مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن (بخش دوم) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن

غزل 1839

چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من

صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن

هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای

هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

گر چه کثیف منزلم ، شد وطن تو این دلم

رحمت مؤمنی بود میل و محبت وطن

دشمن جاه(جان) تو نیم گر چه که بس مقصرم

هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن

مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن

قصه ی حُسن او بگو پرده عاشقان بزن

همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او

در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن

تا که بود حیات من عشق بود نبات من

چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن

چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند

عشق زمردی بود باشد اژدها حزن

غزل 1843

دوش چه خورده‌ای دلا ؟ راست بگو نهان مکن

همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن

رو ترش و گران کنی تا سِر خود نهان کنی

بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

باده ی خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند لَخلَخه در دهان مکن

چون سَر صید نیستت دام منه میان ره

چونک گُلی نمی‌دهی جلوه ی گلستان مکن

خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی

گفت شهش که شاد رو ، جانب ما روان مکن

خشم کسی کند که او جان و جهان ما بود

خشم مکن ، تو خویش را مسخره جهان مکن

غزل 2147

چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی او

عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او

سلسله‌ای است بی‌بها دشمن جمله توبه‌ها

توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او

توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی

پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او

شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او

آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او

عشق و نشاط گستری با می و رطلِ ساغری

می‌رسد از کنارها غلغل وهای هوی او

مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد

تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او

سایه که باز می‌شود جمع و دراز می‌شود

هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او

سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او

نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او

چیست درون جیب من جز تو ، و من حجاب من

ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او

غزل 2149

ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو

سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو

خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن

مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو

چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی

کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا بگو

از می لعل پرگهر بی‌خبری و باخبر

در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو

ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب

زین دو بزاده روز و شب چیست سبب مرا بگو

از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین

باد خزانش در کمین چیست چنین چرا بگو

بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر

نیست یکی و نیست دو چیست یکی دو تا بگو

بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی

ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو

هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی‌گله

نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو

جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو

درگذر از صفات او ذات نگر خدا بگو

غزل 2154

هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو

مست و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو

با کی حریف بوده‌ای بوسه ز کی ربوده‌ای

زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو

نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی

خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو

راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو

ای دل همچو شیشه‌ام خورده میت کدو کدو

راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن

چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو

در طلبم خیال تو دوش میان انجمن

می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو

چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را

گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو

عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر

همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو

گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان

ز آنک تو خورده‌ای بِدِه چند عتاب و گفت و گو

گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان

حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو

لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا

آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو

گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن

من نه‌ام از شتردلان تا برمم به های و هو

حلق و گلوبریده با کو برمد از این اَبا

هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو

خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد

آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او

غزل 2155

کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو

کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو

هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر

ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو

چند گریختم نشد سایه ی من ز من جدا

سایه بود موکلم ، گر چه شوم چو تار مو

نیست جز آفتاب را قوَّتِ دفع سایه‌ها

بیش کند کَمَش کند این تو ز آفتاب جو

ور دو هزار سال تو در پی سایه می‌دوی

آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او

جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت

شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو

شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند

شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو

سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو

سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا

چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت

تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو

غزل 2157

سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

آتش آب می‌شود عقل خراب می‌شود

دشمنِ خواب می‌شود دیده ی من برای تو

جامه ی صبر می‌درد عقل ز خویش می‌رود

مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو

بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را

جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو

آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود

گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو

چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو

چیست دل خراب من کارگه وفای تو

عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم

دید مرا که بی‌توام گفت مرا که وای تو

غزل 2285

حج پیاده می‌روی تا سر حاجیان شوی

جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله

از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو

هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله

کِشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو

زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله

گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی

صوم و صلات و شب روی حج و مناسک و چله

صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود

گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله

خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا

هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله

خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عامِ خَس

کوه اُحُد چه بَرتَپَد از سَرِ سیل و زلزله

دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر

کلکله ی ملایکه روح میان کلکله

عزت زر بود اگر محنت او شود شرر

هیبت و بیم شیر دان بستن او به سلسله

حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن

آمدن جنین بود درد و عذاب حامله

تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر

محنت حامله مبین بنگر امید قابله

هست بلا  در این ستم پیش بلا و پس دُری

هست سر محاسبه جبر و پی اش مقابله

زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز

با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله

نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق

باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله

قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم

گنج و گهر ستان از او از پی فرض و نافله

لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند

کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله

غزل 2287

آمد یار و بر کفش جام می ای چو مشعله

گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله

جام می ای که تابشش جان ببرد ز مشتری

چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله

کوه از او سبک شده مغز از او گران شده

روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله

پاک نی و پلید نی در دو جهان پدید نی

قفل گشا کلید نی ، کنده هزار سلسله

تازه کند ملول را مایه دهد فضول را

آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله

هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد

هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله

غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق

نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله

غزل 2289

دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه

ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه

در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو

در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه

هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری

آیت بی چگونگی در تو و در معاینه

از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی

جانب تو مواصله جانب من مباینه

غزل 2465

آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی

و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی

دوش خیال مست تو آمد و جام بر کَفَش

گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی

گفتم ترسم ار خورم شرم بپرَّد از سرم

دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی

دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی

جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی

گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین

قبله ی آسمان منم رو چه به آسمان کنی

کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود

جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی

گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌ای

نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی

ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا

چشمه ی چشم حس را بحرِ دُرِ عیان کنی

بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را

شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی؟

غزل 2470

جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی

عشق پَرَست ای پسر باد هواست مابقی

از می عشق سرخوشم آتش عشق مَفرَشَم

پای بنه در آتشم چند از این منافقی

از سوی چرخ تا زمین سلسله‌ای است آتشین

سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی

عشق مپرس چون بود ، عشق یکی جنون بود

سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی

عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر

رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی

راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟

طاقت تو که را بود کآتش تیزِ مطلقی

جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن

مست کن و بیافرین بازنمای خالقی

یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن

وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی

غزل 2471

سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی

صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی

می‌کشدم به هر طرف قُوَّت کهربای او

ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی

هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی

صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی

عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه‌ای

شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی

در قدم روندگان شیخ و مرید بی‌عدد

در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی

آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد

سایه ی بایزید بُد مایه ی بایزید نی

مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد

ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی

غزل 2472

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

نی به خدا که از دَغَل چشم فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای

بند که سخت می‌کنی بند که باز می‌کنی

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی

بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری

گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی

پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را

از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی

پرده ی چرخ می‌دری جلوه ی ملک می‌کنی

تاج شهان همی‌بَری ملک ایاز می‌کنی

عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود

اینک به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی

غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند

در کنف غنای او ناله آز می‌کنی

غزل 2474

آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی

بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی

برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد

مِیمَنه را کُلَه تویی مِیسَره را قَبا تویی

می زده ی مییم ما کوفته ی دییم ما

چشم نهاده‌ایم ما در تو که توتیا تویی

روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا

آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی

چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند

هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی

خیز بیار باده‌ای مرکب هر پیاده‌ای

بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی

وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران

ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی

از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی‌خبر

این خبری است معتبر پیش تو کاوستا تویی

پر کن زان می نهان تا بخوریم بی‌دهان

تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی

باده کهنه خدا روز الست ره نما

گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی

غزل 2475

باز ترش شدی مگر یار دگر گُزیده‌ای

دست جفا گشاده‌ای پای وفا کشیده‌ای

دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام

ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌ای

ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل

ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌ای

آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری به روی خود

در پس پرده رفته‌ای پرده ی من دریده‌ای

عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم

عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌ای

بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست

بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌ای

هر کی حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم

از هوس دهان تو تا لب کی گزیده‌ای

تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو

کاین ز کجا گرفته‌ای وین ز کجا خریده‌ای

غزل 2480

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری؟

آتشی ای تو آبی ای؟ آدمی ای تو یا پری؟

از چه طرف رسیده‌ای؟ وز چه غذا چریده‌ای؟

سوی فنا چه دیده‌ای؟ سوی فنا چه می‌پری؟

بیخ مرا چه می‌کنی؟ قصد فنا چه می‌کنی؟

راه خرد چه می‌زنی؟ پرده ی خود چه می‌دری؟

هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر

جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری

گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی

گوش به پند کی نهی عشوه ی خلق کی خوری

از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان

جانب بحر لامکان از دم من روانتری

از همه من گریختم گر چه میان مردمم

چون به میان خاک کان نقده زر جعفری

گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم

تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای

در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد

ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل

قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای

چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان

شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای

باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین

وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌ای

از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد

تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه‌ای

لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند

گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌ای

روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا

تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌ای

گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما

گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‌ای

پیش کشیی آن کمان هر کس می‌کند زهی

بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌ای

جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من

یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌ای

خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد

هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌ای

غزل 2486

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای

در سر و در دِماغ جان جَسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد

ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زُهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل

قامت ما چو چنگ شد سینه ی ما چغانه‌ای

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای

چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان

شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای

باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین

وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌ای

لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند

گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌ای

غزل 3022

گفت مرا آن طبیب رو ترشی خورده‌ای

گفتم نی گفت نک رنگ ترش کرده‌ای

دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد

عکس برون می‌زند گر چه تو در پرده‌ای

خاک تو گر آب خوش یابد چون روضه‌ایست

ور خورد او آب شور شوره برآورده‌ای

سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان

گر نه خزان دیده‌ای پس ز چه رو زرده‌ای

گفتمش ای غیب دان از تو چه دارم نهان

پرورش جان تویی جان چو تو پرورده‌ای

کیست که زنده کند آنک تواش کشته‌ای

کیست که گرمش کند چون تواش افسرده‌ای

شربت صحت فِرِست هم ز شرابات خاص

زانک تو جوشیده‌ای زانک تو افشرده‌ای

داد شراب خطیر گفت هلا این بگیر

شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مرده‌ای

چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خاره‌ای

نور بتابد ز تو گر چه سیه چُرده‌ای

خضر بقایی شوی گر عرض فانیی

شادی دل‌ها شوی گر چه دل آزرده‌ای

کی بشود این وجود پاک ز بیگانگان

تا نرسد خلعتی دولت صدمرده‌ای

ترجیع هجدهم

چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری

بِه که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری

بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته

تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟

هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه

گر چه که غُره می‌زند گاو به سحر سامری

گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان

زود فتد که نیستش قوت پر جعفری

گرچه کبوتری به فن کبک شکار می‌کند

باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟

جان ندهد به جز خدا، عقل همو کند عطا

گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری

دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش

پیش خدای سر نهی، سر بستان ، آن سری

سرکه دهی شکربری، شُبه دهی گهر بری

سُرمه دهی بَصَر بری، سخت خوش است تاجری

جود و سخا و لطف خو سجده‌گری، چو آب جو

ترک هوا و آرزو هست سِر پیمبری

روضه ی روح سبز بین، ساکن روضه حور عین

مست و خراب می‌روی، نُقل ملوک می‌چری

روح و عقول سو به سو، سجده‌کنان به پیش او

کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری

سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی

جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری

مُفتَعِلُن مَفاعِلُن مُفتَعِلُن مَفاعِلُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست