باز جواب گفتن ابلیس، معاویه را
2672) گفت ابلیسش گُشای، این عَقد را / من مِحَکَّم قلب را و نقد را
2673) امتحانِ شیر و کلبم کرد حق / امتحانِ نقد و قلبم کرد حق
2674) قلب را من کَی سیهرُو کردهام؟ / صَیرَفیّام، قیمتِ او کردهام
2675) نیکوان را رَه نمایی میکنم / شاخههایِ خشک را بر میکَنَم
2676) این علفها مینهم از بهرِ چیست؟ / تا پدید آید که حیوان، جنسِ کیست؟
2677) گرگ از آهو چو زاید کودکی / هست در گرگیش و آهویی شکی
2678) تو گیاه و استخوان، پیشش بریز / تا کدامین سُو کُند او گام، تیز
2679) گر به سوی استخوان آید، سگ است / ور گیا، خواهد، یقین آهورَگ است
2680) قهر و لطفی جُفت شد با همدگر / زاد از این هر دو، جهانی خیر و شر
2681) تو گیاه و استخوان را عرضه کن / قُوتِ نَفس و، قُوتِ جان را عرضه کن
2682) گر غذای نَفس جوید، اَبتَر است / ور غذای روح خواهد، سَرور است
2683) گر کُند او خدمتِ تن، هست خَر / ور رَود در بحرِ جان، یابد گُهَر
2684) گر چه این دو مختلف خیر و شرند / لیک این هر دو، به یک کار اندرند
2685) انبیا طاعات، عرضه میکنند / دشمنان، شهوات عرضه میکنند
2686) نیک را چون بَدکنم؟ یزدان نِیَم / داعیَم من، خالقِ ایشان نِیَم
2687) خوب را من زشت سازم، رب نهام / زشت را و خوب را آیینهام
2688) سوخت هندو آیینه از درد را / کین سیهرُو مینمايد مرد را
2689) او مرا غمّاز کرد و، راستگو / تا بگویم زشت کو و خوب کو
قسمتهایی از فیه ما فیه مولانا
آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند، نه سخن، بلک اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جز وی نباشد، مناسب سود ندارد، آن جزو است، که او را در جوش و بیقرار میدارد، در کَهْ، از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود، آن جنسیت میان ایشان خفی ست، در نظر نمیآید، آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد، خیال باغ بباغ میبرد و خیال دکان بهدکان، اما درین خیالات، تزویر پنهانست، نمیبینی که فلان جایگاه میروی پشیمان میشوی، و میگویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود، پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست، هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند، بی چادر خیال، قیامت باشد.
دفتر پنجم مثنوی معنوی
عاشقان را شادمانی و غم اوست/دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود/عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون برفروخت/هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند/در نگر زان پس که بعد لا چه ماند؟
ماند الا الله باقی جمله رفت/شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین/شرک جز از دیدهی احول مبین
سرآغاز دفتر دوم مثنوی معنوی
نور باقی پهلوی دنیای دون/شیر صافی پهلوی جوهای خون
چون در او گامی زنی بیاحتیاط/شیر تو خون میشود از اختلاط
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس/شد فراق صَدر جنت طوق نفس
شیخ محمود شبستری
هر آن چیزی که در عالم عیان است/چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست/که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی گه جمال و گه جلال است/رخ و زلف آن معانی را مثال است
صفات حق تعالی لطف و قهر است/رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
چو محسوس آمد این الفاظ مسموع/نخست از بهر محسوس است موضوع
ندارد عالم معنی نهایت/کجا بیند مر او را لفظ غایت
هر آن معنی که شد از ذوق پیدا/کجا تعبیر لفظی یابد او را
چو اهل دل کند تفسیر معنی/به مانندی کند تعبیر معنی
که محسوسات از آن عالم چو سایه است/که این چون طفل و آن مانند دایه است