خورشید انوار مجموعهای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن (بخش دوم)
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن
غزل شمارهی 1331
هر کی در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ
عشق، برآورد ز هر سنگ آب
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق، گشاید دهن از بَحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز همه حیرت است
عقل در او خیره و جان گشته دَنگ
در تبریزست دلم ای صبا
خدمت ما را برسان بیدرنگ.
1768
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گَردِش بس بوالعَجَب آموختم
گنجِ کَرَم آمد، مهمان من
وامِ فقیران ز کَرَم توختم
حاصل از این، سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمع منِ پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهی عیسیِّ جان
در دل و در گوش خر اسپوختم.
1771
شد ز غمت خانهی سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلبِ زهره رُخِ ماهرو
مینگرد جانبِ بالا دلم
فرشِ غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقفِ مُصفّا دلم
آه که امروز دلم را چه شد!
دوش چه گفته است کسی با دلم؟
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادرِ شب میدرد
در پیِ آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
اه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم!
چند رود سوی ثریا دلم.
1774
ما به تماشای تو بازآمدیم
جانب دریای تو بازآمدیم
سیل غمت خانهی دل را بِبُرد
زود به صحرای تو بازآمدیم
چون سر ما مَطبَخ سودای توست
بر سر سودای تو بازآمدیم
از سر چَه صد رَسَن انداختی
تا سوی بالای تو بازآمدیم
نالهی سُرنای تو در جان رسید
در پی سرنای تو بازآمدیم.
2107
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمهی حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت:
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من
چاه زَنَخدان تو زندان من
دستفشان مست کجا میروی؟
پیش من آ ای گل خندان من.
2108
مینروم هیچ از این خانه من
در تک این خانه، گرفتم وطن
کفر بود نیت بیرون شدن
سر نهم آن جا که سرم مست شد
گوش نهم سوی تَنَن تَنتَنَن
نکته مگو هیچ به راهم مکن
راه من این است تو راهم مزن
خانهی لیلی ست و مجنون منم
جان من این جاست برو جان مَکَن
هر کی در این خانه درآید وَرا
همچو مَنَش باز بماند دهن
ای خُنُک آن را که سرش گرم شد
آن رخ چون ماه به بُرقَع مپوش
ای رخ تو حسرت هر مرد و زن
تو گل و من خار که پیوستهایم
بیگل و بیخار نباشد چمن
من شب و تو ماه به تو روشنم
جان شبی دل ز شبم برمکن
جان من و جان تو هر دو یکی است
گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب
روشن از او گشته هزار انجمن
وقت حضور تو دو تا گشت جان
رَسته شد از تفرقهی خویشتن
تن زدم از غیرت و خامُش شدم
مطرب عشاق بگو تن مزن.
2262
هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
وز می کهنه بنه آغاز نو
چون نَکُنَم ناز که پنهان و فاش
میرسدم خلعت و اِعزاز نو
پرِّ همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پروازِ نو
مرد قناعت که کرمهای تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سِرِّ مرا هر یک غَمّازِ نو
بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق
جامهی کهنهست ز بَزّاز نو.
3165
جان و جهان! دوش کجا بودهای؟
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش، ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطانِ وفا بودهای
رشک برم کاش قَبا بودمی
چون که در آغوش قَبا بودهای
زَهره ندارم که بگویم تورا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟! »
تیزتر از باد صبا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
پاکی، و همرنگ بقا بودهای
آینهای رنگ تو عکس کسی ست
تو ز همه رنگ جدا بودهای.
3166
ای دل سرمست، کجا میپری؟
مایهی هر نقش و تو را نقش نی!
دایهی هر جان و تو از جان بَری
صد مثل و نام و لقب گفتمت
برتری از نام و لقب، برتری
چون که تو را در دو جهان خانه نیست
نقد تو را بردم من پیش عقل
صیرفیِ نقد معانی تویی
سرمه کش دیدهی هر ناظری »
گفت: « چه دانم! ببرش پیش عشق
عشق بود نقد تو را مشتری
چون به سر کوچهی عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری.
3170
ای که تو از عالم ما میروی
خوش ز زمین سوی سَما میروی
ای قفساِشکسته و جَسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
که: «ز وطن خویش چرا میروی؟»
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
یا که ز جَنّات نسیمی رسید
یا ز تَجلیِّ جَلال قدیم
مُضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شُعاعات جمال خدا
مست ملاقات لِقا میروی
یا ز بُن خُمِّ جهان همچو درد
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی.
3171
خشم مرو خواجه! پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی
طَیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر
بارکش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل، سر کشی
بِفسُری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف، شیروار
ورنه چو گربه تو در انبان شوی
کم خور ازین پاچهی گاو، ای مَلَک
سیر چریدی، خر شیطان شوی
کافر نفست چو زبون تو شد
گر همه کفری همه ایمان شوی
تا ز عنایت گُل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و همکاسهی سلطان شوی
گاه بدزدی، ره ایران زنی
گاه روی شحنهی توران شوی
گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق)
مطرب آن ماه خراسان شوی
تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز کن
تا مَلِک مُلک سلیمان شوی.
3172
زندگی تازه ببین بعد از این
چند از این زندگی سرسری؟!
در هوس مشتریت عمر، رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دَلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری
در عوض دلق تن چار میخ
بافتهاند از صفتت، شُشتَری
جامهی این جسم، غلامانه بود
گیر، کنون پیرهن مِهتری
مرگ حیاتست و حیاتست مرگ
عکس نماید نظر کافری
جملهی جانها که ازین تن، شدند
حیُّ نهاناند کنون چون پَری
گشت سوار فَرَس غیب، جان
باز رهید از خر و از خرخری
سوخت درین آخر دنیا دلت
پرده چو برخاست اگر این خرت
گردد زرین، تو در او ننگری
بر سر دریاست چو کشتی روان
روح، که بود از تن خود لَنگری
گر چه جدا گشت ز دست و ز پا
فَضل حقش داد پر جعفری
خانهی تن گر شکند، هین منال
خواجه! یقین دان که به زندان دری
چون که ز زندان و چه آیی برون
یوسف مصری و شه و سروری
ماهیی و مُعتَکِف کوثری
باقی این را تو بگو، زان که خلق
از تو کُنند ای شَه من، باوری.
ترجیع دهم
۱
هست کسی کو چو من اشکار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جُز که یکی کار نیست
غرقهی دل دان و طلب کار دل
آن که گِلِه کرد که دلدار نیست
گرد جهان جُستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رَستهی بازار نیست
ماهیت گُلشَن، آن کس که دید
کشف شُد او را که یکی خار نیست
خُنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و ز خُم آثار نیست
جمله جهان لایَتَجَزّی بُدست
چنگ جهان را جُزِ یک تار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقتِ گفتار نیست
مست شدی سر بِنِه این جا، مَرو
زان که گلست و ره هموار نیست
مستِ دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طَرار نیست
۲
چون که ز مطلوب رسیدست بَرات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهی صد چو زُلیخا کشید
جامه دَرَد ماه، ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هَل مِن مَزید
جملهی دنیا نَمَکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل، قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
ای خُنُک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادر است
وِلولهی صبحِ قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل از این حیرت شد، ناپدید
هُدهُد جان چون بِجَهَد از قفس
تیغ و کفن میبَرد و میرود
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
۳
این بخورد جام دگر آرَمَش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک، چو انگور نیفشارمش
همچو سَر خویش همی پوشمش
همچو سَر خویش همی خارمش
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
ور به زمین آید چون بوتُراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهی جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من.
۴
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش.
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش.
بادهی حَمرای تو همچون پلنگ.
گرگ غم اندر کف او موش، موش.
چون که برآید به قُصور دماغ.
افتد از بام نگون هوش، هوش.
چونکه کِشد گوش خِرَد سوی خود.
گوید از دَرد، خِرَد: « گوش، گوش ».
گویدش او: خیز، به جان سجده کن.
در قدم این قمر می فروش.
گفت: کِی آمد که ندیدم مَنَش.
بر حس حیوان نزند آن، خروش.
شهر پُر از بانگ خر و گاو شد.
بر سر کُه باشد بانگ وحوش.
چون که شدی پُر ز می لایَزال.
جمله جمادات سلامت کنند.
روح چو از مِهر، کنارت گرفت.
نوبت آن شد که زنم چرخ من.
عشق غزل گوید بی روی پوش.
همچو گل سرخ سواری کند.
جمله رَیاحین پی او چون جیوش.
نُقل بیار و می و پیشم نشین.
ای رخ تو شمع و میات آتشین.
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن فاعِلُن (بخش دوم)