دلایل و عوامل شکوفایی
خُنُک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
شمس پیرمردی بود گریزپا کسی بود، یک جا بند نمیشد دائماً در حال سفر بود، بسیار تند مزاج بود او به هیچ عنوان از نظر سواد و دانش همپای مولانا نبود. با این اوصاف در ملاقاتی استثنایی چنان تاثیری بر مولانای جوان دانشمند دارای موقعیت عالی اجتماعی گذاشت که یکباره او را به موجود دیگری با خواسته ها و اندیشهها و نگرش دیگر تبدیل کرد.
دربارهی چگونگی این ملاقات داستانهای متعددی گفته شده و این داستانها آمیخته شده با خرافات و افسانههای بسیاری که طبیعت قاعدتا فقط یکی از این داستانها واقعیت دارد.
یکی از داستانهای خرافه آلود
روزی شمس وارد مجلس مولانا میشود و در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود دارد، شمس از او میپرسد، اینها چیست؟ مولانا جواب میدهد، قیل و قال است، شمس میگوید، و تو را با اینها چه کار است و کتابها را برداشته و به داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار دارد، میاندازد.
مولانا با ناراحتی میگوید، ای درویش چه کار کردی؟ برخی از این کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر به فرد است و دیگر پیدا نمیشود. شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون میکشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد و کتابها حتا ذرهای خیس شده باشند.
مولانا با تعجب میپرسد، این چه سرّی است؟ شمس جواب میدهد، این ذوق و حال است که تو را از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی مینهد و درس و بحث را کنار گذاشته و شبانهروز در رکاب شمس تبریزی به خدمت میایستد و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره مییابد.
اصل داستان
ولی نکتهی مهم و مشترک تمام این داستانهایی که گفته شده این است که شمس پیامی تکان دهنده را به جلالالدین منتقل کرد. ما در ادامه به جای این که در تاریخ به دنبال ردپای این پیام بگردیم در تحول حالی که برای اتفاق افتاد جستجو میکنیم تا ببینیم در این دیدار چه چیزی رخ داده است، که بعد از این اتفاق مولانا به یکباره تمام کارهای پیشین خودش را رها کرد. یعنی کارهایی که قبل از آن برایش اهمیت داشت و انجامشان میداد را کنار گذاشت و تبدیل به آدم دیگری شد با خواستههای متفاوت و با نیازهای دیگر.
بنابر این پیام محوری دیدار جلالالدین با شمس این بود که به او گفت:
“تو سنگین شدی تعلقات تو آن قدر تو را سنگین کرده که مجال حرکت و پرواز را از تو گرفته تو قابلیت این را داری که با کنار گذاشتن آنها به جایگاه بالا و رفیع برسی”
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
برجه! ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟
آنچه که شمس به مولانا گفت صدای آبی در گوش تشنهی جلالالدین بود و او که تشنهی آگاهی و کمال بود به دنبال رسیدن به این آب حیات حتی لحظهای درنگ نکرد و تمام تعلقات خود را به کنار انداخت.
چرا که وقتی کسی به واقع تشنه باشد و صدای آب را بشنود آن وقت برای رسیدن به مطلوب خود حتی برای لحظهای هم درنگ نخواهد کرد.
این موضوع در مثنوی و دیوان شمس، جای جای تکرار شده و به زبانهای مختلف بیان شده.
در ادامه یکی از داستانهای مثنوی را خدمت دوستان تقدیم میکنم که به نظر بنده یکی از جاهایی است که مولانا این مهمترین لحظهی زندگی خود را بیان کرده.
دلایل و عوامل شکوفایی
خلاصهی داستانی از دفتر چهارم مثنوی:
همچو مجنوناند و چون ناقهش یقین
میکشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چون که پُر بودش بدن
مینبودش چاره از بیخود شدن
آن که او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه، بس مراقب بود و چُست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره، بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفتست بس فرسنگها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار
این دو همره یکدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن!
جان ز هجر عرش اندر فاقهای
تن ز عشق خاربن چون ناقهای
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
تا تو با من باشی ای مردهی وطن
همچو تیه و قوم موسی سالها
خطوتینی بود این ره تا وصال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چندچند
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
آنچنان افکند خود را سخت زیر
که مُخَلخَل گشت جسم آن دلیر
خلاصهی داستان
داستان از این قرار است که مجنون قصد دیار لیلی میکند. راه دور است برای همین سوار بر ناقهای (شتر ماده) میشود و به راه میافتد. در میان راه یاد لیلی مجنون را از خود بیخود میکند به طوری که مهار شتر از دستش میافتد شتر هم که در دِه کرهای دارد و تمایلی به بازگشت به ده دارد از غفلت مجنون استفاده میکند و راهی را که ساعتها طی شده بود در چند دقیقه بر میگردد. مجنون متوجه میشود شتر را به سمت دیار لیلی باز میگرداند. بارها و بارها این اتفاق میافتد. تا جایی که ناگهان مجنون متوجه میشود که گویا مسیر او و مسیر ناقه دو مسیر متفاوت است و
این لحظه روحانی تولد دوباره جلالالدین یعنی لحظهی به دنیا آمدن مولانا است و این شمس است که او را متوجه این نکته می کند که جسم و متعلقاتش (شتر) روی به ده دارند. و تو برای رسیدن به لیلی بایستی راه خود را انتخاب کنی.
انتخابی دشوار انتخابی که در آن از همه داشتههایت بایستی بگذری!
و (مولانا) در آن لحظه از همه چیز گذشت!
در داستان میبینیم که مجنون خود را از روی ناقه به زیر افکند جالب است. مولانا نمیگوید که از شتر پیاده شد. بلکه به محض اینکه متوجه شد که مسیر او و مسیر ناقه دو مسیر متفاوت است، ناگهان خود را از روی شتر بر روی سنگلاخ انداخت.
بانک آب و تشنه و آنگاه خواب!
محسن محمد
لینک دلایل و عوامل شکوفایی شخصیت مولانا بخش اول
لینک دلایل و عوامل شکوفایی شخصیت مولانا بخش دوم
دلایل و عوامل شکوفایی