مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن (بخش اول) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن

غزل 44

در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا؟

ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا

چشم گشا ، و رو نگر ، جرم بیار و خو نگر

خویِ چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا

من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او

وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها

زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر

قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا

آب حیات او ببین ، هیچ مترس از اجل

در دو در رضای ، او هیچ ملرز از قضا

سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد

ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند

بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا

دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو

هست خیال بام تو قبله جانش در هوا

بام و هوا تویی و بس نیست روی به جز هوس

آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا

دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو

نعره مزن که زیر لب می‌شنود ز تو دعا

می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او

کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا

گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی

آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا

چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم

میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را

باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان

شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما

شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه

شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا

غزل45

با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا

خاصه که در گشاید و گوید خواجه! اندرآ

با لب خشک گوید او قصه ی چشمه ی خضر

بر قد مرد می‌برد درزیِ عشقِ او قبا

مست شوند چشم‌ها از سکرات چشم او

رقص کنان درخت‌ها پیش لطافت صبا

بلبل با درخت گل گوید: چیست در دلت

این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما

گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع

جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا

چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان

ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا

بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی

تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا

چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین

گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا

هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم

جانب دولت آمدی صدر تو راست مرحبا

جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان

نادره زمانه‌ای خلق کجا و تو کجا

بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی

کارگه وفا شود از تو جهان بی‌وفا

ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف

جانب بزم می‌کشی جان مرا که الصلا

دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری

مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا

بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب

هم به زبانه ی زبان گوید قصه با شما

غزل 46

دی بنواخت یار من بنده ی غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را

گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

من نفروشم از کرم بنده خودخریده را

هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب

صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را

وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود

پر کند از خمار خود دیده ی خون چکیده را

کُحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند

سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را

غزل47

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا!؟

در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو

ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا

سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت

چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو

غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا

خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها

تا که ملک فروکند سر ز دریچه ی سما

چونک شود ز روی تو برقِ جهنده ، هر دلی

دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان

کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی

کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا

گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو

کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا

گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن

صحت یافت این دلم یا رب تُش دهی جزا

غزل 49

با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا

زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا

خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای

هم ز تو ماه(مات) گشتنا هم ز تو مهره بردنا

گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام

من ز تو بی‌خبر نیم در دم دم سپردنا

پیش به سجده می‌شدم پشت خمیده چون شتر

خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا

گردن دراز کرده‌ای پنبه بخواهی خوردنا

غزل 52

چون همه عشقِ روی توست جمله رضای نفس ما

کفر شدست لاجرم ترکِ هوایِ نفس ما

چونکه به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم

غمزه‌ی خونی تو شد حج و غزای نفس ما

نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ای

چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما

عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل

پرس که از برای که آن ز برای نفس ما

اصل حقیقت وفا سِرِّ خلاصه ی رضا

خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما

غزل 322

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای

بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گُل چه بود که کل تویی ناطق امر قُل تویی

گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی

فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جَسته‌ای

جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهویی برو

در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی

گوش به غیر زِه مده تا چو کمان خَمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست

شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سَر مگشای دیگ را

نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت(پزانمت)

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان

من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من

در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت

غزل 323

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت

وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای

وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ی ابر غصه‌ای

وان نفسی که بیخودی مَه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای

وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست

طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است

ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست

ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی

تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد

از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

غزل 549

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه دَه چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غُلغُله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سَنجَقِ یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مَه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

غزل 550

پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد

آب سیاه درمرو کآب حیات می‌رسد

جمله چو شهد و شیر شو وز خودِ خود فقیر شو

زانک ز شه فقیر را عُشر و زَکات می‌رسد

رحمت اوست کآب و گِل طالب دل همی‌شود

جذبه اوست کز بشر صُوم و صلات می‌رسد

در ظلماتِ ابتلا صبر کن و مکن اِبا

کآب حیات خضر را در ظلمات می‌رسد

غزل 553

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده ی عقل مست تو چرخه ی چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خَمرِ من و خُمارِ من باغِ من و بهارِ من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زِبر شدی

باغ ارم سَقَر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خَود بی‌تو به سر نمی‌شود

غزل 558

یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد

اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

جان و تنم بِخَست او شیشه ی من شکست او

گردن من ببست او تا به چه کار می‌کشد

رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

غزل 1301

ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف

چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

از چپ و راست می‌رسد مست طمع هر اشتری

چون شتران فکنده لب مست و برآوریده کف

غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل

زانک به پستی‌اند و ما بر سر کوه بر شرف

کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد

ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف

بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ

کشتی نوح کی بود سخره ی غرقه و تلف

جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم

ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این کنف

مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا

زود بگو رباعیی ، پیش درآ ، بگیر دف

باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن

تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف

چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو

وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف

غزل 1402

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم

تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم

گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی

گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم

گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت

همره آتش دلم پهلوی دیده ترم

غازه لاله‌ها منم قیمت کاله‌ها منم

لذت ناله‌ها منم کاشف هر مسترم

او به کمینه شیوه‌ای صد چو مرا ز ره برد

خواجه مرا تو ره نما من به چه از رهش برم

چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم

ماه نداش می کند کز رخ تو منورم

عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد

سر به سجود می رود کز پی تو مدورم

بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو

تا به سخن درآید آنک مست شده‌ست از او سرم

غزل 1403

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادِ تیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

غزل 1404

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم

چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم

از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم

مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی

از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم

غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم

غزل 1410

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد

تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست

کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی

من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم

جان و جهان ز عشق تو ، رفت ز دست کار من

من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم

غزل1821

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

آینه ی صبوح را ترجمه ی شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو

جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خِرَدَم شکار تو ، تیر زدن شعار تو

شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش

حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه

بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت

چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت ، در یکی آتش و آن دگر ز زر

آتش اختیار کن ، دست در آن میانه کن

شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر

آتش گیر در دهان ، لب وطن زبانه کن

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا

ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو

بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن

مَرتَعِ عُمرِ خُلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت

گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در، حلقه در چه می شوی

در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

غزل 1823

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من

سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من

جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد

غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام

یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم

دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من

خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم

صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

در دل من درآمد او بود خیالش آتشین

آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من

عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است

نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من

از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو

راه زند دل مرا داعیه اله من

غزل 1824

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم

چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

عود دمد ز دود من کور شود حسود من

زفت شود وجود من تنگ شود قبای من

آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان

ذره به ذره رقص در ، نعره زنان که‌های من

آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور

گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من

گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو

لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من

گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد

گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من

گفت بلی به گُل نگر چون بِبُرَد قضا سرش

خنده زنان سری نهد در قدم قضای من

گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل

بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من

گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف

برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من

زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم

باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

غزل 1825

من طربم طرب منم زُهره زند نوای من

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود

فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد

دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل

تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو

تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را

بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش

بال و پری گشادمش از صفت صفای من

پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد

نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم

راح بود عطای او روح بود سخای من

باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم

مست میان کو منم ساقی من سقای من

از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام

تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد

غرقه نور او شد این شعشعه ی ضیای من

غزل 1826

هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین

هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

هر کی پری طلب کند چهره ی خود بدو نما

هر کی ز مَشک دم زند زلف گشا که همچنین

هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود

باز گشا گره گره بند قبا که همچنین

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین

هر کی بگویدت بگو کشته ی عشق چون بود

عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین

هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین

هر طرفی که بشنوی ناله ی عاشقانه‌ای

قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد

در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین

گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود

بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین

گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد

چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین

غزل1827

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده ی خاص خورده‌ای نُقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد می ای ز خوان تو

خواجه ی لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تُراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله ی تن حیات شو

باده ی چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده ی عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

غزل 1828

باز نگار می کشد چون شتران مهار من

یارکُشی است کار او بارکِشی است کار من

پیش رو قطارها کرد مرا و می کِشد

آن شتران مست را جمله در این قطار من

اشتر مست او منم خارپرست او منم

گاه کِشد مهار من ، گاه شود سوار من

اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند

لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من

راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم

کف چو به کفِّ او رسد جوش کند بخار من

کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران

بار که می کشم ببین عزت کار و بار من

نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود

صبر و قرار او برد صبر من و قرار من

گشته خیال روی او قبله نور چشم من

وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من

باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی

من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من

مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد

ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من

غزل 1830

تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من

همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو

دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من

پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم

گر چه که در یگانگی جان تو است جان من

در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم

فضل توام ندا زند کان من است آن من

از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا

تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من

تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم

طره توست چون کمر بسته بر این میان من

عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می کنی

گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من

برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش

گفت مترس کآمدی در حرم امان من

در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی

تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من

سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من

روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من

غزل 1837

یا رب من بدانمی‌چیست مراد یار من؟

بسته ره گریز من برده دل و قرار من

یا رب من بدانمی ‌تا به کجام می کشد؟

بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من؟

یا رب من بدانمی ‌سنگ دلی چرا کند

آن شه مهربان من دلبر بردبار من؟

یا رب من بدانمی ‌هیچ به یار می رسد

دود من و نفیر من یارب و زینهار من؟

یا رب من بدانمی‌عاقبت این کجا کشد؟

یا رب بس دراز شد این شب انتظار من

یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من

چونک مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من؟

عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان

پیش خیال چشم من روزی و روزگار من

گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش

گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من

کفر من است و دین من دیده ی نوربین من

آن من است و این من نیست از او گذار من

صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من

یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من

خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا

یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من

این دل شهر رانده ، در گل تیره مانده

ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من

یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی

رحمت شهریار من وان همه شهر یار من

رفته ره درشت من بار گران ز پشت من

دلبر بردبار من آمده برده بار من

آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من

آن که منم شکار او ، گشته بود شکار من

نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من

نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من

هیچ خمش نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی؟

آه که پرده دَر شدی ای لب پرده دار من

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست