مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن (بخش دوم) گزیده‌ی غزلیات مولانا

خورشید انوار مجموعه‌ای شامل ۱۵۰۰۰ بیت انتخاب شده بر اساس سادگی و به ترتیب وزنی مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن

مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن(هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

غزل 2193

ای صید رخ تو شیر و آهو

پنهان ز کجا شود چنان رو

چندانک توانیش تو می‌پوش

می‌بند نقاب توی بر تو

اندر عدم و وجود افکند

صد غلغله عشق که تعالوا

ای قند دو لعل تو خردسوز

وی تیر دو چشم تو جگرجو

سی بیت دگر بخواست گفتن

مستیش کشید گوش از آن سو

سی بیت فروختم به یک بیت

بیتی که گشاده شد در آن کو

غزل 2194

آن وعده که کرده‌ای مرا کو

این جا منم و تو وانما کو

ای وعده ی تو چو صبح صادق

آن شمع و چراغ و آن ضیا کو

تا چند ز ناسزا و دشنام

آن دلداری و آن سزا کو

خیزید به سوی من کشیدش

ای طایفه یاری شما کو

ای سنگ دلان جواب گویید

کان کان عقیق و کیمیا کو

یا سحر نمود و چشم ما بست

آن ساحر و آن گره گشا کو

یا پر بگشاد و در هوا رفت

ای مرغ ضمیر آن هوا کو

والله که نرفت و رفتنی نیست

ماییم ز خویش رفته ما کو

هین مشک سخن بنه به جو رو

می‌خواندت آب کان سقا کو

غزل 2348

فریاد ز یار خشم کرده

سوگند به خشم و کینه خورده

برهم زده خانه را و ما را

حمال گرفته رخت برده

بر دل قفلی گران نهاده

او رفته کلید را سپرده

ای بی‌تو حیات تلخ گشته

ای بی‌تو چراغ عیش مرده

ای بی‌تو شراب درد گشته

ای بی‌تو سماع‌ها فسرده

ای سرخ و سپید بی‌تو ماندم

من زرد و شبم سیاه چرده

ای عشق تو پرده‌ها دریده

سر بیرون کن دمی ز پرده

غزل 2350

آمد مه و لشکر ستاره

خورشید گریخت یک سواره

آن مه که ز روز و شب برون است

کو چشم که تا کند نظاره

چشمی که مناره را نبیند

چون بیند مرغ بر مناره

ابر دل ما ز عشق این مه

گه گردد جمع و گاه پاره

چون عشق تو زاد حرص تو مرد

بی‌کار شوی هزارکاره

چون آخر کار لعل گردد

بی‌کار نبوده‌ست خاره

گر بر سر کوی عشق بینی

سرهای بریده بر قناره

مگریز درآ تمام بنگر

زنده شده گشتگان دوباره

غزل 2351

دیدی که چه کرد آن یگانه

برساخت پریر یک بهانه

ما را و تو را کجا فرستاد

او ماند و دو سه پری خانه

ما را بفریفت ما چه باشیم

با آن حرکات ساحرانه

آن سلسله کو به دست دارد

بربندد گردن زمانه

بست او گرهی میان ابرو

گم گشت خرد از این میانه

گر او کمر کُهی بگیرد

که را چو کَهی کند کشانه

خود آن کُه قاف همچو سیمرغ

کرده‌ست به کویش آشیانه

از شرم عقیق درفشانش

دُرها بگداخت دانه دانه

ساقی درده قدح که ماییم

مخمور ز باده شبانه

آبی برزن که آتش دل

بر چرخ همی‌زند زبانه

در دست همیشه مصحفم بود

وز عشق گرفته‌ام چغانه

اندر دهنی که بود تسبیح

شعر است و دوبیتی و ترانه

بس صومعه‌ها که سیل بربود

چه سیل که بحر بی‌کرانه

هشیار ز من فسانه ناید

مانند رباب بی‌کمانه

باخویش ز حق شوند و بی‌خویش

می‌ها بکشند عاشقانه

دیدم که لبش شراب نوشد

کی دید ز لب می مغانه

و آن گاه چی می میِ خدایی

نه از خنب فلان و یا فلانه

ماهی ز کنار چرخ درتافت

گم گشت دلم از این میانه

این طرفه که شخص بی‌دل و جان

چون چنگ همی‌کند فغانه

مشنو غم عشق را ز هشیار

کو سردلب است و سردچانه

هرگز دیدی تو یا کسی دید

یخدان ز آتش دهد نشانه

دم درکش و فضل و فن رها کن

با باز چه فن زند سمانه

غزل 2352

یک جام ز صد هزار جان به

برخیز و قماش ما گرو نه

ما از خود خویش توبه کردیم

ما هیچ نمی‌رویم از این ده

یک رنگ کند شراب ما را

تا هر دو یکی شود که و مه

درویش ز خویشتن تهی شد

پر ده تو شراب فقر پر ده

برخیز و به زه کن آن کمان را

ماییم کمان و باده چون زه

بگریز ز غم به سوی شه رو

وز خانه عاریت برون جه

غزل 2353*

جان آمده در جهان ساده

وز مرکب تن شده پیاده

سیل آمد و درربود جان را

آن سیل ز بحرها زیاده

جان آب لطیف دیده خود را

در خویش دو چشم را گشاده

از خود شیرین چنانک شکّر

وز خویش بجوش همچو باده

خلقان بنهاده چشم در جان

جان چشم به خویش درنهاده

خود را هم خویش سجده کرده

بی‌ساجد و مسجد و سجاده

هم بر لب خویش بوسه داده

کای شادی جان و جان شاده

هر چیز ز همدگر بزاید

ای جان تو ز هیچ کس نزاده

می‌راند سوی شهر تبریز

جان چون شتر و بدن قلاده

غزل 2356

ماییم قدیم عشق باره

باقی دگران همه نظاره

نظارگیان ملول گشتند

ماند این دم گرم شعله خواره

چون چرخ حریف آفتابیم

پنهان نشویم چون ستاره

انگشت نما و شهره گشتیم

چون اشتر بر سر مناره

از ما بنماند جز خیالی

و آن نیز برفت پاره پاره

مردان طریق چاره جستند

با هستی خود نبود چاره

در آتش عشق صف کشیدند

چون آهن و مس و سنگ خاره

مردانه تمام غرق گشتند

اندر دریای بی‌کناره

غزل 2359

آن سفره بیار و در میان نه

و آن کاسه به پیش عاشقان نه

انبوه بریز نان که زشت است

کآواز دهد کسی که نان نه

تن را چو بنان شکار کردی

جان را برگیر و پیش جان نه

امروز قیامت تو برخاست

برخیز قدم بر آسمان نه

از آتش عشق نردبان ساز

بر گنبد چرخ نردبان نه

چون نکته ز راه چشم گویی

ما را همه مهر بر دهان نه

غزل 2728

باغ است و بهار و سرو عالی

ما می‌نرویم از این حوالی

بگشای نقاب و در فروبند

ماییم و تویی و خانه خالی

امروز حریف خاص عشقیم

برداشته جام لاابالی

ای مطرب خوش نوای خوش نی

باید که عظیم خوش بنالی

ای ساقی شادکام خوش حال

پیش آر شراب را تو حالی

تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم

در سایه لطف لایزالی

خوردی نه ز راه حلق و اشکم

خوابی نه نتیجه لیالی

ای دل خواهم که آن قدح را

بر دیده و چشم خود بمالی

چون نیست شوی تمام در می

آن ساعت هست بر کمالی

پاینده شوی از آن سقاهم

بی مرگ و فنا و انتقالی

ای روز بدین خوشی چه روزی

ای روز به از هزار سالی

ای جمله روزها غلامت

ایشان هجرند و تو وصالی

ای روز جمال تو که بیند

ای روز عظیم باجمالی

هم خود بینی جمال خود را

و آن چشم که گوش او بمالی

ای روز نه روز آفتابی

تو روز ز نور ذوالجلالی

خورشید کند سجود هر شام

می‌خواهد از مهت هلالی

ای روز میان روز پنهان

ای روز مقیم لایزالی

ای روزی روزها و شب‌ها

ای لطف جنوبی و شمالی

خامش کنم از کمال گفتن

زیرا تو ورای هر کمالی

پیدا نشوی به قال زیرا

تو پیداتر ز قیل و قالی

از قال شود خیال پیدا

تو فوق توهم و خیالی

و آن وهم و خیال تشنه ی توست

ای داده تو آب را زلالی

این هر دو در آب جان دهن خشک

در عالم پر ز خویش خالی

باقی غزل ورای پرده

محجوب ز تو که در ملالی

غزل 2730

آورد خبر شکرستانی

کز مصر رسید کاروانی

صد اشتر جمله شکّر و قند

یا رب چه لطیف ارمغانی

در نیم شبی رسید شمعی

در قالب مرده رفت جانی

گفتم که بگو سخن گشاده

گفتا که رسید آن فلانی

دل از سبکی ز جای برجست

بنهاد ز عقل نردبانی

بر بام دوید از سر عشق

می‌جست از این خبر نشانی

ناگاه بدید از سر بام

بیرون ز جهان ما جهانی

دریای محیط در سبویی

در صورت خاک آسمانی

بر بام نشسته پادشاهی

پوشیده لباس پاسبانی

باغی و بهشت بی‌نهایت

در سینه ی مرد باغبانی

می‌گشت به سینه‌ها خیالش

می‌کرد ز شاه دل بیانی

مگریز ز چشمم ای خیالش

تا تازه شود دلم زمانی

شمس تبریز لامکان دید

برساخت ز لامکان مکانی

غزل 2733

ای وصل تو آب زندگانی

تدبیر خلاص ما تو دانی

از دیده برون مشو که نوری

وز سینه جدا مشو که جانی

آن دم که نهان شوی ز چشمم

می‌نالد جان من نهانی

من خود چه کسم که وصل جویم

از لطف توم همی‌کشانی

ای دل تو مرو سوی خرابات

هر چند قلندر جهانی

کان جا همه پاکباز باشند

ترسم که تو کم زنی بمانی

ور ز آنک روی مرو تو با خویش

درپوش نشان بی‌نشانی

مانند سپر مپوش سینه

گر عاشق تیر آن کمانی

پرسید یکی که عاشقی چیست

گفتم که مپرس از این معانی

آنگه که چو من شوی ببینی

آنگه که بخواندت به خوانی

ای از رخ گلرخان غیبت

گشته رخ سرخ زعفرانی

ای از هوس بهار حسنت

در هر نفسم دم خزانی

ای آنک تو باغ و بوستان را

از جور خزان همی‌رهانی

ای داده زبان انبیا را

با سِّر قدیم همزبانی

ای داده روان اولیا را

در مرگ حیات جاودانی

ای داده تو چشم گلرخان را

مخموری و سحر و دلستانی

ای داده دو قطره خون دل را

اندیشه و فکر و خرده دانی

ای داده تو عشق را به قدرت

مردی و نری و پهلوانی

این بود نصیحت سنایی

جان باز چو طالب عیانی

شمس تبریز نور محضی

زیرا که چراغ آسمانی

غزل 2734

ای بی‌تو حرام زندگانی

خود بی‌تو کدام زندگانی

بی روی خوش تو زنده بودن

مرگ است به نام زندگانی

پازهر تویی و زهر دنیا

دانه تو و دام زندگانی

گوهر تو و این جهان چو حقه

باده تو و جام زندگانی

بی آب تو گلستان چو شوره

بی جوش تو خام زندگانی

بی خوبی حسن باقوامت

نگرفته قوام زندگانی

با جمله مراد و کام بی‌تو

نایافته کام زندگانی

خامش کردم بکن تو شاهی

پیش تو غلام زندگانی

غزل 2736

چون سوی برادری بپویی

باید که نخست رو بشویی

در سر ز خمارت ار صداعی است

تصدیع برادران نجویی

یا بوی بغل ز خود برانی

یا ترک کنار دوست گویی

در سور مهی بنفشه مویی

کی شرط بود که تو بمویی

بی دام اگرت شکار باید

می‌دانک چو من محال جویی

ور گوش تو گرم شد ز مستی

صوفی سماع و های و هویی

ور هوش تو بی‌خبر شد از گوش

یک توی نه ای هزارتویی

غزل 2737

مجلس چو چراغ و تو چو آبی

وز آب چراغ را خرابی

خورشید بتافته‌ست بر جمع

رو تو ز میان که چون سحابی

بر خوان منشین که نیک خامی

کو بوی کباب اگر کبابی

در پیش شدی که حاجبم من

والله که نه حاجبی حجابی

چون حاجب باب را نشان‌هاست

دانند تو را که از چه بابی

گشتی تو سوار اسب چوبین

از جهل به حمله می‌شتابی

یا عشق گزین که هر سه نقد است

یا زهد چو طالب ثوابی

با بیداران نشین و برخیز

کاین قافله رفت تو به خوابی

از شمس الدین رسی به منزل

و اندر تبریز راه یابی

غزل 2738

من پار بخورده‌ام شرابی

امسال چه مستم و خرابی

من پار ز آتشی گذشتم

امسال چرا شدم کبابی

من تشنه به آب جوی رفتم

ماهی دیدم میان آبی

از درد مپرس رنگ رخ بین

تا رنگ بگویدت جوابی

جانم مست است و تن خراب است

مستی است نشسته در خرابی

این هر دو چنین و دل چنینتر

کز غم چو خری است در خلابی

یک لحظه مشو ملول بشنو

تا باشدت از خدا ثوابی

غزل 2747*

خضری به میان سینه داری

در آب حیات و سبزه زاری

خضر آب حیات را نپاید

گر بوی برد که تو چه داری

در کشتی نوح همچو روحی

در گلشن روح نوبهاری

گر طبل وجودها بدرد

از کتم عدم علم برآری

این چار طبیعت ار بسوزد

غم نیست تو جان هر چهاری

صیاد بدایت وجودی

اجزای جهان همه شکاری

گه بند کند گهی گشاید

ای کارافزا تو بر چه کاری

از نیست تو خویش هست کردی

وین گردن خود تو می‌فشاری

زین ترس تو حجت است بر تو

کز غیر تو است ترسگاری

از خویش دل کسی نترسد

از خویش کسی نجست یاری

پس خوف و رجای تو گواهند

بر ملکت شاه و کامکاری

وز خوف و رجا چو برتر آیی

ایمن چو صفات کردگاری

کشتی ترسد ز بحر نی بحر

تو کشتی بحر بی‌کناری

کشتی توی تو چو بشکست

خاموش کن از سخن گزاری

کشتی شکسته را کی راند

جز آب به موج بی‌قراری

کشتیبان شکستگان است

آن بحر کرم به بردباری

خامش که زبان عقل مهر است

بنشین بر جا که گشت تاری

غزل 2748

می‌آید سنجق بهاری

لشکرکش شور و بی‌قراری

گلزار نقاب می‌گشاید

بلبل بگرفت باز زاری

بر کف بنهاده لاله جامی

کای نرگس مست بر چه کاری

امروز بنفشه در رکوع است

می‌جوید از خدای یاری

سرها ز مغاره کرده بیرون

آن لاله رخان کوهساری

یا رب که کرا همی‌فریبند

خوش می‌نگرند در شکاری

منگر به سمن به چشم خردی

منگر به چمن به چشم خواری

زیرا به مسافران عزت

گر خوار نظر کنی نیاری

بشنو ز زبان سبز هر برگ

کز عیب بروید آنچ کاری

گشته‌ست زبان گاو ناطق

در حمد و ثنا و شکر آری

عذرت نبود ز یأس از آن کو

بخشد به کلوخ خوش عذاری

بابرگ شد آن کلوخ جان یافت

در شکر نمود جان سپاری

صد میوه چو شیشه‌های شربت

هر یک مزه‌ای به خوشگواری

بعضی چو شکر اگر شکوری

بعضی ترشند اگر خماری

خاموش نشین و مستمع باش

نی واعظ خلق شو نه قاری

غزل 2749*

ای چشم و چراغ شهریاری

والله به خدا که آن تو داری

شمعی که در آسمان نگنجد

از گوشه ی سینه‌ای برآری

خورشید به پیش نور آن شمع

یک ذره شود ز شرمساری

وقت است که در وجود خاکی

آن تخم که گفته‌ای بکاری

آخر چه شود کز آب حیوان

بر چهره زعفران بباری

تا لاله ستان عاشقان را

از گلبن حق به خنده آری

بر پشت فلک نهند پا را

چون تو سرشان دمی بخاری

انگور وجود باده گردد

چون پای بر او نهی فشاری

مخدومی شمس حق تبریز

لطفی که هزار نوبهاری

غزل 2753

ای آنک تو شاه مطربانی

زان دلبرکش بگو که دانی

خواهم که دو عشر ای خوش آواز

از مصحف حسن او بخوانی

در هر حرفیش مستمع را

بگشاید چشمه معانی

سینش گوید که فاستجیبوا

نونش گوید که لن ترانی

ای طره او چه پای بندی

وی غمزه او چه بی‌امانی

از نرگس او است ای گل سرخ

کان اطلس سرخ می‌درانی

ماندم ز تمام کردن این

باقیش تو بگو بر این نشانی

غزل 2754

روزی که مرا ز من ستانی

ضایع مکن از من آنچ دانی

تا با تو چو خاص نور گردم

آن نور لطیف جاودانی

تا چند کنم ز مرگ فریاد

با همچو تو آب زندگانی

گر مرگم از او است مرگ من باد

آن مرگ به از دم جوانی

از خرمن خویش ده زکاتم

زان خرمن گوهر نهانی

منویس بر این و آن براتم

بگذار طریق امتحانی

خاموش ولی به دست تو چیست

باران آمد تو ناودانی

غزل 2755

چون عشق کند شکرفشانی

در جلوه شود مه نهانی

بینی که شکر کران ندارد

خوش می‌خوری و همی‌رسانی

می‌غلط به هر طرف که غلطی

بر سبزه ی سبز بوستانی

گر ز آنک کله نهی وگر نی

شاهنشه جمله خسروانی

چون چشم تو وا کنند ناگه

بر شهر عظیم آن جهانی

ماننده طفل نوبزاده

خیره نگری و خیره مانی

تا چشم بر آن جهان نشیند

چاره نبود از این نشانی

بگریز به نور شمس تبریز

تا کشف شود همه معانی

غزل 2756

ای وصل تو اصل شادمانی

کان صورت‌هاست وین معانی

یک لحظه مبر ز بنده که نیست

بی آب سفینه را روانی

من مصحف باطلم ولیکن

تصحیح شوم چو تو بخوانی

یک یوسف بی‌کس است و صد گرگ

اما برهد چو تو شبانی

هر بار بپرسیم که چونی

با اشکم و روی زعفرانی

این هر دو نشان برای عام است

پیشت چه نشان چه بی‌نشانی

ناگفته حدیث بشنوی تو

ننوشته قباله را بخوانی

بی خواب تو واقعه نمایی

بی آب سفینه‌ها برانی

خاموش ثنا و لابه کم کن

کز غیب رسید لن ترانی

غزل 2758

کژزخمه مباش تا توانی

هر زخمه که کژ زنی بمانی

پیر است عروس عیش دنیا

مرگش طلبی اگر ستانی

تا رخ ننمود جمله نور است

چون رخ بنمود شد دخانی

از سیل بلا چو کاه مگریز

در عشق و ولا چو پهلوانی

چون آب روان به هر نباتی

باید که حیات را رسانی

غزل 2759

گویم سخن لب تو یا نی

ای لعل لب تو را بها نی

ای گفته ما غلام آن دم

کان جا همگی تویی و ما نی

این جا که منم به جز خطا نی

و آن جا که تویی به جز عطا نی

این جا گفتن ز روی جسم است

و آن جا همه هستی است جا نی

سیاره همی‌روند پا نی

صد مشک روانه و سقا نی

رنجورانند همچو ایوب

دریافته صحت و دوا نی

بی چشمانند همچو یعقوب

بینا شده چشم و توتیا نی

ره پویانند همچو ماهی

بینند طریق‌ها ضیا نی

از رشک تو من دهان ببستم

شرح تو رسد به منتها نی

غزل 2760

با دل گفتم چرا چنینی

تا چند به عشق همنشینی

دل گفت چرا تو هم نیایی

تا لذت عشق را ببینی

گر آب حیات را بدانی

جز آتش عشق کی گزینی

چون آب تو جان نقش‌هایی

چون آینه حسن را امینی

ای آنک تو جان آسمانی

هر چند به صورت از زمینی

ای خرد شکسته همچو سرمه

تو سرمه ی دیده یقینی

ای لعل تو از کدام کانی

در حلقه درآ که خوش نگینی

ای از تو خجل هزار رحمت

آن دم که چو تیغ پر ز کینی

شمس تبریز صورتت خوش

و اندر معنی چه خوش معینی

غزل 2762

در عشق هر آنک شد فدایی

جانی شرط است کبریایی

زخم آیت بندگان خاص است

سردفتر عاشق خدایی

کاین عالم خاک خاک ارزد

آن جا که بلا کند بلایی

یک جو ز بلاش گنج زرهاست

ای بر سر گنج بین کجایی

از سوزش آفتاب محنت

در عشق چو سایه ی همایی

ای آنک تو بوی آن نداری

تو لایق آن بلا نیایی

لایق نبود به زخم او را

الا که وجود مرتضایی

غزل 2764

ماها چو به چرخ دل برآیی

چون جان به تن جهان درآیی

ماها چه لطیف و خوش لقایی

ای ماه بگو که از کجایی

داریم ز عشق تو براتی

وز قند لطیف تو نباتی

از لعل لبت بده زکاتی

ای ماه بگو که از کجایی

ای یوسف جان که در نخاسی

در حسن و جمال بی‌قیاسی

در ما بنگر چو می‌شناسی

ای ماه بگو که از کجایی

زان سان ز شراب تو خرابیم

کز خود اثری همی‌نیابیم

بفزای اگر چه می‌نتابیم

ای ماه بگو که از کجایی

در زیر درخت تو نشینیم

وز میوه دلکش تو چینیم

جز گلشن روی تو نبینیم

ای ماه بگو که از کجایی

هر دم که ز باده تو نوشیم

بس روشن جان و تیزگوشیم

بی هوش شدیم و بس به هوشیم

ای ماه بگو که از کجایی

ای رشک بتان و بت پرستان

آرام دل خراب مستان

پا را بمکش ز زیردستان

ای ماه بگو که از کجایی

شمس تبریز پادشاهی

در خطه بی‌حد الهی

از ماه تو راست تا به ماهی

ای ماه بگو که از کجایی

غزل 2766

ای بی‌تو محال جان فزایی

وی در دل و جان ما کجایی

جان پیش کشیم و جان چه باشد

آخر نه تو جان جان مایی

در بام فلک درافتد آتش

گر بر سر بام خود برآیی

با روی تو کیست قرص خورشید

تا لاف زند ز روشنایی

هم چشمی و هم چراغ ما را

هم دفع بلا و هم بلایی

در دیده ی ناامید هر دم

ای دیده ی دل چه می‌نمایی

ای بلبلِ مست از فغانت

می‌آید بوی آشنایی

می‌نال که ناله مرهم آمد

بر زخم جراحت جدایی

تا کشف شود ز ناله ی تو

چیزی ز حقیقت خدایی

غزل 2760

برخیز و بزن یکی نوایی

بر یاد وصال دلربایی

هین وقت صبوح شد فتوحی

هین وقت دعاست الصلایی

بگشا سر خُنب خسروانی

تا خلق زنند دست و پایی

صد گون گره است بر دل و نیست

جز باده ی جان گره گشایی

جز دشت عدم قرارگه نیست

چون نیست وجود را وفایی

عالم مردار و عامه چون سگ

کی دید ز دست سگ سخایی

ساقی در ده صلا که چون تو

جان‌ها بندید جان فزایی

ما چون مس و آهنیم ثابت

در حیرت چون تو کیمیایی

در مغز فکن تو هوی هویی

وز خلق برآر های هایی

تا روح ز مستی و خرابی

نشناسد هجو از ثنایی

دُردی ده و عقل را چنان کن

کو دُرد نداند از صفایی

خامش که تو را مسلم آمد

برساختن از عدم بقایی

غزل 2770

رخ‌ها بنگر تو زعفرانی

کز درد همی‌دهد نشانی

شهری بنگر ز درد رنجور

چون باغ به موسم خزانی

این درد ز غصه فراق است

از هیبت حکم آسمانی

بیم است فلک سیاه گردد

از آتش و ناله نهانی

دوزخ بنگر که سر برآورد

ناگه ز میان شادمانی

برخاست غریو جان ز هر سو

هان ای کس بی‌کسان تو دانی

فرمود که این فراق فانی است

افغان ز فراق جاودانی

یا رب چه شود اگر تو ما را

از هر دو فراق وارهانی

این گفته و بسته شد دهانم

باقی تو بگو اگر توانی

غزل 2771

ای قلب و درست را روایی

پیش تو که زفت کیمیایی

در ره خر بد ز اسب رهوار

از فضل تو کرده پیش پایی

گر پای سگی ره تو کوبد

بر شیر وغاش برفزایی

در عشق تو پاشکستگانند

دارند امید پرگشایی

در تو مگسی چو دل ببندد

یابد ز درت پر همایی

فضل تو علی هین گفت

تا نگشاید ره گدایی

خاموش که هر محال و صعبی

آسان شود از کف خدایی

غزل 2773

با یار بساز تا توانی

تا بی‌کس و مبتلا نمانی

بر آب حیات راه یابی

گر سر موافقت بدانی

با سایه یار رو یکی شو

منمای ز خویشتن نشانی

گر رطل گران دهند درکش

ای جان بگذار این گرانی

ای دل مپذیر بیش صورت

می‌باش چو آب در روانی

پذرفتن صورت از جمادی است

مفسر اگر از رحیق جانی

در مجلس دل درآ که آن جا

عیش است و حریف آسمانی

غزل 3189

یا ساقی اسقنی براح

عجل فقد استضا صباحی

واستنور جملة النواحی

یا معتمدی و یا شفایی

یا ساقیتی و نور عینی

یا راحة مهجتی وزینی

یا بدر اما تقل من این؟

یا معتمدی و یا شفایی

چون از رخ او نظر ربودی

هر لحظه که با خودی جهودی

بی‌آتش عشق دانک دودی

یا معتمدی و یا شفایی

قد جء قلندر مباحی

یا ساقی اقبلی براح

وأسقیه کذا الی‌الصباح

یا معتمدی و یا شفایی

زان روی که جان و جان فزایی

از یک نظری تو دلربایی

حقست ترا که بی‌وفایی

یا معتمدی و یا شفایی

سر دست بر آن قرار بودن

با فصل خزان بهار بودن

با یار رمیده یار بودن

یا معتمدی و یا شفایی

زان رو که ز هر خسیم خسته

اسرار تو ای مه خجسته

گوییم ولیک بسته بسته

یا معتمدی و یا شفایی

در عشق درآمدی بچستی

وانگاه تو لوح ما بشستی

بستیم و تو بسته را شکستی

یا معتمدی و یا شفایی

زین آتش در هزار داغیم

وز داغ چو صد هزار باغیم

وز ذوق تو چشم وهم چراغیم

یا معتمدی و یا شفایی

گویند که: « در جفاست، اسرار »

باور کردم ز عشق آن یار

نی نی، نه حد جفاست این کار

یا معتمدی و یا شفایی

ای دل تو به عشق چند جوشی؟!

تا کی تو ز عاشقی خروشی؟!

در عشق خوش است هم خموشی

یا معتمدی و یا شفایی

ای باغ بمانده از بهاری

گل رفت و بمانده سبزه‌زاری

می‌کن تو به صبر، دار داری

یا معتمدی و یا شفایی

من بند تو یار می‌گزینم

لیک از تبریز شمس دینم

در آتش عاشقی چنینم

یا معتمدی و یا شفایی

ترجیع نوزدهم

ای خواب برو ز همدمانم

تا بی‌کس و ممتحن نمانم

چونک دیک بر آتشم نشاندی

در دیک چه می‌پزی، چه دانم

یک لحظه که من سری بخارم

ای عشق نمی‌دهی امانم

از خشم دو گوش حلم بستی

تا نشنوی آوه وفغانم

ما را به جهان حواله کم کن

ای جان چو که من نه زین جهانم

بگشای رهم که تا سبکتر

جان را به جهان جان رسانم

یاری فرما، قلاوزی کن

تا رخت بکوی تو کشانم

ای آنک تو جان این نقوشی

ترجیع کنم گر این بنوشی

تیزآب توی، و چرخ ماییم

سرگشته چو سنگ آسیاییم

تو خورشیدی و ما چو ذره

از کوه برآی تا برآییم

از بهر سکنجبین عسل ده

ما خود همه سرکه می‌فزاییم

گه خیره ی تو، که تو کجایی

گه خیره یخود که ما کجاییم

گاهی مس و گاه زر خالص

گاه از پی هردو کیمیاییم

ترجیع دو ذوق و میل ایچی

در دادن و در گرفتن از چی

گه شاد بخوردنست و تحصیل

گه شاد به خرج آن و تحلیل

چون نخل، گهی به کسب میوه

گاهی به نثار آن و تنزیل

بس مرغ ضعیف پرشکسته

خرطوم هزار پیل خسته

ترجیع  27

ای درد دهنده‌ام دوا ده

تاریک مکن جهان، ضیا ده

درد تو دواست و دل ضریرست

آن چشم ضریر را صفا ده

نومید همی شود بهر غم

نومید شونده را رجا ده

هر دیده که بهر تو بگرید

کحلش کش و نور مصطفی ده

شکرش ده، وانگهیش نعمت

صبرش ده، وانگهش بلا ده

این قفل تو کردهٔ برین دل

بفرست کلید و دلگشا ده

کس طاقت خشم تو ندارد

این خشم ببر عوض رضا ده

رحم آر برین فغان و تشنیع

ورنه کنمش قرین ترجیع

چون باخبری ز هر فغانی

زین حالت آتشین، امانی

مهمان من آمدست اندوه

خون ریز و درشت میهمانی

هر سیلی او چو ذوالفقاری

هر نکته ی او یکی سنانی

زو تلخ شده دهان دریا

چون تلخ شد آنچنان دهانی؟

دریا  چه بود؟! که از نهیبش

پوشید کبود، آسمانی

ماییم سرشته ی نوازش

پرورده ی نازنین جهانی

خو کرده به سلسبیل و تسنیم

با ساقی چون شکرستانی

با جمع شکر لبان رقاص

هر لحظه عروسیی و خوانی

ترجیع سوم رسید یارا

هم بر سر عیش آر ما را

در چاه فتاد دل، برآرش

بیچاره و منتظر مدارش

بخشای برین اسیر هجران

بر جان ضعیف بی‌قرارش

هرچند که ظالمست و مجرم

مظلوم و شکسته دل شمارش

گشتست چو لاله غرقه ی خون

گشتست چو زعفران عذارش

خواهد که به پیش تو بمیرد

اینست همیشه کسب و کارش

یاری دگری کجا پسندد

آن را که خدا بُدست یارش؟

آن را که بخوانده ی تو روزی

مسپار بدست روزگارش

هرچند به زیر کوه غم ماند

اندیشه ی تست یار غارش

راهی بگشا درین بیابان

ماهی بنما درین غبارش

گر شرح کنم تمام پیغام

می‌مانم از شراب و از جام

ترجیع 38

هر روز بگه ز در درآیی

بر دست شراب آشنایی

بر ما خوانی سلام سوزان

یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!

ما را ببری ز سر به عشوه

دیوانه کنی، و های هایی

ما را چه عدم، چه هست، چون تو

در نیست، وجود می‌نمایی

دی کرده هزار گونه توبه

بگرفته طریق پارسایی

چون بیند توبه روی خوبت

داند که عدوی تو بهایی

بگریزد توبه و دل او را

فریادکنان، بیا، کجایی؟

گوید که: « رسید مرگ توبه

از توبه دگر مجو کیایی

توبه اگر اژدهای نر بود

ای عشق، زمرد خدایی

ترجیع نهم به گوش قوال

تو گوش رباب را همی مال

تا ساقی ما توی بیاری

کفرست و حرام، هوشیاری

ای عقل، اگرچه بس عزیزی

در مست نظر مکن به خواری

گر آن، داری، نکو نظر کن

کان کو دارد، تو آن نداری

گر پای ترا بتی بگیرد

یکدم نهلد که سر به خاری

دیوانه شوی که تو ز سودا

در ریگ سیاه، تخم کاری

در مرگ حیات دید عارف

چون رست ز دیدهای ناری

نورآمد و نار را فرو کشت

دی را بکشد دم بهاری

در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست

در دیده ی او کند نهاری

می‌گوید عشق با دو چشمش

« مستی و خوشی و پرخماری »

بس کردم، تا که عشق بی‌من

تنها بکند سخن گزاری

امروز دلست آرزومند

چون طره اوست بند بربند

مَفعولُ مَفاعِلُن فَعولُن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست