ذِکر جمیل سعدی که در اَفواه عَوام افتاده است و صیت سخنش که در بَسیط [زمین] رفته و قَصَبُالجَیب حدیثش که همچون شکر میخورند و رُقعهی مُنشَآتَش که چون کاغذ زر میبرند بر کمال فَضل و بَلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قُطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان شاهنشاه مُعَظَّم اتابک اَعظَم مُظَفَّرالدُّنیا و الدّین ابوبکربن سَعدِبن زَنگی ظِلُّ اللهِ تَعالی فی اَرْضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِهِ، به عین عِنایت نظر کرده است و تحسین بَلیغ فرموده و اِرادت صادق نموده لاجَرَم کافهی اَنام، خاصه و عوام، به مُحَبَّت او گرایندهاند که النّاسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم.
زانگه که تورا بر من مسکین نظر است / آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست / هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
۞۞۞
گِلی خوشبوی در حمام روزی / رسید از دست مَخدومی به دستم
بدو گفتم که مُشکی یا عبیری / که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم / و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد / وگرنه من همان خاکم که هستم
اَللّهمَ مَتِّع المُسْلمینَ بِطولِ حَیاتِه و ضاعِف جَمیلَ حَسَناتِهِ وَ اَرْفَعْ دَرَجَةَ اَودّائِهِ وَ وُلاتِهِ وَ دَمِّرْ عَلی اَعدائِهِ وَ شُناتِهِ بِماتُلِیَ فِی الْقرآنِ مِنْ آیاتِهِ، اَللّهُمَ آمِنْ بَلدَهُ وَ احْفَظْ وَلَدَهُ.
۞۞۞
لَقَدْ سَعِدَ الدُنیا بِهِ دامَ سَعْدُهُ / وَ اَیَّدَهُ اَلمَوْلی بِاَلْوِیَةِ النَّصْرِ
[کَذلِکَ یَنْشَأُ لینَةُ هُوَ عِرْقُها / وَ حُسْنُ نَباتِ اَلارْضِ مِنْ کَرَمِ الْبَذْرِ]ایزد تَعالی و تَقَدَّس خِطِّهی پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست / تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک / مانند آستان درت مَأمَن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و، شکر / بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس / چندان که خاک را بود و باد را بقا
۞۞۞
یک شب تَأمُّل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسُفتَم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم:
هر دم از عمر میرود نَفَسی / چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی / مگر این پنج روزه دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت /کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت / رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی / وین عِمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار / دوستی را نشاید این غَدّار
نیک و بد چون همی بباید مُرد / خُنُک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس، ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز / اندکی مانده خواجه غِرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار / تَرسَمَت پُر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنْش خوشه باید چید
۞۞۞
بعد از تأمُّل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عُزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتههای پریشان بشویم و مِنبعد پریشان نگویم.
زبانبُریده به کنجی نشسته صُمٌّ بُکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حُکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حُجره جَلیس، به رسم قدیم از در در آمد. چندان که نشاط مُلاعِبَت کرد و بَساط مُداعِبَت گسترده جوابش نگفتم و سر از زانوی تَعَبُّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست / بگوی، ای برادر، به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید / به حکم ضرورت زبان در کشی
کسی از مُتِّعَلِّقان مَنَش بر حسب واقعه مُطَّلِع گردانید که فلان عزم کرده است و نیَّت جزم که بقیَّت عمر مُعتَکِف نشیند و خاموشی گُزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مُجانِبَت پیش. گفتا به عِزَّت عظیم و صُحبت قدیم که دَم بر نیارم قدم برندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مَألوف و طریق مَعروف که آزردن دوستان جهل است و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صواب است و نقص رای أُوْلُوا الْأَلْبَابِ: ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان، ای خردمند، چیست؟ / کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیلهور؟
۞۞۞
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادب است / به وقت مَصلِحَت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طَیرهی عقل است: دم فروبستن / به وقت گفتن و، گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمهی او در کشیدن قُوَّت نداشتم و روی از محادثهی او گردانیدن مُروَّت ندانستم که یارْ موافق بود و ارادتْ صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز / که از وی گُزیرَت بود یا گُریز
به حکم ضرورت سخن گفتیم و تَفَرُّج کنان بیرون رفتیم در فصل رَبیع که صَولَت بَرد آرمیده بود و اوان دولت وَرد رسیده.
پیراهن برگ بر درختان / چون جامهی عید نیکبختان
۞۞۞
اوّل اُردیبهشت ماه جلالی / بلبل گوینده، بر مَنابِر قُضبان
بر گل سرخ، از نم اوفتاده لَآلی / همچو عَرَق بر عِذار شاهد غَضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مَبیت افتاد: مَوضعی خوش [و] خُرَّم و درختان درهم، گفتی که خُرده مینا بر خاکش ریخته و عِقد ثُرَیّا از تاکش آویخته.
رَوضَةٌ ماءُ نَهرِها سَلْسالْ / دَوْحَةٌ سَجْعُ طَیْرِها مَوْزُون
آن پُر از لالهها رنگارنگ / وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهی درختانش / گسترانید فرش بوقلمون
۞۞۞
بامدادان که خاطر بازآمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیمَران فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده. گفتم: گل بستان را چنانکه دانی بقائی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکیمان گفتهاند: هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نُزهَت ناظران و فُسحَت حاضران کتاب گلستان توانم تَصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش را به طَیش خَریف مُبَدَّل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟ از گلستان من ببر ورقی
گل، همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد
۞۞۞
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که “الكَريمُ إِذا وَعَدَ وَفى” فصلی در همان روز اتفاق بَیاض افتاد در حسن مُعاشرت و آداب مُحاورت، در لباسی که مُتِکَلِّمان را به کار آید مُتِرَسِّلان را بَلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گُل بُستان بَقیَّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد. و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهانپناه سایهی کردگار و پرتو لطف پروردگار، ذُخْرِ زمان و کَهفِ اَمان، اَلْمُؤَیَدُ مِنَ السَّماء، اَلْمَنْصورُ عَلَی اَلْاَعْداء، عَضُدُ الدَّولةِ اَلقاهِرة، سِراجُ الْمِلةِ الْباهرةِ، جَمالُ الْاَنامِ، مَفْخَرُ الاِسْلام، سَعْدُبن الاَتابَکِ الاَعْظَم شاهنشاه الْمُعَظَّم، مالِکُ رِقابِ الاُمَم، مَوْلی مُلوکِ الْعَرَبِ وَ الْعَجَم، سُلْطانُ الْبَرِّ وَ الْبَحرْ وارِثُ مُلکِ سُلیمان، مُظَّفَرُالْدُّنیا وَ الْدّین اَبی بَکربن سَعْدبن زَنگی اَدامَ اللهُ اِقبالَهُما وَ ضاعَفَ جَلالَهُما وَ جَعَلَ اِلی کُلِّ خَیْرٍ مآلَهُما، و به کرشمهی لطف خداوندی مطالعه فرماید:
گر التفات خداوندیش بیاراید / نگارخانهی چینی و نقش ارتنگی است
امید هست که روی ملال در نکشد / ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگی است
علیالخصوص که دیباچهی همایونش / به نام سعد ابوبکر سعدبن زَنگی است
۞۞۞
دیگر، عروس فکر من از بیجمالی سر برنگیرد و دیدهی یأس از پشت پای خجالت برندارد و در زُمرهی صاحبدلان مُتِجَلّی نشود مگر آنگه که مُتِحَلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالِم عادل، مؤیَّد مُظفَّر منصور، ظهیر سَریر سلطنت و مُشیر تدبیر مملکت، کَهفُ الْفُقَراء، مَلاذُ الْغُرَباء، مُرَبّیالْفُضَلاء، مُحِبُّالْاَتقیاء، افتخار آل فارس، یَمینُالمُلک، مَلِکُالْخَواص باربَک، فَخرُالْدولَةِ وَ الْدّین، غیاثُ الْاِسلامِ وَ الْمُسلِمین، عُمْدَةُالْمُلوکِ وَ الْسَلاطین، ابوبَکربنُ [اَبی] نَصر اَطالَ اللهُ عُمرَهُ وَ اَجَلَّ قَدْرَهُ و شَرَحَ صَدْرَهُ وَ ضاعَفَ اَجْرَهُ، که ممدوح اَکابر آفاق [است] و مجموع مکارم اخلاق>
هر که در سایهی عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن، دوست
بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی مُتِعَیِّن است که [اگر] در ادای برخی از آن تَهاوُن و تَکاسُل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محلِّ عتاب، مگر بر این طایفهی درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر. و ادای چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور، که آن به تَصَنُّع نزدیک است و این از تکلف دور. به اجابت مَقرون باد!
پشت دوتای فلک راست شد از خُرّمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایّام را
حکمت محض است [ا]گر لطف جهان آفرین خاص کند بندهای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
۞۞۞
تقصیر و تقاعُدی که در مواظبت [خدمت] بارگاه [خداوندی] میرود بنابر آن است که وقتی جمعی [حکمای هندوستان] در فضیلت بزرجمهر سخن میگفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار میکند [و مُستَمِع را بسی منتظر باید بودن در تقریر سخنی کند]. بزرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم.
سخندان پرورده، پیر کهن / بیندیشد، آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی به گفتار دم / نکو گوی اگر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آنگه بر آور نفس / و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دَواب / دَواب از تو به، گر نگویی صواب
فَکَیفَ در نظر اعیان حضرت خداوندی، عَزَّ نَصْرُهُ – که مجمع اهل دلست و مرکز علمای مُتِبَحِّر – اگر در سیاقَت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بِضاعَت مُزجاة به حضرت عزیز آورده و شَبَه در جوهریان جوی نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و منارهی بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
۞۞۞
هر که گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتاده ایست آزاده / کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار پای بست آمده است و پس دیوار
نخلبندم ولی نه در بستان، شاهدی فروشم ولی نه در کنعان.
لقمان را گفتند: حکمت از که آموختی؟ گفت: از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند.
قَدِّمِ الْخُروُجَ قَبلَ الْوُلُوجِ. [مردیت بیازمای وانگه زن کن.]
گرچه شاطر بود خروس به جنگ چه زند پیش باز رویین چنگ؟
گربه شیر است در گرفتن موش لیک موش است در مَصاف پلنگ
اما به اعتماد سِعَت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند کلمهای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیِر مُلوک ماضی رَحُمَهُمُ اللهُ، در این کتاب دَرج کردیم و برخی از عمر گرانمایه بر او خرج. موجب تصنیف کتاب این بود و بِاللهِ التَّوفیق
بماند سالها این نظم و ترتیب ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما باز ماند که گیتی را نمیبینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در کار درویشان دعایی
۞۞۞
[اِمعان نظر در ترتیب کتاب و تَهذیب اَبواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضهی غنا و حدیقهی عُلیا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد. از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.]۱ . باب اوّل: در سیرت پادشاهان.
۲. باب دوّم: در اخلاق درویشان.
۳. باب سوّم: در فضیلت قناعت.
۴. باب چهارم: در فواید خاموشی.
۷. باب هفتم: در تأثیر تربیت.
دراین مدت که ما را وقت خوش بود ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم
