از تو بَرِ من
میخند چو گل، چون بَرکَنَدَت ۞۞۞ تا بِسرِ شَدَت در شِکَّرِ من
اسحاق تویی، من والدِ تو ۞۞۞ کی بِشکنَمت ای گوهر من؟
این گفت و بِشُد چون باد صبا ۞۞۞ شد اشکِ روان، از مَنظَرِ من
گفتم چه شود، گر لُطف کنی ۞۞۞ آهسته رَوی، ای سَرورِ من
اِشتاب مکُن، آهسته تَرَک ۞۞۞ ای جان و جهان، ای صَدپرِ من
این چرخِ فلک، گر جَهد کُند ۞۞۞ هرگز نرسد، در مَعبَرِ من
گفتا که خَمُش، کاین خِنگِ فلک ۞۞۞ لنگانه رَود، در مَحضَرِ من
خامُش که اگر خامُش نکنی ۞۞۞ در بیشه فُتَد، این آذرِ من
باقیش مگو، تا روزِ دگر ۞۞۞ تا دل نَپَرد، از مَصدرِ من
غزل 3134
تو جانِ مایی، ماهِ سَمایی ۞۞۞ فارغ زِ جمله، اندیشههایی
جویی ز فِکرت، داروی عِلَّت ۞۞۞ فکر است اصلِ عِلَّت فَزایی
فکرت بُرون کن، حیرت فُزون کن ۞۞۞ نی مردِ فکری، مردِ صفایی
فکرت درین رَه، شد ژاژ خایی ۞۞۞ مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بَد نام مجنون، رَست از کَشاکَش ۞۞۞ باهوش کِرمی، مَست اژدَهایی
کِرمِ بَریشَم، اندیشه دارد ۞۞۞ زیرا که جویَد صَنعت نِمایی
صنعت نِماید، چیزی بِزاید ۞۞۞ از خود بَرآید، زان خیرهرایی
صنعت رها کن، صانع بس اَستَت ۞۞۞ شاهد همو بس، کَم دِه گُوایی
او نیستها را دادهست هستی ۞۞۞ او قلب ها را بَخشد رَوایی
داد او فَلَک را دورانِ دایم ۞۞۞ نامَد زیانش بیدست و پایی
خامُش! برآن باش که پُر نگویی ۞۞۞ هرچند با خود بَر مینیایی
مُستَفعِلُن فَع مُستَفعِلُن فَع