خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن
مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن مُستَفعِلُن (رجز مثمن سالم)
غزل 1
ای رستخیز ناگهان، وی رحمتِ بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاحِ زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضلِ خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل، وی لذّت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین، هِل عقل را، وین نُقل بین، هِل نَقل را
کز بهر نان و بَقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا
خامُش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای عَلَم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصَّلا
غزل 2
ای طایرانِ قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقه سودایِ تو روحانیان را حالها
در «لا اُحِبُّ الافِلین» پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریایِ خون
آن کاو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او!
آن کاو چنین شد حالِ او، بر روی دارد خال ها
ماهت نخوانم، ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته، از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود، اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مالها
از «رحمةً لِلعالَمین» اقبال درویشان ببین
چون مه منوّر خرقهها، چون گل معطَّر شالها
غزل 3
ای دل، چه اندیشیدهای در عذرِ آن تقصیرها!
زان سویِ او چندان وفا، زین سویِ تو چندین جفا
زان سویِ او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سویِ او چندان نعم، زین سویِ تو چندین خطا
زین سویِ تو چندین حسد، چندین خیال و ظنِّ بد
زان سویِ او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا
چندین چشش از بهرِ چه! تا جانِ تلخت خوش شود
چندین کشش از بهرِ چه! تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیالِ مصطفی
این سو کشان سویِ خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبدِ هفت آسمان در گوشِ تو آید صدا
بانک شُعَیب و نالهاش وان اشکِ همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
«گر مجرمی بخشیدمت وز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش! رها کن این دعا!»
گفتا: «نه این خواهم نه آن، دیدارِ حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهرِ لقا
گر رانده آن منظرم، بسته ست ازو چشمِ ترم
من در جحیم اولی ترم جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فَرِّ انوار بقا!»
گفتند: «باری کم گِری، تا کم نگردد مُبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بُکا»
گفت: «ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزوِ من چشمی شود، کی غم خورم من از عَمی؟
ور عاقبت این چشمِ من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را»
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخوردِ خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهرِ «لا»
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت: «چه پیشه گزیدی ای دغا؟»
گفتا که: «من خربندهام» پس بایزیدش گفت: «رو!
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا»
غزل 4
ای یوسفِ خوش نامِ ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جامِ ما، ای بردریده دامِ ما
ای نورِ ما، ای سورِ ما، ای دولت منصورِ ما
جوشی بنه در شورِ ما تا می شود انگورِ ما
ای دلبر و مقصودِ ما، ای قبله و معبودِ ما
آتش زدی در عودِ ما، نَظّاره کن در دود ما
ای یارِ ما عیّارِ ما، دامِ دلِ خَمّارِ ما
پا وامکش از کارِ ما، بِستان گرو دستارِ ما
در گِل بمانده پای دل، جان میدهم چه جایِ دل!
وز آتشِ سودایِ دل، ای وایِ دل ای وایِ ما!
غزل 6
بگریز، ای میرِ اجل! از ننگِ ما، از ننگِ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگِ ما، همرنگِ ما
اوّل شرابی درکشی، سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی، آنگه کنی آهنگِ ما، آهنگِ ما
زین باده میخواهی؟ برو اوّل تُنُک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگِ ما، بر سنگِ ما
اسحاق شو در نحر ما، خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتیِّ تو در گَنگِ ما، در گَنگِ ما
غزل 7
بنشستهام من بر درت تا بوکِ برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری، گویی که «برخیز اندرآ»
ماییم مست و سرگران، فارغ ز کارِ دیگران
عالم اگر برهم رود، عشقِ تو را بادا بقا!
عشق تو کف برهم زند، صد عالَم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود، بیرون ز افلاک و خلا
امروز ما مهمانِ تو، مستِ رخِ خندانِ تو
چون نامِ رویت میبرم، دل میرود، والله ز جا
کو بام غیرِ بامِ تو؟ کو نام غیرِ نامِ تو؟
کو جام غیر جامِ تو؟ ای ساقیِ شیرین ادا!
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی، در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم، بیرون خرام ای محتشم!
زیرا که سرمست و خوشم زان چشمِ مستِ دلربا
افغان و خونِ دیده بین، صد پیرهن بِدریده بین
خون جگر پیچیده بین، بر گردن و روی و قَفا
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر! کز تو بود جان بیخبر!
ای شاه و سلطان بشر لا تُبلِ نَفسًا بِالعَمی
جانها چو سیلابی روان تا ساحلِ دریایِ جان
از آشنایان منقَطِع، با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وَلَه، سیلی دگر گم کرده ره
«الحمدلله» گوید آن، وین: «آه» و «لا حولَ و لا»
ای آفتابی آمده، بر مُفلِسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده، باری کرم، باری عطا
گُل دیده ناگه مر تو را، بِدریده جان و جامه را
وان چَنگِ زار از چنگ تو، اَفکنده سر پیش از حَیا
این جانِ پاره پاره را، خوش پاره پاره مَست کُن
تا آن چه دوشَش فوت شد، آن را کُند این دَم قَضا
حیف است ای شاهِ مِهین، هُشیار کردن این چُنین
والله نگویم بعد از، این هُشیار شَرحَت ای خدا
یا باده دِه حُجَت مَجو، یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو، شد صوفیانه ماجَرا
غزل 9
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مِه ، بر کفه ی آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
غزل 10
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
غزل 11
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که : “داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها”
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان کَه را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود کَه بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
غزل 12
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
غزل 13
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گُلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سِرِّ خلقان میروی در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی آن جا که خیزد نقشها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان میپری
کامد پیامت زان سَری پرها بنه بیپر بیا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای کُربُز لعلین قبا
گلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا
غزل 14
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شُکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای
گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
غزل 15
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
غزل 17
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را
بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا
غزل 19
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا
غزل 20
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بیحیل خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما
غزل 21
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو میبگردانی چرا
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان میکند او نیز چرخی میزند
حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا
خامش که این گفتار ما میپرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا
غزل 24
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
غزل 26
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را زَ اندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا
غزل 27
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن کشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا
میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا
بر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
از بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای او
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا
بدهد درمها در کرم او نافریدست آن درم
از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا
فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده
موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
کو اژدها را میخورد چون افکند موسی عصا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده انی انا الله میزده
اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا
تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان
او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان هین گوشها را برگشا
کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را
مَخلَص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
ای خواجه ی با دست و پا پایت شکستست از قضا
دلها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا
این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا میکرد بر یوسف قفا
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زینها کند تقلیب عشق کبریا
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله ی دعا
باریک شد این جا سخن دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
او میزند من کیستم من صورتم خاکیستم
رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را بنگر که میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم
تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غرهای جز ز آفتابی ذرهای
از بحر قلزم قطرهای زین بینهایت ماجرا
چون قطرهای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیش نادیده خود میدانیش
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر
کو نیم کاره میکند تعجیل میگوید صلا
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو
در خاک و خون افتادهای بیچاره وار و مبتلا
گفت الغیاث ای مسلمین دلها نگهدارید هین
شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش
با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزه بهر زبان بد بود
هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا
غزل 29
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غورهها تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را زَهره بدری زُهره را
سلطان کنی بیبهره را شاباش ای سلطان ما
کو دیدهها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شُمَر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما
غزل 30
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما
ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما
بر خاک و دشت بینوا گوهرفشان کرد آسمان
زین بینوایی میکشند از عشق طراران ما
این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما
بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما
غزل 31
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما
بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی میروی
داماد خوبان میشوی ای خوب شهرآرای ما
ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما
والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف زنان چون موجها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما
غزل 33
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین
در بیدلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزه ی این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزه ی گولخن گَنده کُند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری
ماننده ی ماه از افق ماننده ی گل از گیا
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها در جذبه ی آهن ربا
بد لعلها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای نعره زنان هر ذرهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
غزل 34
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن آن پردهها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا
خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا
غزل35
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش منکر مشو تو بردهای دستار ما
واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کُهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که کُه را اختیاری نبود ای مختار ما
غزل 321
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی کرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست
غزل 519
ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فروخور اَندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خَم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خَمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال ، خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم مُحکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیانِ سِر مکن خامش که سِر من لدن
چون میزند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
غزل 524
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترک تازیها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یک سان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
غزل 526
ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نَک سوی مجنون خانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد
من که ز جان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزهها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
غزل 527
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق ، دل شرقِ او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ی ادهم جهد بر عیسیِ مریم زند
غزل 530
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهای گه خستگان را چارهای
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
غزل 532
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان بادهها که عاشقان در مجلس دل میخورند
غزل 533
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان دُرِّ مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند
غزل 537
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهای بیپیشگی کردست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کاین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که میکند
باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
غزل 539
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهای جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوستکامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صحبت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهای در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
ماننده کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
غزل 1017
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
درده میِ پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده ی عیسی دو پر
در مجلس مستانِ دل هشیار اگر آید مَهِل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر
خواهم یکی گویندهای ، آب حیاتی زندهای
کآتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهام
شدوا یدی شدوا فمی هذا حفاظ ذی السکر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
غزل 1018
رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بیپا و سر
بیکسب و بیکوشش همه چون دیگ در جوشش همه
بیپرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گُل در حبس ولیکن همچو مُل
در آب و گِل لیکن چو دل در شب ولیکن چون سحر
بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیرِ تر
شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر
غزل 1019
ما را خدا از بهر چه ، آورد؟ بهر شور و شر
دیوانگان را میکند زنجیر او دیوانهتر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جانِ مست بیخبر
ای عشق خونم خوردهای صبر و قرارم بردهای
از فتنه ی روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بیخطر
ای عشقِ چُستِ مُعتَمَد ، مستی سلامت میکند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حَجَر
چون دست او بشکستهای چون خواب او بربستهای
بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر
غزل 1370
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه ی جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه ی عشق را از نعرهها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بیپا و سر گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
غزل 1371
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کردهام
زان می که در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غَمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای
با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفتهام
با منکران دی صفت همچون خزان افسردهام
ای نان طلب در من نگر والله که مستم بیخبر
من گرد خنبی گشتهام من شیرهای افشردهام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پروردهام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبَردهام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون